رمان فستیوال پارت ۸۱

4.5
(30)

 

 

سعی کردم حواسم رو پرت کنم تا یادم بره گلبرگ دقیقا توی بغلمه

 

با صدای آرومی پرسید

_ دیشب بعد از اون اتفاق چرا برنگشتی خونه ی خودت؟!

 

_ خنگی یا خودتو زدی بهش؟!

 

بشدت عرق کرده بودم! با پام پتو رو کنار زدم

 

_ اگه رفته بودم که از درد تلف شده بودی بچه

 

با تردید و صدای آروم تری پرسید

_ واسه اون دخترا هم همینجوری بودی؟!

 

یکی از پاهامو روی پاش انداختم

 

_ خیلی دلت میخواد مثل اونا باهات رفتار کنم؟!

 

پوفی کشیدم

_ اونا همون شب گورشونو گم میکنن

 

با صدای لرزون پرسید

 

_ مازیار چی شد؟! الان کجاست؟

 

شاکی نگاهش کردم

_ تا تنور داغه داری میچسبونی! رگبار سؤالات تمومی نداره

 

مکثی کردم و ادامه دادم

_ فرار کرد!

 

به وضوح حس کردم نفس راحتی کشید و سریع پرسید

_ چطور فرار کرد؟! تو که گرفته بودیش

 

بازوهاشو فشردم

 

_ نتونستم بیخیال رفتن توئه لعنتی بشم!

 

از گوشه چشم نگاهش کردم و حرفمو اصلاح کردم

_ چون ماشین میلیاردیم زیر پات بود خدا میدونست چی به سرش میاری!

 

صدای بغض دارش بلند شد

_ چون میخواستی منو بدی بهش؟! ترسیدی بازم بیخ ریش خودت بمونم؟!

 

محکم پسش زدم و صدام بالا رفت

 

_ خفه شو دیگه گلبرگ! من بی شرف درد رو بهت داده بودم اگه حالت بد میشد دنیا رو روی سرت خراب میکردم

 

از تخت پایین رفتم و غریدم

 

_ خواب رو برام حروم کردی دختر!

 

***

 

” گلبرگ ”

 

گیج شده بودم!

نمی‌دونستم دلش نمی‌خواست درد بکشم یا برعکس!

 

کلافه توی اتاق قدم میزد

 

آروم صداش زدم

 

_ بیا بخواب قول میدم دیگه سوالی نپرسم

 

_ فردا امتحان نداری بخوای بیدار بمونی بخونی؟!

 

از سؤالش تعجب کردم

_ نه امتحان بعدی واسه دو روز دیگست

 

_ پس زودتر بخواب

 

انگشتش رو تهدیدوار تکون داد و ادامه داد

 

_ اگه نمیخوای از فرداشب دوباره برم خونه ی خودم، گوشه ی تخت بخواب و تکون نخور

 

آهی کشیدم

شوهر من دلش نمی‌خواست بهش نزدیک بشم و اتفاق دیشب براش تکرار بشه!

 

_ دیگه اذیتت نمیکنم

 

گوشه ای ترین قسمت تخت خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم

 

دلم نمی‌خواست بازم شبا بره خونه مجردیش و من اینجا تنها بخوابم

 

بعد از چند دقیقه برگشت توی تخت. چشمامو بستم

چنان خسته بودم که زود پلکام روی هم افتاد.

 

نمی‌دونستم چه وقت از روز بود اما حس میکردم توی یه قفس تنگ گیر افتادم

 

با همون چشمای بسته تکونی به خودم دادم ولی نتونستم آزاد بشم

 

خواب از سرم پرید و چشمامو باز کردم

 

تازه متوجه شدم که سام منو محکم بین دستاش حبس کرده و خودشم راحت غرق خواب بود

 

توی بیداری که اگه دستم بهش می‌خورد تیر بارونم میکرد، حالا تو خواب چنان منو بغل کرده بود انگار قرار بود فرار کنم!

 

دلم می‌خواست بیدارش میکردم بهش می‌گفتم لباست خونی نشه یوقت!

