با مکث خیرهی منی شد که از درد به خود میپیچیدم و سپس به مچ پایم نگاه کرد.
جوراب ساق کوتاهم باعث میشد که به راحتی مچ پایم را ببیند، مکثی کرد و اینبار ارامتر گفت:
– کبود شده!
هق هقِ گریهام دل سنگ را هم آب میکرد!
مچ پایم را از دستش بیرون کشیدم و اینبار این من بودم که حرف هایم را قطاری پشت هم ردیف میکردم:
– خیلی بدی! دارم بهت میگم…بهت میگم درد دارم، کمرمو کوبیدی تو دستهی موتورت، پام…پامم که اینطوری! عین وحشیا….اف…افتادی به جونم! آییی!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از همان فاصله به منی که اشک در کاسهی چشمانم جوش می خورد نگاه کرد و گفت:
– خیله خب آروم!
– نمیخوام، ولم کن! اصلا…اصلا…اصلا میدونی چیه؟!
در سکوت نگاهم کرد و من ادامه دادم:
– اصلا بخاطر همین…همین که ثبات نداری میخواستم برم… من…من اینجا غریبم، با تو… با این سبک زندگیت… با اون خواهرت که راه به راه بهم نیش میزنه…من…من میخواستم برم ولی…
سکوت کردم و با بیچارگی گفتم:
– بعد فهمیدم جز تو کسیو ندارم!
انگار اشک ها و بی پناه بودنم کار خودش را کرد که به ارامی زمزمه کرد:
– خیله خب، گریه نکن دیگه! بیا اینجا ببینمت!
به اغوشش اشاره زد و من بی آنکه خودم بدانم چه میکنم، با تمام دردی که داشتم در اغوشش فرو رفتم!
ارام شده بود و اینبار این من بودم که مشتهایم را روانهی سینهاش میکردم:
– میخواستی….می…خواستی بهم تجاوز کنی!
فشار دستش روی کمرم بیشتر شد و تنم را کمی بالا تر کشید و کنار گوشم لب زد:
– چه تجاوزی؟ تو زنمی! حلالمی! محرممی! کجای دنیا رابطه با زن شرعی و قانونی ادم تجاوز حساب میشه!
دندان های نیشم را محکم در شانهی لختش فرو کردم و سرم را بالا کشیدم.
خیره در چشمهایش لب زدم:
– رابطهای که رضایت دو طرف مقابل توش نباشه تجاوز حساب میشه!
بی حرف و با مکث کمی خیرهام شد و آهسته گفت:
– خیله خب بسه دیگه! گریه میکنی زشت میشی!
آب بینیام را بالا کشیده و از قصد پنجهام را محکم در موهای لختش فرو کردم و موهایش را محکم کشیدم.
اخ کوتاهی که از میان لب هایش بیرون پرید، جری ترم کرد و پر از حرص گفتم:
– چیه؟ دردت گرفت؟ حقته! هم کمرمو کبود کردی هم مچ پامو، اصلا از کجا معلوم پام نشکسته باشه!
همانند کودکی بهانه گیر شده بودم.
لبخندِ روی لبهای غیاث و گوشهی چشمهایش که چین خورده بود، باعث لرزیدن لب هایم شد!
خیره به لب های لرزانم، دست بالا آورده و به آرامی مچ دستم را گرفت و گفت:
– باشه کوچولو! حقمه اصلا! خوب شد حالا؟ بخواب ببینم کمرت چیکار شده!
دلخور تار موهایش را رها میکنم و روی تخت به پهلو دراز میکشم و میگویم:
– نمیخوام اصلا، برو بیرون!
چند ثانیه میانمان سکوت شد و صدای فین فینِ عصاب خورد کن من در فضای اتاق پیچید.
هنوز تنم میلرزید از خبطی که انجام داده بودم و رفتارِ پر از غضبی که غیاث از خودش نشان داده بود!
طولی نکشید تا دستِ گرمش روی شانهام نشست و ارام صدایم زد:
– ملیسا!
با لجبازی شانهام را از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– دست نزن بهم!
– باز کن دگمههاتو ببینم کمرت چیکارش شده!
صدای فین فینم دوباره بلند شد:
– نمیخوام خودش خوب میشه.
اینبار تنم را محکم به سمت خودش چرخاند و هر دو پایش را دو طرف تنم انداخت، قبل از اینکه فرصت حرف زدن را به من بدهد، هر دو دستش روی دگمههای مانتویم نشسته و گفت:
– لجبازی نکن ملی، هنوزم از دستت سگم اگه میبینی چیزی نمیگم بخاطرِ اینه که درد داری وگرنه…
مکثی کرد و به قیافهی دلخورم نگاه کرد.
دگمههای مانتوام را باز کرد و مجبورم کرد روی تخت نیم خیز شوم و گفت:
– پشت کن ببینمت!
مانتو را از تنم بیرون کشیده و کناری روی زمین انداخت، دمِ عمیقش را کنارِ گوشم بیرون فرستاد و گوشهی تاپم را کمی بالا فرستاد.
نوکِ انگشتانش را از روی پهلویم به سمت کمرم فرستاد و روی پوستم کشید:
– آخ!
کنار گوشم اهسته لب زد:
– هیش جوجه! چیزی نیست الان ماساژ میدم برات خوب شی!