– خب پس منم وقت رو تلف نمیکنم. بهتره از مسئلهای شروع کنم که همه چیش به خودت برمیگرده. گفتی صدرا ازت دوری میکنه، میخوام بدونم در مقابل، تو تلاشی برای نزدیکی داشتی و اون همچنان پَسِت زده؟
تلاش؟!
نهایت کاری که از دستم برمیاومد و انجام میدادم، غصه خوردن و دامن زدن به این فاصله بود.
– نه…
سر تکون داد.
– دقیقاً نکته ماجرا همینجاست. صدرا برای من گفته بود چند هفته پیش شما یک دعوای شدید داشتید. دور از انتظار نیست وقتی که تو صدرا رو هوسباز خطاب کردی و طوری به خودت و اون تلقین کردی، که انگار ازت سوءاستفاده کرده که دیگه میلی به نزدیکی دوباره نداشته باشه. تو اینجور مواقع، دو عامل تاثیر گذاره؛ یکی غرور اون مرد هست که دقیقاً تو اون رو هدف گرفتی و دومیش هم به خاطر خودت بوده، چون عملاً گفتی من از رابطه با تو آزار دیدم، غیر از اینه؟
عکسالعملی جز جویدن پوستهی لبم و سرتکون دادن نداشتم. حقیقت بود، این چیزی بود که خودم به زبون خواسته بودم و ازش گله داشتم.
– فکر کنم خودت باید متوجه شده باشی که گرهی این مشکل با دست خودت باز میشه و تا تو حرکتی نزنی، اوضاع درست نمیشه!
سادهتر بگم، یکم دلبری کن برای همسرت… چه اشکالی داره تو پیشقدم بشی؟ مطمئنم صدرا انقدری به تو میل و علاقه داره که با شکست مواجه نشی…
سخت بود برام انقدر راحت در مورد رابطهم با کسی صحبت کنم. فقط آروم زمزمه کردم.
– سعیم رو میکنم…
لبخند رضایتمندی زد. موهای لخت و رنگ شدهش رو کنار زد و دستاشو به هم قلاب کرد.
– و حالا میرسیم به ماجرای بعدی. به عنوان یه زن بهت حق میدم که نگران آیندتون باشی. اون نامزدی هر چند صوری، به اندازهای میتونه زجرآور باشه که تو این واکنشها رو از خودت نشون بدی…
شاید خودت بهتر از من بدونی که راه سختی رو در پیش داری. جمع شدن این ماجرا، بخش زیادیش به صدرا برمیگرده…
انقدر با آدمای جورواجور سر و کار داشتم که حرف دل دیگران رو از نگاهشون بخونم. دوستت داره… بدون شک میگم! پس برای آرامشت تلاش میکنه. تو هم تنها کاری که باید انجام بدی، اینه که کنارش باشی، نه در مقابلش…
بالاخره بنا به شرایط خانوادگی که صدرا داره، مجبوره برای زندگیش مقابل خیلیها بایسته، پس اینکه توی این راه دلیل آرامشش باشی، اتفاقهای بهتری میافته تا اینکه مزید علت بشی به آشفتگیهاش…
لبهای خشک شدهم رو با زبون تر کردم و با تردید گفتم:
– یعنی شما میگی اصلاً به روی خودم نیارم که شوهرم نامزد داره و هر آن ممکنه به اجبار با اون زن ازدواج کنه؟ من خیلی وقته یه خواب راحت ندارم، هر آن منتظرم یه روز صدرا از در بیاد داخل و دست ستاره تو دستش باشه…
بغض دوباره به گلوم چنگ زد از این همه ناتوانیم.
– حتی اگر هم ازدواج کنن، اگر ازم پنهون کنه، امکان نداره خودم بفهمم. یه زن بیدستوپا، راحت گول میخوره…
-دلم پفک می خواد، میشه برام بخری
مرد پوزخند زد
-زن که نگرفتم بچه قنداق انداختن تو دامنم بیا برات بخرم نخورده از دنیا نری.
چهرهش برای ثانیهای از لحن شکستهم متاثر شد ولی سریع به حالت عادیش برگشت و با اطمینان گفت:
– بدبین نباش انقدر… به قول خودت مگه کاری داره برای صدرا که همهچیز رو ازت پنهون کنه و الان هم به بیخیالی طی کنه؟
اینجا بودنت یکی از آشکارترین نشونههای علاقهی اون به توئه… چون براش مهمی…
و اما در آخر، نمیخوام برات سختش کنم. تو یکی از رازهای دلت رو برای من گفتی و من به جِدّ رازدار خوبی هستم.
فهمیدم، موضوع حرام…
نه!!!
