حس خوبم از دیدن جمله ساده و محبت آمیز پارسا پر کشید و با تأسف لب بهم فشردم.
-نمیشه مروارید، با عقلم جور در نمیاد. نمی تونم آرش رو درک کنم. همو دوست داریم ها … ولی دنیاهامون متفاوتند، نمی تونیم طرف مقابل رو درک کنیم. اون برای پیشنهاد ازدواج استاد من غیرتی میشه و رگ گردن کلفت می کنه ولی من حق ندارم در مورد رابطه ش با دوست صمیمیم حساسیت نشون بدم. اون حق داره که سرم داد بکشه و بگه مرد زندگیش فقط منم …
شانه ای بالا انداخت و روسری اش را به جلو کشاند.
-ولی من حق ندارم مخالفت هایی که با این ازدواج دارم رو به زبون بیارم و متهمم میشم به بیخودی گیر دادن و کلیک کردن روی موضوع های بی جهت و بی اساس و پایه. اون حق داره به خاطر پرونده و مدرک جمع کردن و یا هزار کوفت و زهر مار دیگه ای نزدیک هر زنی که دلش می خواد بشه ولی من حتی حق ندارم به خواستگارام اجازه اومدن به خونمون رو بدم. اون حق داره هر طوری که دلش می خواد رفتار کنه ولی من فقط باید تابع اون باشم.
آه عمیق من هم از قفسهِ سینه ام رها شد. پونه نفسی گرفت و دستانش را روی صورتش گذاشت:
-رسما دارم دیوونه میشم … نمی تونم این تبعیض هارو ببینم و دم نزنم، به خاطر چی؟ فقط به این خاطر که اون مرده و من زنم؟ من باید عفت و حیا داشته باشم و اون طبق توجیه هایی که داره با هر کسی که دلش میخواد وارد هر رابطه ای که به صلاحه بشه؟
-مطمئنا این طور نیست پونه، آرش آدم تحصیل کرده ایه مطمئنم تو رو هم درک می کنه و هدفش هم از اون روابط طوری که فکر می کنی نیست.
دستانش را با کمی خشونت از صورتش کنار زد:
-درک نمی کنه مروارید، اگه درک می کرد حال و روز من این نبود. من می ترسم فقط به خاطر علاقه ایِ که بهش دارم جواب مثبت بدم و بعدش یک عمر تو دام این تبعیض ها بسوزم و بسازم. من کسی نیستم سر خم کنم در مقابل این حرفا …
تکیه به صندلی اش داد و پر حرص گفت:
-به سرم میزنه امشب جواب نه قطعی به آرش بدم و بعدش به اولین خواستگاری که بعد آرش در خونه رو میزنه جواب بله بدم و خودمو رها کنم از همه چیز …
دست به سینه به مانند خودش تکیه به صندلی ام دادم:
-به نظرم بهتره این فکر مزخرف رو از سرت دور کنی چون …
-سلام.
با شنیدن سلام از جانبِ کسی که ابدا انتظار حضورش را نداشتیم، سرمان به سمت چپ چرخید.
نگاه متعجبم سر تاپای مرد رو به رویم را رصد کرد و آرام به سوی پونه ای که دهانش نیمه باز مانده بود سر چرخاندم و دوباره خیره مرد شدم.
او اینجا چه می کرد؟
پونه هم انگار دچار برق گرفتگی شده باشد، بعد از چند لحظه لبانش را چفت هم کرد و با برداشتن کیفش قصد برخاستن از پشت میز را داشت که دست آرش روی شانه اش نشست و مانع برخاستنش شد، سپس با آرامش رو به من گفت:
-مروارید پارسا بیرون منتظرته.
با مکث و دو دلی نگاهم را میان پونه و آرشی چرخاندم که دست از روی شانه پونه برداشت و بند کیفش را گرفت. مطمئنا باید تنهایشان می گذاشتم، اما چهره سخت پونه باعث مکثم شده بود.
نگاه دوباره آرش که روی من نشست، آرام از پشت میز برخاستم و قدمی فاصله گرفتم. چند قدم دیگر فاصله گرفتم اما دلم طاقت نیاورد و برگشتم و نگاهی به میز انداختم که آرش به سمت پونه خم شده و جمله ای را می گفت. جمله ای که پونه با دو دلی روی صندلی اش جای گرفت و آرش هم مقابلش نشست.
دیگر نگاه کردن جایز نبود. مطمئنا پارسا از این دیدار با خبر بود. آرش گفته بود که پارسا بیرون منتظرم است، فرصت را از دست نداده و به سمت درب رفتم.
اما لحظهای مکث کردم و به سمت پیشخوان به منظور حساب کردن میز قدم برداشتم.
مرد جوانِ پشتِ پیشخوان با گفتن مبلغ و با اشاره به کارتخوان رو به رویم گفت:
-لطفا خودتون کارت بکشید.
سری تکان دادم و قبل از اینکه کارت بکشم صدای مردانه ای از کنارم باعث شد با مکث سر بگردانم.
