سرچرخاند و عمیق نگاهم کرد و فشارِ دستش روی رانِ پایم بیشتر شد!
از طرز نگاهش خجالت کشیدم و همین که خواستم سرم را پایین بگیرم اهسته گفت:
– عیب نداره، جبران میکنی!
منظورش را از جبران کردن متوجه نشدم ولی قطع به یقین پشت شیطنتِ کلامش منظورِ دیگری نهفته بود!
_♡__
با همان لباس های صبحم روی تخت نشسته بودم با این تفاوت که شالم را به طرز مسخرهای دور سرم پیچیده بودم تا موهایم را بپوشاند.
صدای سلام و احوال پرسی غیاث و مادرش از پایین به گوشم میرسید و همین نشان میداد رسیدهاست.
از روی تخت بلند شده و خواستم به استقبالش بروم که همان لحظه در اتاق باز شد و با دیدنِ منی که حاضر و اماده روبرویش ایستاده بودم گفت:
– عه! خوب شد حاضری
خواست حرفِ دیگری بزند که چشمش به سمت مچ پایم کشیده شد و اخم کرد:
– پاچه هات که بیرونه…
نگاهش را بالا کشید و بالا تنهام را بررسی کرد:
– اینم تنگه… سوتینم که نداری، نچ! لباس آدم حسابی نداری تنت کنی، برم از غزال واست یه شلوار درست و حسابی بگیرم!
قبل از اینکه از اتاق خارج شود، به سمتش دویده و مچ دستش را چنگ زدم:
– نه نه! میکشم پایین شلوارمو پاهامو بپوشونه!
پایین مانتوام را بالا زدم و همین که دستم روی دگمهی شلوارم نشست، در اتاق بهم کوبیده شد و غیاث گفت:
– چیکار میکنی؟ جلو در وایستادی میخوای شلوارتو بکشی پایین!
چشمهایم گرد شد و بهت زده گفتم:
– چی؟
اخم کرده پایین پایم زانو زد و چشم من از بالا به عضلات ورزیدهی شانهاش خورد.
شانههای پهن و مردانه و بازوهایی که نشان از ورزشکار بودنش میداد، انگار قصد پاره کردن لباسش را داشت!
پاچهی شلوارم را در دست گرفت و محکم پایین کشید:
– اخ غیاث!
– زهرِ مارِ غیاث عزیزم!
لب جمع کردم و قبل از اینکه دستش روی مچ پای دیگرم بنشیند، خودم را عقب کشیدم و گفتم:
– این همون پامه که مچش در رفته!
چشم غرهای نثارم کرد و به نرمی پاچهی شلوارم ر کمی پایین گرفت و گفت:
– چیه اینا که میپوشی تو؟ از بالا و پایین سه وجب بیرونه، تنگ نیست که هست، کوتاه نیست که هست، زشت نیست که هست! فقط به درد کهنهی گرد گیری میخوره!
از روی زمین بلند شد و به غر غر کردنش ادامه داد:
– مانتوتم که نپوشی سنگین تره! به زور یه وجب پایین باسنتو گرفته فقط.
چرخی دورم زد و پشت سرم ایستاد و حال جفتمان روبروی آینهی قدی اتاقش ایستاده بودیم.
هر دو دستش به ارامی روی پهلوهایم حرکت کرد و منی که از شرم گر گرفته بودم را به خود چسباند و حرصی کنار گوشم زمزمه کرد:
– باسنتم که فقط چراغ سبز نشون میده به این و اون!
_♡___
قبل از اینکه بتوانم خودم را جلو بکشم، هر دو دستش محکم تر چفتِ کمرم شد و تنم را به خود کوبید و اهسته گفت:
– میگم میخوای نیای اصلا؟ من خودم برم واست چیز میز بخرم، نچ سایزتو نمیدونم که!
حرصی پا روی زمین کوبیدم و گفتم:
– پاچه های شلوارم که درست شد گیر دادی به مانتوم حالا؟ این که پوشیدست!
کنار گوشم پوزخند ریزی زد و با تمسخر گفت:
– آره مگه اینکه بخوای به عنوان لباس خواب تو تخت واسم بپوشیش!
پشت گوش هایم داغ کرد و غیاث ادامه داد:
– باز خوبه شالتو درست پیچیدی دور سرت! میریم ولی از کنار من جم نمیخوری تا یه مانتو شلوار درست و حسابی واست بگیریم همونجا تنت کنی، حله؟
سرم را به نشانهی تایید بالا و پایین کردم و غیاث به ارامی از پشتم فاصله گرفت.
از پله ها پایین رفته و از مادرش خداحافظی کردیم و طبق رویهی صبح سوار موتورش شدیم.
هر دو دستم را دورِ کمرش حلقه کرده و به زور سرم را تا روی شانهاش بالا کشیدم.
موتور سواری به مذاقم خوش آمده بود انگار که اینگونه چهارچنگولی به او چسبیده بودم.
از روی شانهاش چشمم به دست چپ و جایِ خالیِ حلقهاش که دور دستهی موتور حلقه شده بود افتاد!
خواستم سرزنشش کنم.
امر و نهی و اخم و تخمش برای من بود و خودش به هیچ کدام از حرف هایش عمل نمیکرد!
اما سکوت کردم و تنها حلقهی دستانم دورِ کمرش تنگ تر شد و سرم را از پشت به کمرش چسباندم!
از سرعتش کم شد و کم کم روبروی پاساژی که مد نظرش بود ایستاد و گفت:
– بپر پایین رسیدیم بچه.
بی حرف پیاده شدم و غیاث هم پشتِ سرم پیاده شد
خواستم جلوتر از او حرکت کنم که مچ دستم اسیر دستش شد و گفت:
– کجا سرتو انداختی پایین داری میری؟
حرفی نزدم و رو برگرداندم.
حقیقتا کمی دلخور شده بودم!
نه برای حلقه ننداختنش، برای اینکه به هیچ کدام از حرفهای خودش عمل نمیکرد!
سرِ منی که بی هیچ پشتوانهای واردِ خانهاش شده بودم غر میزد و خودش…
حرفی نزدم و غیاث به آرامی گفت:
– چیشده؟ باز چرا اخمات تو همه! کی به جوجهی ما گفته بالا چشمش ابروئه که اینطوری فِس شدی!
شانه بالا انداختم و به ارامی گفتم:
– لازم نیست کسی حرفی بزنه، کور که نیستم عملکرداتو میبینم!
– چه عمل کردی!
خودخوری را کنار گذاشته و با حرص مشتی به بازویش کوبیدم و گفتم:
– امز و نهیت واسه منه فقط ولی خودت به هیچ کدوم از حرفات عمل نمیکنی، حلقتو در نیار و درست و حسابی لباس بپو…
میان صحبتم پرید و گفت:
– چیشده حالا؟ من حوصله تفسیر حرفاتو ندارم بچه مثل ادم حرفتو بزن!
دست چپش را بالا گرفته و گفتم:
– به من میگی حلقتو در نیار اونوقت خودت به روتم نمیاری که تو انگشتت نیست!
_♡__