این کلمه تنم رو به آتیش میکشید. پس گفتنش همان خودآزاری بود. چه حرامزاده و چه بیپدرومادر، تهش بیچاره بودم اما با این تفاوت که کمتر آزاردهنده بود.
اشارهش به موضوع خانوادهی نداشتهم را زود گرفتم و خداخدا کردم که راضی بشه به صدرا بگه، اما همون یه ذره امیدم رو هم با حرفش ناامید کرد.
– من فقط اینجا میتونم به حرفات گوش بدم و راه درست رو پیش روت بذارم. من نه خبرچینم، نه پیغام رسون بین تو و شوهرت…
گفتی اون مرد، یعنی همون پدر سابقت گفته برو همهچیز رو از شوهرت بپرس، درسته؟
سر تکون دادم، بیشتر به تاسف تا تایید…
نوبرش رو آورده بودم…پدر سابق؟! در مغزم گنجانده نمیشد.
– خب پس باید خودت بری از صدرا بپرسی. به نظرت اگه صدرا آدم به بازی گرفتن و مسخره کردن بود، تا حالا سکوت میکرد؟ یا نه، بهتره بپرسم تو الان از چیزی که اون بیشتر از تو ازش اطلاع داره هراس داری؟
اینا همهش خودآزاریه عزیزدلم…
به اینجای حرفش که رسید، جدیت کلماتش صد برابر شد.
– از همین الان بهت میگم که اگر واقعاً فکر میکنی صدرا اون آدمیه که با دونستن گذشتهی شاید بدت، تورو بازیچه قرار بده و با رفتار و کلماتش شکنجهت بده، تا دیر نشده دست از این زندگی بشور و فاصله بگیر… چون از اینجا به بعدش با یک آدم عقدهای و بیمار طرفی! سوءاستفاده از چیزی که دست خود آدم نیست، فقط از یه ذهن بیمار برمیاد…
حرفاش در عین ملایمت، تحکم خاصی داشت که مجبورم میکرد با خودم بگم “چکاوک! یا دل بکن یا شکت رو کنار بگذار.”
کدومش سختتر بود؟
قطعاً دل بریدن از کسی که تمام اولینهایت رو دربرگرفته بود.
***
خواهر صدرا بعد از چند روز، همچنان اینجا بود. مشکلی با حضورش نداشتم، خانهی برادرش بود، تا هر وقت که دلش میخواست میماند. اما انگار از من خوشش نمیاومد و فاصلهش رو شدیداً باهام حفظ میکرد.
کاری به کارش نداشتم. جز احترام چیزی توی رفتارم نبود، اما ارث پدریش رو ازم طلب داشت.
بیخیال تکانی خوردم و خودم رو بیشتر توی بغلش جای دادم. حالا که فکرش رو میکردم، درست دلبری کردن، از کار توی معدن هم سختتر بود. چه کسی رو داشتم که حربههای زنانه و دلبری کردن یادم بده که حالا روی شوهرم پیاده کنم؟
بیبی که میگفت ناز و عشوه توی ذات زن نهفته هست، خب مشکل منم همینجا بود که نمیدونستم این رو چطور شکوفا کنم!
اون روز بعد از شنیدن حرفای اون دکتر، خیلی با خودم فکر کردم. تموم حرفاش چیزهایی بود که خودم میدونستم، ولی امان از اینکه گاهاً خیلی چیزهارو خودمون میدونیم و بهش واقفیم، ولی نیاز به تاکید و تایید یه شخص دیگه داریم!
حالم کمی از قبل بهتر بود. انگار همین حرف زدن، باعث شده بود گوشهای از ان همه توداری و یکجا نیشینیم کم بشه…
صبحها که بیدار میشدم، تا جایی که طیبه اجازه میداد، تو کارهای خونه کمک میکردم. مابقی روز هم در فکر مقدمهچینی برای بیان مشغلهی فکری این روزهام بودم.
چارهای نداشتم، اما ماجرای ستاره و خانوادهی صدرا رو هم به دست زمان سپرده بودم تا ببینم در آینده چی پیش میاد. فعلاً که نه خبری از اونا بود و نه ما درموردش حرف میزدیم.
نوک انگشتامو آروم روی صورتش کشیدم، کمکم پایین آوردم و زیر گلوشو قلقلک دادم، شروع خوبی بود، نه؟
غرق در فکر، دقایقی کوتاهی رو مشغول بودم که صدای اعتراضش بلند شد.
– انگولک کردنت چیه دختر؟ میخوای اذیت کنی؟
صداش خوابآلود و خشدار بود.
امروز از صبح تا دیروقت سر کار بود، انگار مشکلی تو کارهای شرکت پیش اومده بود.
