رمان غیاث پارت ۱۸

4.5
(41)

 

 

 

چیزی ته دلم به جوشش افتاد، شانه‌هایم کمی لرز کرد و سرم را به سمتش چرخاندم.

 

از طرز نگاهش دلم لرزید و قبل از اینکه فرصت عقب نشینی پیدا کنم، کمرم را محکم بین هر دو دستش فشرد و لب زد:

 

– چرا خودتو میکشی عقب جوجه؟

 

سرش را نزدیک به گردنم آورد و جایی نزدیک به گوشم به ارامی زمزمه کرد:

 

– تا وقتی خودت امر نکنی من نمیخورمت کوچولو!

 

پس حرکتِ چند دقیقه‌ی پیش و رفتاری که با خشونت نشانم داده بود چه؟

انگار پرسشم را از چشم‌های جست و جو گرم متوجه شد که لب زد:

 

– واسه ترسوندنت لازم بود هر چند که…

 

نگاهش را زیر کشاند و خیره به برآمدگی سینه‌ام به آرامی ادامه داد:

 

– نمیتونم تضمین کنم که با وضعیتی که الان داری میتونم دست از خوردنت بکشم یا نه!

 

_♡__

 

[غیاث]

 

چشم‌های درشت و گرد شده‌اش و لب هایش که ناباورانه می‌لرزید، خنده به لب‌هایم اورد!

 

آب گلویش را محکم پایین فرستاد و اهسته زمزمه کرد:

 

– یعنی…یعنی که…میخوای….

 

ادامه‌ی جمله‌اش با سرخ شدنِ گونه‌هایش قطع شد.

سر در گریبان فرو برد و من لبخند زنان تاپش را پایین کشیدم و به ارامی گفتم:

 

– فعلا وقتِ استراحتته، یه خورده دراز بکش تا کمر و پات خوب بشه واسه شب یه فکری میکنیم… به قول گفتنی شب دراز است و قلندر بیدار!

 

 

 

آب گلویش به ارامی در دهانش پرید و شروع به سرفه کردن کرد.

 

کف دستم را چند باری به پشت کمرش کوبیدم و در نهایت مشغول ماساژ دادن فاصله‌ی میان هر دو کتفش شدم و لب زدم:

 

– هول شدی چرا؟ هوم؟!

 

بخاطر فاصله‌ی نزدیک صورت‌هایمان، نفس‌های داغش به گردنم اثابت می‌کرد.

 

قبل از اینکه حرفی بزند صدای دلخراشی که از سمت در می‌آمد سرجفتمان را به همان سمت کشاند.

 

– غیاث مادر بیا این درو وا کن، بیا تا قفلشو خراب نکردم، چیکار طفل معصوم داری!

 

– مامانت داره چیکار میکنه غیاث؟

 

گیج سر تکان دادم و از روی تخت بلند شدم.

به سمت در رفتم و همین که قفل را در در چرخاندم، قامت خانم جان در حالی که پیچ گوشتی به دست داشت روبرویم نقش بست.

 

نگاهی به تخت سینه‌ی لختم و روی شانه‌هایم انداخت و با غیض گفت:

 

– چیکارش داری بچه رو ؟ صدای گریش تا پایین میومد.

 

خیره به پیچ گوشتی درون دستش گفتم:

 

– اینو چرا دستت گرفتی خانم جون؟

 

– اومدم این قفل لامصبتو وا کنم، بیا برو اونور ببینم چیکار کردی با بچه!

 

 

 

 

بی توجه به منی که لبخندی از روی ناباوری روی لبم نشسته بود وارد اتاق شد و رو به ملیسا گفت:

 

– خوبی دختر؟ چیکارت کرد این وحشی؟

 

ملیسا اما ابتدا نگاهی به من انداخت و سپس به خانم جان خیره شد و لب زد:

 

– هیچی مامانِ غیاث!

 

خنده‌ام گرفته بود و همین باعث شد صدای تک خنده‌ای که از ته حنجره‌ام بیرون پرید، سر خانم جان را به سمتم برگردادند.

 

چشم غره‌ای به من رفت و گفت:

 

– ببین چیکار کردی که طفل معصوم اینطوری رنگ به روش نمونده! عین آقات وحشی شدی توهم!

 

اینبار به سمت ملیسا رفت و دست زیر بازوی لختش انداخت و گفت:

 

– پاشو… پاشو بیا بریم پیش خودم، پایین میمونی تا این اروم بگیره!

 

ملیسای بهت زده را دنبال خود کشاند ولی قبل تز اینکه از در خارج شوند، بازوی ظریفش را چنگ زدم و گفتم:

 

– کجا میری خانم جون؟ اولا که کاریش نداشتم دوما که با این سر و وضع میخوای زن منو بکشی پایین!

 

خانم جان نگاهی به سر و وضع نه چندان مناسب ملیسا انداخت و بازویش را رها کرد:

 

– یه چیزی تنت بکش بیا بریم پایین!

 

تن ملیسا را به سمت خود کشیدم و از قصد دستم را دور کمرش حلقه انداخته و گفتم:

 

– شب هر کی سر جای خودش میخوابه خانم جون! جایِ زنم پیشِ شوهرشه!

 

 

خانم جان نگاهی میانمان رد و بدل کرد و صلاحش را دوباره بالا گرفت و گفت:

 

– اذیتش نمیکنی!

 

از این میانجی گری که بیشترش به نفع ملیسا بود متعجب شده بودم!

 

در حالت عادی خانم جان باید به خون ملیسا تشنه می‌بود که بی هیچ رسم و رسوماتی پا به زندگیمان گذاشته بود اما… خیلی خونسرد و مدافعانه رفتار می‌کرد!

 

از اتاق خارج شد و من به ارامی در را پشت سرش بستم و خطاب به ملیسا گفتم:

 

– چرا زبون باز نکردی بگی کاریت نداشتم!

 

چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و گفت:

 

– چقدر پرویی تو! کاریم نداشتی؟ حداقل میذاشتی کبودی کمر و درد پام یه خورده کمتر می‌شد بعد میگفتی کاری نداشتم!

 

لنگان لنگان به سمت تخت رفت و نشست.

 

مچ پایش را در دست گرفت و اهسته لب زد:

 

– نکنه شکسته باشه؟ درد میکنه.

 

به سمتش رفتم و پایین تخت، روی هر دو زانو نشستم و خیره به مچ پایش گفتم:

 

– نشکسته ضرب دیده فقط!

 

– نمیتونم تکونش بدم ولی، دردش میپیچه تو بدنم!

 

هر دو دستم را دراز کرده و به ارامی مشغول ماساژ دادنِ مچ پایش شدم و سعی کردم به خط سینه‌ی درشتش که بخاطر خم شدن به سمتم کاملا در معرض دیدم بود توجه نکنم!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x