***
” گلبرگ ”
اصلا حواسم توی کلاس نبود!
دو روز بود که سام رو درحد نیم ساعت فقط دیده بودم
دوشب بود که تنها میخوابیدم و فکر و خیال نمیذاشت روی درس تمرکز کنم
برای مدرسه هم که سرویس برام گرفته بود و دیگه خودش منو نمیبرد
همینجور که توی فکر بودم بیحواس خودکار توی دستم روی کاغذ میلغزید
_ گلبرگ تو جواب بده؟!
با صدای بلند دبیر زبان خارجه، تکونی خوردم. اصلا نمیدونستم در مورد چی پرسیده
_ میشه یه بار دیگه سوالاتون رو بپرسین؟
سؤال رو پرسید با اینکه حواسم سرجاش نبود اما جواب سؤال رو با کمی فکر تونستم بدم
کتاب رو روی میز گذاشت و به طرفم اومد و نگاهی به برگه ی جلوم انداخت معلوم بود میخواسته به خاطر حواس پرتیم مچم رو بگیره اما با جواب درست به سوالش، تصورش به هم ریخته بود
_ با اینکه ظاهراً حواست توی کلاس نیست اما از کسایی که اینجا نشستن بیشتر فهمیدی!
نفس راحتی کشیدم
کاغذ رو بلند کرد بهش نگاه کرد و بعد سرجاش برگردوند
خجالت زده سرمو پایین انداختم
یکی از بچه های فضول کلاس برگه رو از جلوم کشید و پچ پچ راه انداخت
_ بچه ها اینجا رو … گلبرگ از بالا تا پایین صفحه نوشته سامیار!
_ سامیار نامزدشه؟!
_ همونیه که بهش تجاوز کرده!
همهمه توی کلاس پر شد. بغض به گلوم برگشت. چرا آدما وقتی چیزی رو با چشم ندیدن اینجوری فریاد میزنن؟!
اما سعی کردم به گفته ی سامیار عمل کنم و به حرفاشون توجه نکنم
دبیر با عصبانیت داد زد
_ ساکت!
رو به من ادامه داد
_گلبرگ دنبالم بیا!
تازه حالیم شد که ممکنه مدیر دوباره بهم گیر بده. چون باهام اتمام حجت کرده بود
دبیر زبان گوشه ای ایستاد. متعجب به طرفش رفتم
_ ببین گلبرگ فقط به خاطر ساکت کردن بچه ها کشوندمت بیرون! نمیگم ازدواج نکن چون ازدواج پرواز خیلی از دخترای اطراف ماست!
نفسی تازه کرد و ادامه داد
_ اما دلم نمیخواد تأثیر منفی روی درس و پیشرفتت بذاره … من مدرسه های دیگه که میرم تو رو به عنوان یه شاگرد نمونه براشون مثال میزنم
نفس عمیقی کشیدم
_ ممنون خانوم
_ تو سال بعد کنکور داری پس باید از الآن تلاش کنی هرچقدر هم که شوهرت پشتت باشه اما یه دختر فقط با مستقل شدن میتونه به رویاهاش برسه.
انگار هیچی از حرفاش متوجه نمیشدم.
من فقط با داشتن سام بود که میتونستم پیشرفت کنم اون بود که رویای نیمه جون منو زنده کرد! وگرنه آرزوهای من همون روز کف حیاط سوخت و خاکستر شده بود
فقط سری تکون دادم و آروم تشکر کردم.
تمام فکرم پی سام بود و فقط منتظر بودم کلاس تموم بشه برم خونه
چون اون روزی که منتظرش بودم رسیده بود و قرار بود سام رو غافلگیر کنم!
زنگ تموم شدن کلاس به صدا دراومد. به طرف کلاس دویدم تا کیف و وسایلم رو بردارم
دخترای کلاس با دیدن من در گوش هم حرف زدن. نیکی هم امروز نیومده بود و منم دوست دیگه ای نداشتم تا بهش پناه ببرم
با نیکی هم رشته نبودیم اما توی یه مدرسه بودیم
سرویس سرساعت در مدرسه بود . علاوه بر من چندتا دختر دیگه هم که نمیشناختم رو سوار کرده بود
جلوی در خونه زود پیاده شدم تا برم اتاق ساحل!
