مامان با اخم های درهم گلناز رو روی زمین گذاشت و به طرفم اومد.
_ ای دست و پا چلفتی! همسن های تو شوهر کردن هرکدوم بچه هم دارن تو هم یه سیب زمینی رو نمیتونی درست پوست بگیری!
هرچی میشد سرکوفت بقیه رو به من میزد؟! نمیدونستم توی جنس خودم چی کم داشتم؟!
تردید رو کنار گذاشتم بالاخره باید حرفمو میزدم.
_ مامان …
گلناز سینه خیز به طرفم اومد و طبق عادتش سرشو روی پام گذاشت. توی اوج ناراحتی و نگرانی لبخند روی لبم نشوند.
_ باز چی شده؟
سرمو پایین انداختم تا بتونم حرفمو به زبون بیارم.
_ فردا باید کرایه سرویس مدرسه بدم. چند ماهه عقب افتاده من دیگه روم نمیشه برم. همه کرایشونو دادن فقط من موندم.
همونجور که سیب زمینی های پوست شده رو رنده میزد نگاه پر تأسفش رو به طرفم فرستاد.
_ بخدا من دیگه موندم. هنوز خاک قبر داداشت خشک نشده میدونی که این روزا بابات توی شوک مرگشه! امروز با هزارتا دعوا و مکافات از خونه فرستادمش بیرون تا حال و هواش عوض بشه.
خودم همه ی اینا رو میدونستم.
آهی کشید و ادامه داد
_ به نظرم بهتره اصلا اسمش هم نیاری میدونی که بابات دنبال بهونست تا نذاره بری مدرسه! امسال قرار بود درس رو ول کنی و کمک حال من باشی ولی تا الان دور از چشم بابات رفتی مدرسه و من هربار به دروغ گفتم که میره خونه ی خالش. ولی بالاخره که چی؟
گلناز رو محکم توی بغلم فشردم تا برای لحظه ای آروم بشم.
با بغض لب زدم
_ من فردا امتحان دارم اونم امتحان زیست! اگه توی سرویس رام ندادن چیکار کنم؟ جلوی بقیه آبروم میره.
رنده رو محکم توی کاسه کوبید
_ همینجور درس درس کردی که حالا سگ هم در خونمون نمیزنه! هرکی هم بخواد بیاد طرفت فوری میگن این میخواد درس بخونه طرف هم پشیمون میشه و جلو نمیاد.
قطره ی اشکم روی گونه ام چکید…
یعنی رویای یه دختر به ازدواج ختم میشد؟! چرا فکر میکنن یک دختر فقط با ازدواج خوشبخت میشه؟! پس آرزوهای خفته اش باید خفته بمونه تا دفن بشه؟!
صدای زنگ بلبلی توی فضای کوچیک خانه پیچید. بغضمو پس زدم
_ من میرم درو باز کنم.
طول حیاط رو طی کردم و به در آهنی رنگ و رو رفته رسیدم.
در رو محکم کشیدم و با صدای گوش خراشی باز شد.
بی بی جون با چشمهای همیشه کنجکاوش داخل اومد.
_ سلامت کو دخترجون؟
_ سلام بی بی بیا داخل مامان اونجاست.
در حالی که هنوز هم چشماش همه جا میچرخید داخل رفت.
مامان و بی بی جان مشغول حرف زدن بودن و من متوجه حرفاشون نبودم.
_ امسال امتحان نهایی دارم حداقل دیپلمم بگیرم پیش دانشگاهی رو هم بیخیال میشم .
قبل از اینکه مامان چیزی بگه بی بی جون پیش دستی کرد
_ دختر فقط تا یه زمان خاصی خریدار داره و تا تنور داغه باید نون رو چسبوند.
چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد
_ مگه همون دختر داییت زهرا نبود که اینهمه پاشنه ی در داییتو درمیاوردن براش؟ چی شد؟ هی ناز کرد و گفت میخوام درس بخونم بعدم شد ۲۰ سالش دیگه میگفتن این دختر پیره و کسی براش نمیرفت الانم که ۳۰ سالشه تو خونه نشسته!
مامان در ادامه ی حرفای بی بی اضافه کرد
_ حالا مدرکشم بذاره در کوزه آبشو بخوره! دختری که پاش به دانشگاه باز میشه خراب میشه اینو هممون میدونیم.
ترجیح دادم دیگه چیزی نگم وقتی پشتیبانی برای آزروهات نداشته باشی، اون آرزوها به محال ترین های زندگیت تبدیل میشه!
_ پاشو برو ببین تخم مرغ توی یخچال هست یا نه.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
هیچ کس براش مهم نبود که من فردا یکی از مهم ترین امتحانامو باید پاس میکردم.
تخم مرغی از توی یخچال برداشتم.
حالا که نمیتونستم کتاب دست بگیرم، سعی کردم در همون حال که تخم مرغ و بقیه ی محتویات کتلت را اضافه میکردم، چیزایی که سرکلاس فهمیده بودمو توی ذهنم مرور کنم.
کتلت ها رو توی ماهیتابه سرخ کردم . وقتی ظرف خالی از مایع رو دیدم با خوشحالی عرق پشت پیشانیمو پاک کردم.
صدای باز شدنِ در باعث شد سرمو بلند کنم.
با دیدن بابام زیر گازو خاموش کردم و به طرفش رفتم
_ خسته نباشی بابا.
کفش های سفید رنگش رو جلوی در درآورد .
نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند کمرنگی جواب داد
_ ممنون. مامانت کجاست؟
_ توی اتاقه با بی بی نشستن.
چهره ی خسته اش صورتشو چروکیده تر نشون میداد. از وقتی برادر بزرگم کشته شد، انگار نیمی از جونش رفت.
_ گشنمه زودتر یه چیزی بیارین.
مامان رو صدا زدم بی بی جون رفت و در سکوت شام خوردیم و بعد تازه فرصت کردم تا نگاهی به کتابم بندازم. اما فکر کرایه ی سرویس ذهنمو آروم نمیذاشت.
گاهی افکار مامان به من هم سرایت میکرد و با خودم میگفتم شاید اگر پسر بودم میتونستم خودم خرج تحصیلمو در بیارم.
بابا دوست نداشت من برم مدرسه واسه همین جرأت نمیکردم ازش چیزی بخوام.
با صدای مامان سرمو از روی کتاب بلند کردم
درو بست و نزدیکم اومد.
_ حالا که تا اینجا خوندی و امتحانای نوبت اول رسیده بهتره امسال رو ادامه بدی تا دیپلمت ناقص نمونه.
مامان که تا چند ساعت قبل ساز مخالف میزد حالا به فکر افتاده بود. تعجبی نداشت این از خصوصیات بارزش بود.
کور سوی امیدی توی قلبم روشن شد. همین که مامان به فکر رفته بود میتونستم امیدوار باشم.
_ چه جوری مامان؟ مجبوریم واسه کرایه به بابا بگیم.
سریع جواب داد
_ نه اصلا! اسمش بیاری بدتر میشه . من یه راه دیگه به ذهنم رسیده.
با کنجکاوی پرسیدم
_ چه راهی؟
نگاهی به داداشم که با فاصله از من غرق جواب بود انداخت.
_ باید واسه امتحانای این ترم بری شهر خونه ی خالت بمونی تا نخوای با سرویس بری.
بقیش هم توی خونه غیرحضوری بخون بعد واسه امتحانای نوبت دوم بازم برو همونجا.
عالیی
این چه تفکرات کصخلانه و عهد بوقیه که خانوادش،دارن عاخه مگه زن فقط باید ازدواج کنه و جیزی نخواد
متاسفانه خیلیا هستن که این تفکرو دارن