رمان غیاث پارت ۱۵۲

4.6
(86)

 

 

 

خون در کاسه‌ی چشم‌هایش دوید.

پنجه‌اش محکم تر گوشتِ پهلویم را فشرد، از لابه‌لای دندان‌های بهم قفل شده‌اش لب زد:

 

 

– تهدید میکنی؟

 

 

زبانم دراز شده بود و یک سال زندگیِ مشترکمان به من ثابت کرده بود که از سرخیِ چشم‌هایش نترسم!

لبخندی کوتاه رویِ لبم نشانده و ته ریشِ نامرتبش را با کفِ دست نوازش می‌کنم:

 

 

– تهدید نیست عزیزم، یه هشدارِ کوچولوئه!

 

 

پابه‌پا به عقب راندم!

کمرم که به دیوارِ پشتِ سر کوبیده شد، یک دستش را کنارِ صورتم جک زده و با دستِ دیگر، چانه‌ام را نوازش کرد:

 

 

– تهدید میکنی ملیس!

ولی یادت رفته نباید غیاث‌و با رفتنت تهدید کنی؟

نمی‌دونی شوهرت یه نَمه کله خرابه؟

مغزش تاب برداره هزار و یکم که واسش ناز و عشوه بیای از گناهت نمیگذره؟

 

 

نیشخند زد و انگشت‌هایش آهسته از زیرِ پارچه‌ی مانتوام به داخل خزیدند.

پر جرئت خیره اش شدم.

آسیبش یه من نمی‌‌رسید، نه حداقل برایِ کتک زدنم!

 

 

سر در گریبانش فرو می‌برم و می‌دانم تنها هرمِ نفس‌هایِ داغم این مردِ یاغی را آرام می‌کند‌.

انگشت‌هایش یک به یک در پیِ فتح کردنِ دگمه‌هایم، سریع و پیوسته حرکت می‌کنند و سرانجام پر از حرصی انکار نشدنی، مانتو را از تنم بیرون کشیده و گوشه‌ی اتاق پرتاب می‌کند.

 

 

حرص از لای‌ِ لب‌هایش بیرون می‌چکد:

 

 

– نگفتی اگه شوهرم مغزش داغ کنه مراعاتِ کوچولو بودنمو نمیکنه؟

 

 

تیشرتش را از تن کند و نوکِ ناخن‌هایِ بلندم، پهلوهایش را خراش داد:

 

 

– شوهرم به من آسیب نمیرسونه چون…

 

 

رویِ نوکِ انگشت‌هایم بلند می‌شوم ، لب‌هایم مماس با لب‌هایش می‌جنبد:

 

 

– چون عاشقِ منه!

 

غیاث]

 

 

سر لابه‌لایِ گردنِ خوش بویش فرو می‌برم و تماسی که رویِ آن نامِ فهیمه شکل گرفته بود را رد می کنم.

در اغوشم به نفس نفس افتاده و تقلا کنان می‌گوید:

 

 

– آی! ولم کن خفه دارم میشم.

 

 

بیخیال جسمِ کوچک و نرمش را محکم به تنم می‌فشارم و به جیغِ خفیف و غرغرِ پر از نازش توجه نمی‌کنم.

 

 

– غیاث دستشویی دارم الان میریزه، ولم کن عشقم‌…

 

 

لب‌های کوچک و ورم کرده‌اش را پر سر و صدا می‌بوسم، اعتراضش را میانِ لب هایم خفه کرده و با اکراه دست‌هایم از دورِ تنش آزاد می‌شوند.

ملحفه را دورِ تنش پیچانده و با پروویی برایم قلدری می‌کند:

 

 

– یه بار دیگه هم بهم دست زدی نزدیا، با این کارات نمیتونی از دلم در بیاری…

 

 

روی تخت نیم خیز شدم و ملیسا صدایِ خنده و جیغش بلند شد.

پا به فرار گذاشت و لبخند گوشه‌ی لبم نشست:

 

 

– خونه خراب کن.