با هیجان در اتاق رو باز کردم اما بلافاصله با دیدن اتاق خالی چهره ام آویزون شد
امید داشتم سامیار رو برای لحظه ای ببینم اما نیومده بود.
کوله ام رو گوشه ای گذاشتم و لباس مدرسه ام رو درآوردم
جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم
_ اون شوهر منه و من باید بتونم نظرشو جلب کنم
پشت در اتاق ساحل مکثی کردم و با تردید در زدم
_ بیا داخل گلبرگ
درو که باز کردم دیدم داشت ناهار میخورد
_ ناهار خوردی؟
_ نه تازه اومدم
_ برو پیش مامانم بخور بعد بیا
با اینکه اشتهایی نداشتم اما رفتم توی آشپزخونه به هرحال باید انرژی لازم برای انجام درست کارم به دست میاوردم
منیرخانوم بشقابی غذا آماده کرد و با مخلفاتش روی میز چید.
خودشم صندلی کناریم رو بیرون کشید و نشست
بدجور توی فکر فرو رفته بود
ناخودآگاه پرسیدم
_ چیزی شده مامان؟
لبخندی زورکی زد
_ نگران کارا و رفتارای سامم
اسم سام که اومد لقمه رو به سختی پایین دادم. درد منم همین بود
_ پسرم چند شبه خونه نمیاد. فکر میکردم به زندگی بسته شده و ازدواجش رو قبول کرده اما حالا میبینم بازم مثل قبل چندشب نیومده
آهی کشیدم و قاشق رو توی بشقاب برگردونم
_ شاید کاراش زیاد بوده نتونسته بیاد
حتی خودمم خوب میدونستم این حرفم ذره ای حقیقت نداشت!
آهی کشید و از جا بلند شد
_ بیخیال دخترم غذاتو بخور بالاخره مجبوره ازدواجش رو قبول کنه
بغض دیگه اجازه نداد غذا بخورم
میدونستم قرار نبود سام با این ازدواج کنار بیاد و به محض برگشتن مازیار منو میانداخت جلوش!
بیحوصله بشقاب رو کنار زدم
من باید شوهرم رو با چنگ و دندون نگه میداشتم، حتی اگه مجبور میشدم بزرگ بشم تا همون حدی که سام میخواست!
صندلی رو کنار زدم و به طرف اتاق ساحل رفتم
ساحل با دیدنم سوتی زد
_ خدایی اراده ی قوی داری مثل اینکه ول کن نیستی
_ هرکاری که هست رو همین امروز باید انجام بدیم!
ابرویی بالا انداخت
_ باشه پس برو لباساتو عوض کن بیرون منتظرم باش میریم آرایشگاه
با تردید پرسیدم
_ آرایشگاه؟!
چشماشو توی حدقه چرخوند
_ چیه؟ نکنه توقع داری فوت کنم توی صورتت تا تغییر کنی؟! باید بریم آرایشگاه دیگه!
مثل اینکه این بداخلاقی توی خونشون بود و مجبور بودم تحمل کنم!
_ باشه بیرونم بیا
داخل اتاق رفتم و گوشی و چندتا چیز دیگه گذاشتم توی کیفم و بیرون اومدم
***
_ کاش رنگ موهامو تغییر ندم ساحل!
ساحل بی توجه به من رو به آرایشگر گفت
_ دودی خاکستری براش بزن
_ باید برای این رنگ چندین بار به پایه برسه به نظرم فقط پایین موهاش رو این رنگی کنم قشنگتره
جلوی خودمو گرفتم تا اعتراض نکنم. باید با این تغییرات کنار میومدم تا از اون ظاهر و چهره ی بچه گونه فاصله میگرفتم
وقتی دکلره به موهام زد چشمامو بستم. چون از پوست سرم فاصله داشت سوزشی حس نکردم اما قبلاً که مامانم رنگ میکرد میدیدم سوزش داشت
هرکاری که ساحل گفت رو انجام دادن و در آخر یه آینه دادن دستم
با دیدن خودم آینه از دستم افتاد … انگار یه آدم دیگه رو دیده بودم یه چهره ی زنونه و لوند
_ چی شد؟ خوشت نیومد؟!
از قیافه ی جدید خودم میترسیدم اما چون سام اینجوری دوست داشت پس منم باید باهاش کنار میومدم!
