رمان غیاث پارت ۱۹

4.4
(48)

 

 

 

مچ پایش را به ارامی ماساژ دادم و بی آنکه نگاه از انگشت‌های لاک خورده‌ی پایش بگیرم گفتم:

 

– خوب شد؟

 

بیشتر به سمتم خم شد و اینبار موهای بلندش که از بند کش رها شده بود، روی صورتم ریخت:

 

– باد کرده ولی، مطمئنی نشکسته؟

 

فشارِ کوتاهی به مچ پایش وارد کردم که ناله‌ای کوتاه کرد و معترضانه شانه‌ام را چنگ زد:

 

– چیکار میکنی؟

 

کلافه سر بالا گرفتم و گفتم:

 

– چقدر نق میزنی، میخوام ببینم اگه شکسته واست جا بندازمش دیگه!

 

چشم‌هایش گرد شد و گفت:

 

– چی؟ تو مگه دکتری؟

 

کمی خودش را روی تخت عقب کشید و پایش را تکان داد:

 

– نمیخوام اصلا خوب شد!

 

لبخندم را کنترل کردم!

در گیر و دارِ رها کردنِ خودش، بند نازک تاپش روی شانه‌اش سر خورد.

 

سفیدی سینه‌اش اینبار بیشتر از قبل در چشمم فرو رفت.

 

چشم‌هایم کنجکاوانه روی شانه‌ی لختش نشست و بی آنکه خجالت بکشم لب زدم:

 

– سوتین نبستی؟

 

 

 

 

چشم‌هایش گرد شد و بی حواس هر دو دستش را روی هر دو سینه‌اش گرفت و لب زد:

 

– هین! واسه چی؟ خیلی تابلوئه

 

با چشم‌هایی ریز شده از پایین تخت بلند شدم و گفتم:

 

– نه اتفاقا چون خیلی تابلو نیست دارم میپرسم! عجییه که نپوشیدی و اینقدر سفت وایستاده!

 

دست دراز کرد و پتویم را که مچاله شده روی تخت افتاده بود برداشت و روبرویش گرفت!

 

– خیله خب حالا لازم نیست تو اینقدر….هیز بازی در بیاری!

 

زنِ روبروم هیچ شباهتی با دختری که آن شب در پارتی دیده بودمش نداشت!

خجالت کشیدنش به طرز مشهودی روی یاقی بودن آن شبش خط میکشید!

 

نگاهم را از گونه‌های سرخ شده‌اش گرفتم و لب زدم:

 

– عادت به سوتین پوشیدن نداری؟

 

آهسته لب زد:

 

– نه!

 

نچی کردم و بی پروا و بی توجه به خجل بودنش ادامه دادم:

 

– نمیشه که اینجوری! اگه نوکشون  سیخ بشه و چشم یکی بیفته روشون چی!

 

هینِ پرشرمی گفت و اینبار سرش را هم زیر پتو فرو کرد و معترضانه صدایم زد:

 

– خیلی بی ادبی غیاث!

 

خونسرد گفتم:

 

– بپوش از این به بعد، دلم نمیخواد خدایی نکرده  چشم یکی دیگه بیفته روشون!

 

 

انگار حرف هایم زیادی به مذاقش خوش نیامده بود که سرش را کمی از زیر پتو بیرون آورد و پر از حرص گفت:

 

– بحث جذاب تری از  سینه‌های من پیدا نکردی؟

 

گوشه‌ی لبم به سمت بالا کج شد و لب زدم:

 

– بحث به این جذابی! مگه چشه؟

 

زمزمه‌ی آرامم به گوشش نرسید با این حال چشم‌ غره‌ای اساسی نثارم کرد!

 

پنجره را کمی باز کردم تا هوای اتاق عوض شود و گفتم:

 

– امروز میخوان ببرمت بازار هر چی دوست داری بگیری واسه خودت! به هر حال با یه چمدون پر لباس از خونه‌ی بابات نیومدی، تا ابدم نمیتونی همین دو تیکه لباسو بپوشی البته اگه…

 

دست به جیب به سمتش چرخ خوردم و نگاه شرم زده‌ و غمگینش را تماشا کردم:

 

– اگه فکر فرار به کلت نزنه دوباره جوجه!

 

تکان خوردنِ سیبک گلویش را به وضوح دیدم و سپس به ارامی زمزمه کرد:

 

– اگه…اگه اعتماد نداری میتونی خودت تنها بری!

 

جان به جانش می کردم پروو بود!

بحث من فرار نکردنش بود و او از اعتماد حرف میزد.

 

اخم های در همم را که دید در خود جمع شد و پتو را روی شانه‌های عریانش کشید و لب زد:

 

– میبندی پنجره رو؟ سرده!

 

_♡__ملیسا]

 

کنارِ غیاث سر سفره نشسته بودم و به ریز ریز نگاه کردن غزاله توجه‌ای نمی‌کردم!

 

میترسیدم آخرِ سر آن روی سگم بالا بیاید و دیگر نتوانم خودم را کنترل کنم.

 

به انگشتِ حلقه‌ام نگاه کردم و انگشتر را به آرامی در دستم چرخاندم که غزاله به ارامی گفت:

 

– خوشگله انگشترت!

 

متعجب سر بالا گرفتم و اول به غزاله و سپس به نیم رخِ بی تفاوتِ غیاث نگاه کردم.

 

آب گلویم را به سختی پایین فرستادم و از ته گلویم چیزی شبیه به تشکر بیرون پرید.

 

غیاث دستش را روی ران پایم گذاشت و من خجالت زده کمی در خود جمع شدم و گفتم:

 

– زشته چیکار میکنی؟!

 

بیخیال دستش را به حرکت در آورد و گفت:

 

– ناهارو خوردی برو بالا یه خورده استراحت کن، منم باید برم دم تعمیرگاه یه خورده کار دارم، برگشتم میریم خرید!

 

راضی به این نبودم که با وجود تمام خستگی هایش دردسرِ من را تحمل کند.

 

اما از آنطرف اینکه حتی یک لباس درست و حسابی برای پوشیدن نداشتم، آزارم میداد.

ریز کنارِ گوشش پچ زدم:

 

– خب نمیشه نری؟ بری بیای خسته‌ای دلم نمیاد با خستگیت جورِ منم بکشی!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x