 

به هر جون کندنی بود از حصار دستاش بیرون اومدم و پتو رو انداختم روش

 

پدبهداشتی برداشتم و توی دستشویی رفتم

هنوزم خون ریزی داشتم اما کمتر شده بود

 

جرات نداشتم نگاه کنم ببینم چه بلایی سرم اومده بود

 

به یه حموم درست و حسابی هم نیاز داشتم ولی کلاسم دیر میشد.

 

ملافه ی خونی رو هم نشسته بودم

تصمیم گرفتم از مدرسه که برگشتم همه ی این کارا رو انجام بدم

 

از دستشویی اومدم بیرون درکمال تعجب دیدم سام توی تخت نبود

 

شونه ای بالا انداختم

لباسهای مدرسه ام که توی ماشین مونده و از طرفی هم کثیف بود

 

یه مانتو و شلوار تقریبا نزدیک به رنگ مدرسه داشتم اونو پوشیدم

 

خمیازه ای کشیدم و کیفم رو روی شونه ام انداختم

 

از سالن که رد شدم منیرخانوم راهمو سد کرد

 

_ عادت کردی بدون صبحونه میری مدرسه!

 

سلامی کردم و جواب دادم

_ نمی‌خوام مامان ممنون نمیتونم بخورم

 

_ اون از سام که کلام نمیکنه فقط می‌ره اینم از تو.

 

_ ناراحت نشو مامان. به رفتار سام که عادت دارید منم که کلا از بوفه ی مدرسه یه چیزی میگیرم میخورم

 

تند تند طول حیاط رو طی کردم. دیرم شده بود ولی نمی‌تونستم بدوئم زیردلم تیر میکشید

 

در حیاط رو باز کردم مطمئن بودم سرویس منتظرمه

 

درکمال تعجب دیدم سرویس نیومده

 

پوفی کشیدم و کلافه اطراف خیابون چشم چرخوندم تا سرویس رو پیدا کنم

 

با تک بوقی که بلند شد هینی گفتم و ترسیده به عقب برگشتم

 

_ سوار شو بچه همون اطراف کار دارم تو رو هم می‌رسونم مدرسه! شانس آوردی من هنوز نرفته بودم

 

نفس راحتی کشیدم. اما سابقه نداشت سرویس بی خبر نیاد یا منتظر من نمونه

 

بدون حرف سوار شدم و اونم سریع حرکت کرد

بعد از چند ثانیه سام سکوت رو شکست

 

_ چیزی هست که بخوای در مورد اون مرتیکه نوید بهم بگی؟!

 

از سؤال ناگهانیش شوکه شدم

 

_ نه چیزی شده مگه؟! بازم کاری کرده؟!

 

_ سؤال منو با سؤال جواب نده! از اون مرتیکه چیزی داری؟

همچنان متعجب جواب دادم

_ نه… من اصلا چیزی از اون ندارم

 

کنجکاو پرسیدم

_ چی شده و چرا چنین سوالی به ذهنت اومده؟!

 

بی توجه به حرف من، ناگهانی به طرفم چرخید و دست چپم رو بالا آورد و غرید

 

_ اون حلقه ی لعنتی مگه نباید توی انگشتت باشه؟! گم و گورش کردی؟!

 

دستمو محکم پس زد

 

_ هنوز حالیت نشده یه زن شوهرداری و باید حلقه دستت باشه؟!

 

منتظر جواب من نموند و با همون خشمش غرید

_ وای به حالت اگه به جای حلقه ی ازدواج، انگشتر دیگه ای این انگشتت رو لمس کرده باشه

 

از حرفاش کاملا شوک زده بودم اصلا درک نمی‌کردم چرا اینجوری حرف میزنه و یکدفعه به فکر حلقه پوشیدن من افتاده!

 

_ خودت که بهتر میدونی واسه مدرسه نپوشیدم چون نمیدونن عروسی کردم و گیر میدن، اما برسم خونه میندازم دستم

 

نگاهش همچنان مشکوک و خشمگین بود

 

_ بعد از کلاس منتظرم بمون خودم میام دنبالت

 

_ خب با سرویس میام تو اذیت میشی

 

از گوشه چشم نگاه تندی بهم انداخت

_ فقط چون از این مسیر رد میشم می‌خوام ببرمت!