-مهمون من باشید خانم.
مرد جوانی دقیقا پشت سرم ایستاده و انگار او هم برای حساب کردن میزش آمده بود. نگاهش با بی پروایی بر روی تنم نشست و وقتی که نگاه مرا سمت خودش دید، قدمی دیگر نزدیک آمد و کارتش را بالا آورد و با لبخند معنا داری گفت:
-اجازه میدید؟
قبل از اینکه پاسخی برایش داشته باشم، دستی روی شانه اش دو ضربه کوتاه زد و صدای کسی که دلتنگ شنیدنش از دیشب بودم در گوشم نشست:
-چطوره من در خدمت شما باشم جناب؟
نگاه من و مرد جوان روی پارسایی نشست که اخم هایش به شدت در هم فرو رفته و فک فشرده اش نشان از شدت خشمی داشت که اطمینان داشتم تا دو دقیقه دیگر فوران می کند.
مرد جوان احساس خطر کرد که نگاهی بین من و پارسا رد و بدل کرد و قدمی که نزدیکم شده بود را با دو قدم به عقب جبران کرد و گفت:
-بله؟
کنار پارسا ایستادم و آرام دستش را گرفتم. متقابلا دستم را گرفت و فشاری به انگشتانم وارد کرد. سرش را به سمتم پایین آورد و سوئیچش را در میان دستم گذاشت:
-برو تو ماشین تا بیام.
طوری که فقط خودش بشنود زمزمه کردم:
-میشه خواهش کنم بی خیال بشی و با هم بریم؟
مصرانه به بیرون اشاره کرد.
-برو دختر.
با مکث نگاهش را در چشمانم چرخاند. اصرار را جایز ندانسته و سوئیچ به دست و بدون نگاه به اطرافم به سمت درب خروجی رفتم.
با نگاه کوتاهی ماشین پارسا را که در طرف دیگر خیابان پارک شده بود را پیدا کرده و به سویش قدم برداشتم. می دانستم پارسا در مکان عمومی کتک کاری نخواهد کرد.
اما اندکی استرس به جانم افتاده بود. نگاهش نوید خوبی را نمی داد. مطمئن نبودم، اما امید داشتم که نگاه مرد جوان را، بر روی تنم ندیده باشد، چرا که می توانستم حدس بزنم چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
طاقت نیاوردم که نشسته در ماشین به انتظار پارسا بمانم. تکیه به درب راننده داده و نگاهم را به سر درِ فست فودی دادم. نمی دانستم به حضور یکبارگی آرش و حال آشفته پونه فکر کنم یا پارسایی که به دفاع از من، خواسته بود که مکان را ترک کنم و در آنجا حضور نداشته باشم.
خودم می توانستم که پاسخ آن مرد را در کمال احترام طوری بدهم که دیگر هوس تیکه پرانی نکند، اما زمانی که پارسا کنارم قرار گرفت، خواستم برای یکبار هم که شده حق دفاع از خود را به کسی که علاقمندش بودم بسپارم.
من در طول زندگیِ گذشته ام به جز پدر مریضم که نمی توانست در بیرون از خانه همراهی ام کند، کسی را نداشتم که رگ گردنش برای من برخیزد و خواسته باشد، از من دفاع کند.
خسرو هم که فردی لاابالی و بی غیرتی بود که تنها کیف و حال خودش مهم بود و بس. همیشه خودم بودم که باید در مقابل گرگ های جامعه رخ به رخ ایستادگی و از حق خودم دفاع می کردم.
اما حالا دفاع پارسا به مانند حالِ خوشی زیر پوستم دویده بود. حالی که برای همسرم مهم هستم و نیازی نیست همیشه خودم پاسخگوی چرندیات اطرافیانم باشم. حالی که به عنوان یک زن که دلش برای غیرتی شدن شوهرش غنج می زند، صحنه را به پارسا سپرده بودم.
در واقع خود خواسته کنار کشیدم تا هم پارسا را ناراحت نسازم و از هم حال خوشی که نصیبم شده بود، بهره ببرم.
علاوه بر بهره امروز، من در طول ۲۵ سالی که عمر کرده بودم، تازه به مدت سه هفته بود فهمیده بودم زندگی روی خوش دیگری هم دارد. فهمیده بودم که نفس کشیدن و عشق ورزیدن در کنار مردی که دوستش دارم، می تواند بهترین حس های عالم را به تن و روحم سرازیر کند.
حالا فهمیده بودم زمانی که در قصه ها و رمان ها دم از عشق و نگاه معشوق و زندگی با کسی که عاشقانه می خواهند می زنند یعنی چه؟!
خوشی و تفریح و لذت بردن از زندگی یعنی چه؟!
در این سه هفته ای که از رابطه رسمی من و پارسا گذشته بود، به خیلی چیزها پی بردم. اینکه تا قبل از این سه هفته زندگی نمی کردم. معنی نفس کشیدن را نمی دانستم، معنی حیات در کنار کسی که دوستش دارم را نمی فهمیدم …
پارسا خودِ خودِ دلیل نفس کشیدنم شده بود. کسی که در بیست روز گذشته، لحظه به لحظه عشق داده و عشق دریافت کرده بود.
