رمان ناجی پارت ۳

4.7
(26)

 

 

 

 

 

صدرا از واکنش غیره منتظره او هول زده  یک قدم به عقب برداشت و گفت:

_یواش بابا… چرا جفتک می ندازی

به من رحم نداری به خودت رحم کن…

 

با سر اشاره ای به پای باند پیچی شده اش که حالا کمی خونی شده  کرد .

_ ببین چیکار کردی، چلاق بودی چلاق تر شدی .

 

 

حرف های این مرد را برایش قابل درک نبود.

 

نگاه بهت زده اش را از دستانش به پای زخمیش داد.

باورش نمی شد …..

واقعا زنده بود؟؟؟

 

فکرش را به زبان اورد….

نیاز داشت کسی حرفش را تایید کند.

صدرا که قیافه ی منتظرش را روی خود دید  با لحن انکاری و کاملا جدی گفت:

_زنده؟ نه بابا، نصفه روزی میشه که مردی.

خدا هم دید بنده خوبی بودی یکی از بهترین فرشته هاشو برات سَوا کرد و فرستاد .الانم بیا غذاتو بخور تا بعدش  با بقیه ی حوری ها بریم صفا سیتی.

 

 

حرف های این مرد بدتر گیجش کرده بود. نگاهی به دور و بر انداخت.

خانه ای چوبی با وسایل شیک که یک طرفش از شیشه بود و او  می توانست به راحتی فضای سرسبز بیرون را ببیند.

در مقابل خانه ی کاهگلی که او در ان زندگی می کرد  واقعا زیبا بود .

 

 

باور کرد و در کمال سادگی سوالش را پرسید.

_شما واقعا فرشته اید؟

 

صدرا همان طور که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند جواب داد

_اره ، مگه تو زمین هم ادم به این خوشگلی جذابی  پیدا میشه؟؟؟؟

حالا اینا رو ول کن اسمت رو نمی خوای بگی خانم بهشتی …

 

زبانش از خوشحالی بند امده بود.

انگار برای یک بار هم که شده دنیا به کام او بود .

ترسی که تا چند لحظه پیش گرابانگیرش شده بود را به کل فراموش کرده بود و با هیجان  و خوشحالی گفت:

_اسمم چکاوکه   ،وای  اقای فرشته میشه منو ببرید بیش مامانم و بی بی، انقدر دلم میخواد ببینمشون. خواهش میکنم الان بریم.

 

 

 

 

از حرف چکاوک متعجب از حرکت ایستاد.

باورش نمی شد حرفش را باور کرده!!!!

گویا شوخی نابجایش این دختر را خیلی امیدوار کرده بود.

این امیدواری اصلا خوب نبود.

با لبخندی مصنوعی سعی در درست کردن اوضاع داشت.

_من داشتم شوخی میکردم …..نمردی….. من تو جنگل پیدات کردم .فقط پات یکم زخمی شده،همین.

 

 

 

خشکش زد …..

چرا هیچ وقت عمر خوشی هایش طولانی نبود؟؟؟؟

خودش هم دیگر  به این باور رسیده بود که بند نافش را با بدبختی بریده اند.

انگار خدا می خواست به او ثابت کند که لیاقت مردن را هم ندارد…

 

 

نگاه اشکی اش را از صورت صدرا گرفت و بیشتر در خود فرو رفت.

ترسیده بود ….

حتی بیشتر از شبی که تنهای تنها در جنگل قدم برمی داشت.

از این دنیا و ادم هایش ترسیده بود.

از اینکه در کنار یک غریبه بود و نمی دانست قرار است چه بلایی به سرش بیاید.

ای کاش همان شب میمرد.

ای کاش…..

 

 

 

 

صدرا با تعجب به حرکاتش نگاه می کرد.  دلیل گریه هایش را نمی دانست. برای اینکه زنده بود گریه می کرد؟؟؟؟

یک برگ دستمال کاغذی برداشت و به سمتش گرفت و با لحن شوخی گفت:

 

_حالا چرا چشمات نشتی کرده ؟؟ یکم پیچاشو سفت کن تا اب نبردمون.

 

با خجالت دستمال را از میان انگشتان صدرا کشید و اشک هایش را پاک کرد در همان حال ببخشیدی زمزمه کرد.

 

 

 

صدرا سینی غذا را جلو کشید و گفت:

_با اینکه نمیدونم برای چی معذرت خواهی کردی ولی

می بخشمت. حالا هم بیا غذا تو بخور تا از دهن نیوفتاده.

 

 

خودش سریع دست به کار شد  و اولین لقمه را به سمت دهان چکاوک گرفت.

 

 

هیچ حرکتی نکرد.

با تعجب به لقمه جلوی دهانش نگاه  کرد. برای اویی که حق نداشت سر سفره ای که عمو و پسرعموهایش نشسته اند بنشیند، خوردن غذا از دست یک مرد جنایت بود.

 

 

 

 

وقتی حرکتی از طرف چکاوک ندید لقمه را بزور درون دهانش هل داد و  گفت

_بخور دختر جون ، الان ضعف میکنی ،بعدش هم غش می کنی اونوقت بیا و درستش کن .نترس  زهر نریختم توش ،بخور .