از آرایشگاه بیرون اومدیم
_ حالا باید بریم خونه دیگه؟
ساحل سری تکون داد و دستمو کشید
_ نه هنوز قسمت اصلی مونده
_ قسمت اصلی؟!
_ آره اونم لباسته! این لباسایی که تو میپوشی اصلا نشون نمیده که اندام زنونه داری بیشتر بچه میزنی!
وقتی ساحل هم داشت اینو میگفت حتما مشکل از لباسام بود!
سریع گفتم
_ باشه پس بریم لباس بخریم
_ اوکی الان اسنپ میگیرم تا زود برسیم
رفتیم بازار و چندجایی لباس دیدیم اما چیزی به چشممون نیومد تا اینکه ساحل منو برد یه جای دیگه
لبخند رضایت روی لبش نشست و سرش رو تکون داد
_ آره لباسهای مدنظرم همینجاست
چشمامو دور تا دور ویترین و لباسهای آویزون چرخوندم
همشون لباس خواب و لباسهای بدن نمای سکسی بودن
_ اینا چیه ساحل؟! یعنی میگی اینا رو جلوش بپوشم؟!
مچ دستمو گرفت و غر زد
_ بیا بریم که تو خودت نمیخوای فقط منو مسخره کردی!
مچ دستمو بیرون کشیدم
_ تا جایی که یادمه لباس عروس هم بهم گفتی سلیقه ی سامیاره اما چنان عصبی شد که تو تنم جر داد!
ابرویی بالا انداخت
_ تو که به من اعتماد نداری پس چرا اومدی سراغم؟! برو همون لباسهای قبلیتو بپوش با اونا اگه میخواست معجزه بشه تا الان شده بود
راست میگفت سام فقط باید میدید که من بچه نیستم
ناچار با نفس عمیقی باهاش همراه شدم.
_ اینجا آخرین مرحله هست و بقیه اش به من ربطی نداره چون امشب میرم پیش یسنا باهم درس بخونیم
سری تکون دادم
_ تا همینجا هم ممنون
به اصرار ساحل چندتا لباس جذب و توری و حریر هم خریدم و برگشتیم خونه!
فقط مونده بود سام رو به یه بهونه ای بکشونم خونه!
***
” سام ”
غروب بود و کارای نمایشگاه تموم شده بود. دلم میخواست از حال گلبرگ باخبر بشم اما حوصله ی رفتن به خونه ی پدریم رو نداشتم
وسایلم رو جمع کردم . گوشیم توی دستم لرزید
با دیدن شماره تماس رو وصل کردم
_ سلام سام واسه امشب ردیفه بفرستمش؟
_ آره!
_ آدرس خونه ات رو به دختره میدم حتما میاد
_ اوکی دیر نکنه!
_ خیالت تخت!
میلاد چند روزی نبود و خودم مجبور شده بودم تاشب بمونم
سوار ماشین که شدم دلم خواست برم خونه ی بابام حوصله ی خونه ی خودمو دیگه نداشتم اما به خاطر اون دختر چندشب صبر کرده بودم و الان نمیتونستم بیخیالش بشم!
جسم و روحم خسته بود و نیاز داشتم این خستگی در بره…
به هرچیزی چنگ میزدم نمیتونست التهاب درونم رو خالی کنه به خاطر همین هستی رو رد کردم بره تا یه نفر جدید بیاد شاید بتونه این کارو انجام بده!
رسیدم خونه سیبی از یخچال برداشتم و گاز زدم .
طاق باز روی تخت افتادم
باصدای پیام گوشیم پوفی کشیدم حتما اون دختره آدرس اینجا رو نتونسته پیدا کنه
اما با دیدن اسم گلبرگ چشمامو ریز کردم و پیامشو خوندم
_ سامیار امشب میای خونه؟!
چرا میخواست من برم خونه درصورتی که من ازش دور شده بودم تا از نزدیکی به من کمتر آسیب ببینه!
تایپ کردم
_ چرا باید بیام؟!
_ آخه امشب کسی خونه نیست. مامان و باباتم عصر رفتن شهرستان و نیمه شب برمیگردن
صاف سرجام نشستم. مامان و بابا نگفته بودن میرن شهرستان!