کسی که به من محبت و احترام و زندگی دوباره داده بود.
در هر زمانی که غنیمت می دانست خودش را به من رسانده و حتی با نگاهش مرا نوازش داده بود. با اینکه احساس می کردم اگر تا آخر عمرم از پارسا محبت ببینم کافی نیست و من سیری پذیر نخواهم بود.
اما در این سه هفته به قدری در محبت ها و رفتارِ عاشقانهِ خالصِ پارسا غرق شده بودم که گذشته تیره و تاریکم، بسیار در ذهنم کمرنگ شده بود.
بوسه هایش، نوازش هایش، رفتار هایش، حرف هایش و … همه و همه حکم جان بخشیدن به من را پیدا کرده بودند. به مانند گلی که خشک شده، بودم و پارسا به عنوان مرهم، شفابخش جانم شده و منی که خشک شده بودم با هر حرکتش نفس و جان دوباره گرفته و آرام آرام ریشه دوانده و قدرت رشد پیدا کرده بودم.
جوانه های تازه ام سر از خاک بیرون آورده و توجه دیدن بیشتر را از صاحبش طلب می کردند و پارسا هم سخاوتمندانه با تمام توانش قدم در راه شکوفایی من گذاشته بود.
به حدی که اطرافیان هم متوجه حال عجیب و غریب ما در این سه هفته شده بودند. روژانی که تا می توانست متلک می انداخت و سرخی ِ گونه های ملتهبم را به پیشانی ام می کوبید.
چرا که پارسا در مؤسسه به هر بهانه ای مرا به اتاقش فرا می خواند و حتی شده بود به مدت بیست ثانیه در آغوشم گرفته و نفس از میان موهایم قرض می گرفت و در آخر با بوسه ای محکم مرا روانه سالن میکرد.
در خانه هم که فبها، تنها کافی بود که چشم محمدطاها را دور ببیند و یا از نبودنش مطمئن شود. طوری مرا به خود می فشرد و می گفت آمده است تا سهمش را بگیرد که شدیدا به خنده می افتادم و او به کار خود مشغول میشد و در نهایت نفس زنان رهایم می کرد.
پارسایی شده بود متفاوت با آنچه که در طول چندین ماه گذشته دیده بودم. به قدری محبت به پایم می ریخت و ذره ذره توجه نثارم می کرد که ترس آن را داشتم، نکند روزی این توجه و محبت ها تمام شود؟ نکند این روز ها یک رویا باشد و من در خواب عمیقی فرو رفته باشم؟
نکند دستی مرا از این رویا به همان زندگی نکبت باری که داشتم بکشد و من در حسرت آن رویایی که داشتم تا آخر عمر بسوزم و بسازم؟
ترس های عجیبی غالب بر افکارم می شد که به خود پارسا پناه می بردم و به خودم این اطمینان را می دادم که رویا نیست، خواب نیست، واقعیت است.
واقعیتی شیرین که خدا به تازگی نصیب من کرده است.
با بیرون آمدن پارسا از فست فودی، همچنان تکیه به ماشین ماندم و قدم هایش را زیر نظر گرفتم. با هر قدمی که نزدیکم می شد، قلبم بیشتر و بیشتر به دیواره های قفسه سینه ام می کوبید و شدت عشقش به این مرد را یادآوری می کرد. مردی که نفهمیدم کی و چطور انقدر گرفتارش شده بودم.
مقابلم ایستاد و دستش را به سمتم گرفت.
-سرما می خوری، چرا بیرون وایستادی؟
سوئیچ را در کف دستش گذاشتم و نتوانستم که سکوت کنم:
-حسابشو رسیدی؟
ابتدا ابروانش در هم فرو رفت و در نهایت دستی دور دهانش کشید:
-فکر نکنم دیگه هوس کنه به کسی پیشنهاد در خدمت بودن بده.
لبخندی که می آمد روی لبانم جا بگیرد را پس زده و سوالی که پاسخش را می دانستم به زبان آوردم:
-غیرتی شدی برام؟
ابروانش از حالت در هم درآمده و بالا پریدند. گامی نزدیک تر آمد و سر خم کرد:
-پرسیدن داره؟
-پس شدی!
نگاهِ زلالش در میان مردمک هایم در رفت و آمد بود:
-بشین تو ماشین.
زبانم را روی لب پایینم کشیدم و با مکث و بدون توجه به جمله اش زمزمه کردم:
-می دونی دلم غنج زد برای اون فکی که فشرده شده بود و رگ گردنی که باد کرده بود؟
یک دستش را کنار تنم ستون ماشین کرد:
-می دونی که تو محل عموم دستم بستس و صورتِ خوشی نداره جوابتو طوریکه دلم میخواد بدم و تو داری زبون می ریزی؟