خواستم دستش را پس بزنم اما اجازه نداد.
دستش را به ارامی روی موضعِ دردناکِ کمرم قرار داد و اهسته گفت:
– همینجاست؟
– اوهوم!
به ارامی مشغولِ نوازش کردنِ کمرم شد.
کمی که کمرم را ماساژ داد، حرکت دستش را متوقف کرده و اهسته گفت:
– خوب شد؟
– اوهوم!
خواستم تاپم را پایین بکشم اما، هر دو دستش به ارامی حرکت کرده و دورِ شکمِ برهنهام حلقه شد!
از پشت به تنم چسبید و من با چشمهایی گرد شده گفتم:
– چیکار میکنی!
سرش را روی شانهام قرار داد و چند بار پشتِ سر هم نفس عمیق کشید و سپس گفت:
– چرا میخواستی فرار کنی!
حرفی برای گفتن نداشتم!
حتی در ان لحظه نمی دانستم دلیلم برای فرار کردن چیست و تنها فرار را بر قرار ترجیح دادم!
سکوتم را که دید سرش را از روی شانهام جلوتر کشید و به نیم رخم خیره شد:
– چرا خواستی فرار کنی اونم درست وقتی که چند دقیقه پیشش تو انگشتت حلقه فرو کرده بودم!
سرم را به سمتش چرخاندم و سعی کردم به فاصلهی کمی که میانمان بود اهمیتی ندهم و با صداقت گفتم:
– نمیدونم! تو…تو با من خیلی فرق داری غیاث! تو این نوزده سالِ زندگیم اولین باره که ادمی با اخلاق و رفتار تو رو میبینم!
خیره به چشمهایم اهسته گفت:
– که متاسفانه همین ادم با این رفتار و اخلاقِ ت…خمیش شده شوهرت!
نمیدانم چرا اما رفتار و اخلاقش را با تمام عجیب بودنش دوست داشتم!
حتی با اینکه همین چند دقیقهی پیش از خشم نگاهش ترسیده بودم.
غیاث نه جنتلمنانه رفتار میکرد و نه حرف زدنِ عامیانهاش درست بود.
حتی مثل خیلی از مرد ها و پسر های دور و برم حرف های عاشقانه هم نمیزد اما…
اما مردانه پایِ اشتباهِ کودکانهی من ایستاده بود!
خودش را مقصر جلوه داده بود تا من، منِ دیوانه را از اتهام رها کند!
سرم را به دو طرف تکان دادم و اهسته گفتم:
– من…اعتراضی ندارم فقط… یه مقداری غریبم بینِ شماها! همین
گوشهی لبش به سمتِ بالا کشیده شد و پنجهاش را محکم در کمرم فشرد:
– عادت میکنی! از تو پر قو اوردمت رو سنگ، حرف زدن و رفتارم مثل ادم نیست، ننه بابامم مثل بقیه نیستن، نیشِ زِبون ابجیمم تنده ولی…
مکث کرد و من بی حرف سرم را روی شانهاش تکیه دادم.
با کفِ دست به ارامی مشغول نوازش کردنِ کمرم شد و من از لمسِ ارامِ دستش سست شده بودم.
روی موهایم را دست کشید و گفت:
– دیگه فرار نکن، مشکلی بود بیا حرف بزنیم با هم درستش کنیم، باشه؟
سرم را به ارامی روی شانهاش بالا و پایین کردم و لب زدم:
– باشه.
– افرین جوجه!
چند ثانیهای میانمان سکوت شد و اینبار هم خودِ غیاث سکوتِ بینمان را شکست:
– دیگه هم این دو تیکه لباسِ تنگو تنت نکن، همه جاتو میندازه بیرون! دیوونه شدم وقتی اون کثافت از بدنت حرف زد! نمیگم خوشگل نکن، لباس تنگ نپوش، چرا بپوش ولی نه بیرون از این اتاق و این خونه، نه جایی که چهار تا چشمِ حرومی رو قوس تنت بالا و پایین میشه، بپوش منتها اینجا…تو این اتاق…جلوی غیاث…جلوی شوهرت!
در تمام این چند سالی که ازادانه زندگی کرده بودم، سبک لباس پوشیدنم آزادانه بود.
به قول غیاث شال همیشه فرق سرم قرار گرفته بود و عادت به پوشیدن لباس های گشاد نداشتم!
با این حال، شرایطِ الانم مرا مجاب به اطاعت کردن میکرد!
– باشه!
همزمان با گفتن حرفم سرم را بالا گرفته و به گوشهی شکستهی ابرویش اشاره زدم:
– ابروت شکسته خونریزی داره! لبتم…پاره شده گوشش!
انگشت شستش را ناملایم روی لبش کشید، جای او من از درد اخم کردم:
– عفونت میکنه الان! باید بهش بتادین بزنی!
پوزخندی کنج لبش شکل گرفت و گفت:
– من زخمای گنده تر از این رو تنم اومده و رفته که هیچ کدومم عفونت نکرده!
سر چرخاندم و به کیسه بوکسی که از دیوار اتاقش وصل شده بود اشاره زدم:
– بوکسوری؟
نفس داغش روی گردنِ عریانم خالی شد و گفت:
– اوهوم.
از برخوردِ هرم داغ نفس هایش مور مورم شد و گردنم را به سمتی کج کردم.
از قصد کارش را تکرار کرد و لب زد:
– بدت میاد؟
اینبار قلقلکم گرفت و همانطور که نیشم به دو طرف کِش پیدا میکرد لب زدم:
– نکن قلقلکم میاد!
و من شنیدم که به آرامی زمزمه کرد:
– خنده هات قشنگه!