بیتوجه به کارم ادامه دادم که هومی کشید و چشمهای سرخ از خستگیش رو باز کرد.
موهامو از صورتم کنار زد و آروم با نیشخند گفت:
– هوس شیطونی کردی؟
چشمای سبزش توی هوای نیمهتاریک، برق میزد و شاید من از اون بدتر بودم، نمیدونم!
– منتظر جوابما…
انگاری زیادی تاکید داشت که بدونه هوس شیطونی کردم یا نه! یه لحظه دست کشیدم و مثل خودش آروم پچ زدم:
– اذیتت کردم، ببخشید…
خنده کوتاهی کرد.
– نه، فقط زیادی انگولک نکن داستان میشه…
این حرف رو زد و من در کمال بیشرمی که از خودم سراغ نداشتم، قصدم همین بود…
با خیال راحت از رضایتش، با خیرگی به سیبک گلویش که بالا پایین میشد و شدید دلم را میبرد، نگاه کردم. سرم را جلو بردم و بوسهی خیس و طولانی رویش نشاندم.
صدای نفس عمیق و مشت شدن دستانش دور تنم، یعنی جواب…
احساس قدرت میکردم…
با شیطنت، همان حوالی به کارم ادامه دادم که سرش رو عقب کشید.
– بیطاقت میکنی چرا آدما؟ کرم داری مگه؟
اخم نداشت، با کلافگی پرسید.
یعنی دوست نداشت؟
نیمخیز شده بود که بازوش رو کشیدم.
– خب ببخشید… بیا دراز بکش، قول میدم کاری نکنم.
– جایی نمیرم، میخوام یکم آب بخورم. تو گرمت نیست؟
گرم؟
تا چند دقیقه پیش که نه… اما حالا، شک داشتم.
برخلاف افکارم گفتم:
– نه خوبه… تو گرمته؟
لیوان آبش را در همان حالت خورد، زیر لب خیلی آروم غر زد:
– وقتی کرمت میگیره، دما هم بالا پایین…
خودم رو به نشنیدن زدم.
– چیزی گفتی؟
دستی پشت گردنش کشید و نفسش را هوف مانند بیرون داد.
– نه!
لبم رو زیر دندون کشیدم و خندهم رو فروخوردم. از این بازی که راه انداخته بودم، کمکم داشت خوشم میاومد… انگار بدجور با خودش عهد کرده بود که محدود بمونه، همین هم آزارش میداد.
– نمیخوای بخوابی؟
چشماشو ریز کرد و سرش رو جلو آورد.
– راستشو بگو چی تو اون مغز کوچیکت میگذره؟ میخوای منو دست بندازی؟
با دلخوری ظاهری گفتم:
– یه جوری حرف میزنی انگار چیکار کردم، اگه میخوای برم روی مبل بخوابم…
چشمامو چپ کردم و با طعنه ادامه دادم:
– یه وقت خدایی نکرده باعث آزارت نشم!
حالا من بودم که دست به سینه، طلبکار حرف میزدم.
دستم رو کشید، جفتمون روی تخت افتادیم و دراز کشیدیم.
– چه نازی میکنی برام، ولی اشکال نداره! نازت خریدار داره چکاوک خانم… میگم اذیت نکن، نه که بودن باهات رو نخوام، ولی منم زیاد تحمل ندارم…
سر توی گردنم پنهون کرده بود و حرف میزد.
چیزی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم این همه خودداری به خاطر من بود؟
نوازش دستش روی بازوی برهنهم همچنان ادامه داشت.
– نمیخوابی؟
حرکت دستش متوقف شد و صداش با مکث بلند شد.
– پروندیش، حقته تا صبح بیدار نگهت دارم!
بازدمش با هر کلمه، گردنم رو قلقک میداد. سر توی سینهی برهنهش فرو بردم. بیشتر اوقات با فاصله در کنار هم بودیم، مگر به اجبار صدرا. در غیر این صورت قدمی از طرف من برداشته نمیشد.
خیلی فرق بود بین نخواستن و نتونستن!
– خوابم نمیاد…
کافی نبود! نمیفهمید یا نمیخواست متوجه بشه؟
کمی فاصله گرفت. چشماشو روی صورتم دقیق کرد. سعی کردم نگاهم، رضایتم رو مبنی به شکست این حریم بیجا نشون بده!
فهمید! یا نه، بهتره بگم مطمئن شد.
نفسم رو آسوده بیرون دادم. دستش زیر لباسم خزید و نوازش کرد.
– دلم نمیخواد به اجبار، به خاطر حرف بیخود، از ترس اینکه بگی اگه من نباشم، گزینههای دیگه جایگزین میشن، تن به کاری بدی…