 

 

صدایِ زنگِ گوشی‌ام بلند شد و نگاهم به اسم فهیمه افتاد.

نفسم را کلافه بیرون داده و فرصت را غنیمت شمردم.

تماس را متصل کرده و با پایین ترین تنِ صدا پچ زدم:

 

 

– بله؟ فهیمه خانم من نگفتم خودم زنگ   می‌زنم بهتون؟ ملیسا همینطوریشم حساس شده ، شما هم هی بنزین رو اتیشش میریزی؟

 

 

بی درنگ و در حالی که نفس نفس می‌زد، لرزان زمزمه کرد:

 

 

– غیاث…میشه بیای اینجا؟ ی…یه نفر تو خونمه… صداش…صداش از تو هال میاد… الو…غیا..

 

 

تماس بی مقدمه خاتمه یافت و مابقیِ جمله‌اش میانِ بوقِ اشغال قطع شد!

 

بوقِ اشغال چون ناقوسِ کلیسا در گوشم به صدا در می‌اید.

وا رفته تلفن را از کنارِ گوشم پایین آورده و به چراغِ قرمز و چشمک زنش خیره می‌شوم.

 

 

صدایِ پر از التماس فهیمه و انتهایِ جمله‌ای که احتمالا به جیغی بلند تبدیل می‌شد، مغزم را چون کلافی سردرگم بهم ریخت.

نفسم را بریده بریده از پره‌های بینی‌ام بیرون می‌فرستم.

 

 

از روی تخت بلند شده، شلوار و پیراهنم را به تن می‌زنم.

قبل از اینکه فرصت بستنِ کمربندم را پیدا کنم صدای ملیسا در گوشم پیچید:

 

 

– غیاث؟ کجا میری این وقت شب؟

 

 

به ساعت خیره می‌شوم ، شب از نیمه گذشته بود و این ساهت بیرون رفتنم از خانه، دلش را می‌لرزاند‌.

آهسته به سمتش پیچ می‌خورم:

 

 

– یه جا کار دارم میرم و میام…

 

 

ملحفه را بیشتر دورِ تنش میپیچاند:

 

– کجا؟

 

 

این پا و ان پا می‌کنم و ملیسا انگشتِ اشاره‌اش را تهدید وار روبرویم تکان می‌دهد:

 

 

– دروغ میخوای بگی باز؟

یادت که نرفته حرفمو، خودتم می‌دونی شوخی ندارم باهات.

 

 

فکرِ در خطر بودنِ فهیمه از یک طرف و فکر رفتنِ ملیسا از طرف دیگر ابروهایم را بهم می‌پیچاند.

عصبانیت در صدایم تشدید شده و کمربندم را محکم می‌بندم:

 

 

– برم بیام بهت میگم ، گیر نده ملیسا جان، میرم زود میام بهت میگم کدوم قبرستونی رفتم.

 

 

از صدایِ بلندم شانه‌هایش بالا می‌پرد.

تلفن همراه را از رویِ تخت چنگ زده و چشم‌هایش را از نظر گذراندم:

 

 

– بخواب یکم، میام زود…

 

 

دستم به دستیگره‌ی در نرسیده بود که صدایِ پچ زدنِ آهسته‌اش را شنیدم:

 

 

– ازت بدم میاد، وقتی…واسه آدمی که نمی‌شناسیش…درست نیم ساعت بعد از رابطمون ولم می‌کنی و میری…برو…فقط وقتی برگشتی طلبِ بخشیدن نکن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shirin Akbari
1 سال قبل

خیلی خیلی ممنون از رمان عالیت
واقعا ادم لذت میبره
مطمعن باش نظر همه کسایی ک رمانو میخونن هم همینه فقط نظرشونو ننوشتن
فقط کاش پارت گذاری رو بیشتر کنی
ادم هردفه یادش میره چی شده بود اخرین بار
بازم ممنون
موفق باشی❤

Yousef Sanaz
1 سال قبل

ترو خدا زیاد پارت بزار من وابسته این رمانم خیلی خوبه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x