 

پوفی کشیدم

_ باشه

 

جلوی مدرسه ایستاد

سریع پیاده شدم اونم بدون اینکه منتظر بمونه به سرعت از اونجا دور شد

 

چندتا از دخترا دم در بودن با دیدن من در گوش هم مشغول حرف زدن شدن.

 

ترجیح دادم توجهی بهشون نکنم

 

رفتم داخل و دنبال نیکی گشتم اما اکثرا کلاس بودن

 

وارد کلاس شدم و همزمان با من دبیر هم اومد

 

در طول کلاس نگاه های دخترای کلاس رو حس میکردم.

 

بعد از اینکه کلاس تموم شد و دبیر بیرون رفت، شیوا از ته کلاس منو مخاطب قرار داد

 

_ گلبرگ اون پسره شوهرت بود یا دوست پسرت؟!

 

سرمو روی کتاب انداختم و جواب ندادم

 

یکی دیگه از دخترا به حرف اومد

_ دیروز دیدم توی سرویس مانتوش خونی بود

 

_ شاید پریود بوده!

 

چند نفر خندیدن

 

شیوا اینبار به طرفم اومد و دستش رو زیر چونه ام زد و بالا آورد

 

_ این لبای ورم کرده و جای دندون روی گونه ها…

 

_ و اونجوری که پسره اومد دنبالش حتما کارشو ساخته که نگران حالش بوده!

 

_ شما جز سر کردن تو باسن این و اون کار دیگه ای هم دارین؟!

 

با دادی که نیکی زد همشون ساکت شدن

 

سرمو بلند کردم دیدم کنار در ایستاده.

 

میدونستم اگه دهن به دهن اینا بذارم بدتر دنبال آتو میگردن ولی نیکی آدمی نبود که ساکت بمونه

 

با همون عصبانیت اومد داخل کلاس و دستمو کشید

_ آمار تک تکتونو دارم بدبختا یه بار دیگه گوه خوری کنین پته ی همتونو وسط حیاط مدرسه میریزم وسط .

 

کیفمو روی دوشم انداختم

 

گلاره، یکی از دخترای کلاس که همیشه دنبال شر میگشت به نیکی نزدیک شد

 

_ تو چته نیکی؟! خودت هیچی نداری؟

 

نیکی عصبی تر توپید

 

_ خودت هر گهی دیدی خوردی حالا واسه من حرف میزنی؟! میخوای بگم پشت مدرسه با اون پسره چه غلطی میکردی؟!

 

گلاره به طرف نیکی حمله کرد

 

_ دهنتو ببند هرزه!

 

دست نیکی رو کشیدم

 

_ تو رو خدا بس کنین خسته شدم اینجا اومدم درس بخونم اما همش بحثه آدمو مجبور میکنین ترک تحصیل کنه

 

گلاره با توپ پر عقب کشید . با نیکی از کلاس بیرون رفتیم

 

_ آخه چرا ساکت می‌شینی تا هرچی دیدن درموردت بگن؟!

 

_ می‌خوای مثل تو دهن به دهنشون بذارم تا بدتر بریزن رو سرم؟! ولشون کن بابا من آب هم بخورم اینا میگن حرومه

 

زیر تک درخت نشستیم

 

_ حالا اینا رو ولش کن بگو ببینم سام دیشب بلایی سرت نیاورد؟!

 

_ نه ولی سرد شده بود باهام

 

آهی کشیدم و ادامه دادم

_ فکر کنم از اینکه با من بوده پشیمونه

 

_ نه بابا مگه میشه مردا از این کار پشیمون بشن! حالا صبر کن دو روز دیگه که بازم کمرش پر میشه خودش میفته دنبالت

 

هینی گفتم و مشت محکمی به بازوش زدم

_ گمشو نیکی تو بلد نیستی مودب حرف بزنی؟!

 

به حالت مسخره ای جواب داد

 

_ دوست داری بگم دلش برات تنگ میشه و میاد بغلت میکنه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x