حامد و مهدی دو پدر نگران درون اتاق دکتر نشستهاند و منتطر حرفی از سوی او هستند
مهدی_دکتر حال پسرم خوبه دیگه؟
دکتر پشت میزش مینشیند و نگاهی به برگه های درون دستش میاندازد و با کمی مکث میگوید
دکتر_نمیدونم چی بگم……………….خیلی عجیبه
اینبار حامد نگران میپرسد
حامد_اتفاقی که براش نیفتاده؟
دکتر برگهها را بر روی میز میگذارد و با برداشتن عینک طبیاش نگاهی به آنها میاندازد
دکتر_راستش من توی تمام این سالها همچین چیزی ندیدم……………….یجورایی شبیه یه معجزس……………….یک هفته علائم حیاتی ثابت،فشار خون ثابت،ضربان قلب ثابت،هوشیاری ثابت………………….اما بعد از خروج همسرش از اتاق اعلام حیاتیش تغیر کرد………………..فشار خون،ضربان قلب و هوشیاریش بیشتر شد و……………….احتمالا تا چند ساعت دیگه بهوش بیاد
با اتفاقات اخیر هیچ کس انتظار این حرف را نداشت
شاید معجزه عشق که میگویند همین باشد
شاید او تنها میخواست از حضور همسرش مطمئن شود
اما هر چه که هست او بهوش میآید
حامد و مهدی توان هیچ حرفی را ندارند اما کم کم لبخند بر لب هردویشان مینشیند
اما با حرف بعدی دکتر نگرانی مجدد به دلشان چنگ میزند
دکتر_من با چندتا متخصص مشورت کردم……………..وضعیت قلب همسرش اصلا خوب نیست…………………..باید از هر تنشی دور باشه و هر موقع هر درد خفیفی که توی قلبش احساس کرد از داروهاش استفاده کنه……………..خیلی باید مراقبش باشید
از نگرانیاش برای بهوش آمدن سامی چیزی نگفت
باید بهوش بیاید تا مطمئن شود و بعد بگوید
چند نکته دیگر را به آنها گوشزد میکند و بعد از خروج آنها دوباره نگاهی به برگهها میاندازد
دخترک را به اورژانس منتقل کردند
قلب کوچکش طاقت ندارد
از قلب ضعیفش بیش از حد کار کشیده است و حالا بینفس بر روی تخت بیهوش افتاده
نزدیک به سه ساعت میگذرد
پرستاری که تمام خبرها را به دنیا میرساند خبر تغییر علائم حیاتیاش را هم به او گفته و او خود را به بیمارستان رساند
زمانی که خبر بهتر شدن حالش را به مادرش میدهند
نذر میکند
نذر سلامتی پسر و عروسش
دنیا با هزار ضرب و زور وارد اتاق او میشود
میخواد نقشهاش را اجرا کند و در دل دعا میکند تا همهچیز آنجور که او میخواهد پیش برود
نمیداند چقدر کنار تخت او نشسته و خیره به چشمان بستهاش به آینده نامعلوم و آشوبی که قرار است برپا کند فکر میکند اما با لرزیدن پلکهایش به سرعت از جایش بلند میشود
کنار تخت میایستد و خیره به چشمهای نیمه بازش لبخندی میزند
زمانی که مرد بیحال نگاهش میکند با عجله از اتاق خارج میشود و پرستار را صدا میزند
افراد پشت در متعجب از هولزدگی او از جایشان بلند میشوند
مهدی سریع به حرف میآید
مهدی_چیشده؟
با لبخند و هیجانی ساختگی میگوید
دنیا_بهوش اومد دایی……………بهوش اومد
صدای شکر کردن ها بلند میشود
اما تنها کسی که در این حال خوب به فکر دختری که درون اورژانس خوابیده است مروارید است
اشکهایی که از سر شوق ریختهاست را پاک میکند و روبه آوا که لبخند عمیقی بر لب دارد میگوید
مروارید_رستا……………برو به رستا خبر بده،خیلی نگرانه
آوا با بغض و لبخند بوسهای بر گونه مروارید میزند
آوا_چشم
و با عجله به سمت پلهها میرود
پلههارا دوتایکی طی میکند و درون سالن طبقه پایین با قدمهای بلند به سمت اتاق رستا میرود
متین پشت در اتاق با دیدن آوا از جایش بلند میشود
متین_چیشده؟
آوا با لبخند روبهرویش میایستد
آوا_سامی بهوش اومد
متین بهتزده نگاهش میکند
متین_شوخی که نمیکنی
لبخندش پرنگتر میشود
آوا_شوخی کجا بود آخه……………بهوش اومده،اومدم به رستا بگم
کم کم لبخندی بر چهرهاش مینشیند
متین_باشه…………..باشه تو برو پیش رستا من میرم بالا
آوا سری تکان میدهد و وارد اتاق میشود
دخترک با چشمانی بی فروغ به گوشهای خیرهشده است
با صدای در نگاه کوتاهی به آوا میاندازد
آوا با لبخند به سمت تختش میرود و کنار آن میایستد
آوا_چشمت روشن خوشگل خانوم
با صدایی گرفته میگوید
رستا_چیشده؟
دست سردش را در دست میگیرد و میگوید
آوا_سامی بهوش اومد
شوکه نگاهش میکند و آرام آرام اشک درون چشمانش حلقه میزند
رستا_راس میگی؟
دستش را آرام میفشارد
آوا_معلومه که راس میگم………………الان به پرستار میگم بیاد سرمت رو باز کنه بریم ببینیش
دخترک بی حرف نگاهش میکند و او برای صدا زدن پرستار از اتاق خارج میشود
تنها خواستهاش دیدن چشمان باز همسرش است
دقیقهای بعد آوا با پرستار وارد اتاق میشود
به زحمت اورا راضی به باز کردن سرم کردهاست
پرستار که سرمش را در میآورد با کمک آوا بلند میشود
دلش میخواهد فاصله اورژانس تا ICU را یک نفس بدود اما به دلیل سرگیجهاش مجبور به آرام راه رفتن است
با آسانسور به طبقه بالا میروند
جلوی در ICU هرچه سعی کردند جلوی دنیا را بگیرند نشد و او قصد بیرون آمدن از اتاق را ندارد
جلوی در اتاق که میرسد صورتش از اشک شوق خیساست
هیچ کس حرفی نمیزند و او سریع وارد اتاق میشود
اگر در حال دیگری بودصحنه روبه رویش نفسش را بند میآورد اما حالا…….
جلو میرود و با بغض صدایش میزند
رستا_سامی……………..بالاخره بهوش اومدی
مرد گیج است
با حرفی که میزند لحظهای شوکه فقط نگاهش میکند
سامی_حالتون خوبه خانوم؟
نفس در سینهاش میشکند و نگاهی به دور و اطرافش میاندازد
کسی جز خودش در این سمت اتاق نیست و………..
شک دکتر درست است
نظرتون راجب این پارت؟😉
غزل جان🥲با احساسات من یکی بازی نکنننن دخترررر
بازی نکردم که😁😁