 

 

 

 

شک نداشت پدرش اگر روزی می فهمید این مرد لقمه درون دهانش گذاشته است قیامت برپا می کرد.

 

با هر ضرب و زوری که بود ان را قورت داد.

مزه ی خوبش گرسنگی اش را دو چندان کرد .

انگار حضور صدرا را فراموش کرده که خودش شروع به خوردن کرد.

انقدر گرسنه بود که از ان همه جگر فقط چند لقمه سهم مرد غریبه روبه رویش شد .

 

 

 

خجالت زده از پرخوری  بی سابقه اش خودش را کمی عقب کشید و زیر لب ممنونی زمزمه کرد.

 

صدرا همان طور که به سمت کاناپه می رفت جواب داد.

_نوش جانت،از صبح یک دقیقه هم نتونستم استراحت کنم. من رو کاناپه می خوابم تو هم همینجا راحت بخواب میدونم هنوز خوابت میاد.

 

 

****

 

 

یک ساعتی از غروب افتاب گذشته بود .

چکاوک تمام این مدت را در تاریکی مطلق نشسته بود و به اتفاقات اخیر فکر می کرد.

رفتار های صدرا تا حدی خیالش را راحت کرده بود.

حداقل می دانست که قرار نیست او بلایی به سرش بیاورد.

 

در تمام عمرش از مرد جماعت جز اخم و زورگویی چیزی ندیده بود و رفتار مهربان او برایش کمی عجیب بود.

شاید واقعا صدرا یک  فرشته بود ولی از او پنهان می کرد .

 

 

هر چه بیشتر اسمان در تاریکی فرو می رفت هوا هم سرد تر می شد.

دست از دیوار سنگی کنار تخت گرفت و ارام بلند شد . پایش خیلی درد می کرد ولی باید قبل از خاموش شدن شومیه هیزم ان را زیاد می کرد.

 

با همان نور ضعیفی که وجود داشت به سختی  دیوار را برای برداشتن هیزم دور زد .

چند تکه چوب را برداشت که ناگهان پای اسیب دیده اش به پایه ی صندلی برخورد کرد  و با صدای بلندی روی زمین افتاد.

 

 

 

صدرا هول زده از خواب پرید .سریع به سمت کلید برق پرید و روی ان زد.

با روشن شدن برق چشم هایش  چند لحظه ای بسته شد.

 

با دیدن وضعیف چکاوک سریع به سمتش رفت .  او را روی صندلی کنار شومینه نشاند و شروع به بازرسی پایش کرد.

 

همان طور که پانسمان پای چکاوک را باز می کرد بدعنق از به هم خوردن خوابش گفت:

_بچه جون چرا حواست به خودت نیست .ادم باید خیلی تلاش کنه که در عرض نصفه روزی ۳ بار یه  نقطه رو داغون کنه.واقعا پشتکارت قابل ستایشه!!!!! . یکم بیشتر مواظب باش.

 

 

 

 

درد پایش به کنار غر زدن های  صدرا هم رفته رفته بغضش را عمیق تر می کرد.

_تاریک بود….ندیدم…. ببخشید بیدارتون کردم.

_بیدار که نشدم،رسما تو خواب ری*دم به خودم. حالا من به درک چرا برق رو روشن نکردی که خودت داغون نشی؟

 

نگاهش به چراغ های روشن خورد…

اصلا فکرش را نکرده بود با خجالت لب زد.

_روستای ما برق نداره ….فک کردم اینجا هم نداره.

 

باند جدید را دور پایش پیچاند.

_پس بگو…. اینجا هم اول نداشت…ولی خوب قربون پولای توی حسابم برم که اون وقتی می خواستم  بسازمش کاری کرد اینجا برق دار شد.

 

با یک دست او را زیر بغل زد و روی تخت نشاند .

_بشین اینجا ،کمتر هم ووول بخور تا پات خوب شه ….فردا بخیه هات خوب جوش نمی خوره پات کج و کوله می شه اونوقت می ترشی ،منم برم یه چیزی برای شام سر هم کنم.

 

باند های خونی شده درون سطل زبانه انداخت و به سمت اشپز خانه رفت.

 

 

 

بعد از رفتن صدرا با همان بغض دست به سینه نشسته روی تخت نشسته  بود.

 

این ارامش کوتاه مدت را دوست نداشت .

او از خانه فرار کرده بود و ابروی پدرش را برده بود ، در خانه یک مرد سکونت داشت،از دست او غذا خورده بود و از همه بدتر ان مرد او را بغل کرده بود.

 

جرمش هر لحظه  سنگین تر میشد.

انقدر هضم این مسائل برایش سنگین بود که نفهمید چه زمانی اشک هایش شروع به باریدن کردند.

 

چند دقیقه ای در همین حالت گذشت که با صدای صدرا از جا پرید:

 

_باز که شیر فلکت باز شده ….. پات درد می کنه ،میخوای مسکن بیارم.

 

اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و با همان صدای خش دارش  به گفتن یک نه بسنده کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهی
2 سال قبل

رمان در مسیر بهار رو پارت گذاری نمیکنید؟چند روزه میام ولی پارت جدیدی پیدا نمیکنم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x