صدرا با همان ابرو های بالارفته گفت:
_نه!!!!پس چته ؟؟؟تا دو دقیقه ولت می کنم یا می زنی خودتو ناقص می کنی یا می شینی ابغوره می گیری.
اصلا تو تک و تنها وسط جنگل چیکار می کردی؟
با ببر و پلنگ ها قرار داشتی؟یا شغالا؟؟؟؟
حرف هایش انگار داغ دل چکاوک را تازه کردند که با صدای بلندتری زیر گریه زد .
انقدری زار زد که صدای صدرا را هم دراورد.
_ببین من گوه خوردم … جون هر کی دوست داری دو دقیقه ساکت شو . اصلا به من چه که توی جنگل چیکار می کردی .
بیا شامتو بخور. فقط ببین برات چیزی درست کردم. شک ندارم انگشتای پاتم لیس میزنی الان.
بدون توجه به گریه های او خودش یکی از ساندویچ ها را برداشت و با اشتها شروع به خوردن کرد.
چند دقیقه بعد صدای گریه های چکاوک هم قطع شد .بی حال به نرده های تخت تیکه داد و به صدرا خیره شد.
صدرا که سنگینی نگاهش را حس کرد سرش بالا اورد.با همان دهان پر گفت:
_چرا نمی خوری… می خوای خودم بذارم دهنت.
این حرفش کافی بود تا چکاوک از جا بپرد و قبل از اینکه صدرا بخواهد کاری انجام دهند که او را بیشتر خجالت زده کند خودش سریع مشغول خوردن شود.
اولین لقمه را که قورت داد شروع به حرف زدن کرد.
_فرار کردم.
نگاه صدرا با تعجب روی صورت چکاوک خیره ماند و با تعجب گفت:
_چیکار کردی؟
نگاه خیره این مرد ازارش می داد.اب دهانش را به سختی قورت داد و دوباره تکرار کرد.
_فرار کردم…. بابام گفت باید….باید زن کدخدا بشم…. من.. نمی خواستم.
خودش بهتر می دانست چه کار اشتباهی انجام داده . با این کارش هر چه در طول زندگیه رشته کرده بود پنبه شده بود .
۱۷ سال به شیوه ای که دیگران می پسندیدند زندگی کرد اما در یک شب تمام تلاش هایش را بر باد داد.
خدا می دانست مردم روستا چه ها که پشت سرش نمی گفتند. نشنیده تمام حرف هایشان را از بر بود و می دانست حال همه او را به چشم یک هرزه می بینند.
قضاوت شدن را دوست نداشت.
کاری که برای دیگران یک سرگرمی تلقی می شد برای او مانند عذاب جهنم بود.
حرف دیگران برایش مهم بود. تقصیری نداشت،دهن بین بودن را از کودکی به او اموخته بودند.
تند تند کلمات را پشت سر هم ردیف میکرد تا قبل از قضاوت شدن حداقل از خود دفاع کرده باشد.
می ترسید کسی که پناه این روز هایش شده است او را به چشم بدی نگاه کند.
_به خدا من دختر بدی نیستم….. من …من اصلا نمی خواستم فرار کنم ولی اون خودش دوتا زن داره. چون اونا دختر زا بودن می خواست منو بگیره. کدخدا گفته باید براش یه پسر بیارم .
سکوت کرد . منتظر بود که صدرا او را به رگبار سرزنش ببندد .اما برخلاف افکار او، با خنده گفت:
_ااااِ چه جالب!!!!پس هم دردیم. من رو هم می خواستن به زور شوهر بد….. نه نه ببخشید،می خواستن به زور زن بدن فرار کردم اومدم اینجا.
مکثی کرد و با شیطنت ادامه داد:
_حالا به من ربطی نداره ها ولی من بدبختم که با این همه اپشن باید اون عنتر خانم رو بگیرم تو چرا دیگه فرار کردی ؟
زن کدخدا شدن که بد نیست ؟ فردا روزی که با دوستات داشتی خاله بازی می کردی میری کلاس می زاری میگی دلتون بسوزه من زن کدخدام. حالا چه زن اول باشی چه دهم، اصل نیته.
پشت بند این حرفش با صدای بلندی قهقه زد.
چکاوک با ناراحتی از او چشم گرفت .گویا طالع شوم او برای او مرد خنده دار بود.
صدرا که قیاقه نارحت او را دید سعی کرد خودش را کمی جمع کند.
با چهره ای که هنوز اثار خنده روی ان نمایان بود گفت:
_ببخشید شوخی کردم. ببین چکاوک درسته تو خیلی سنت کمه و کلی ارزو داری و منی که به نظرم دختر باید تو سن ۲۴ ،۲۵ ازدواج کنه شاید بتونم درکت کنم ولی برای مردم روستا که رسمشونه دختر رو تو سن کم شوهر بدن قابل درک نیست.
اما درکل کارت اشتباه بوده. اصلا تو با خودت فکر کردی که قراره کجا بری؟؟همین جور سرتو انداختی پایین رفتی تو جنگل.
میدونی اگه من دیر رسیده بودم در بهترین حالت خوراک چهار تا حیوون می شدی.
من خودم واقعا تعجب کردم که چطور بوی خونت تا قبل از اینکه من پیدات کنم نکشونده بودشون اونجا.
نفسی تازه کرد و با لحن جدی ادامه داد:
_میدونم تو هم مثل هر دختری دوست داری با کسی ازدواج کنی که دوسش داری،ولی گاهی وقتا نمیشه با سرنوشت جنگید .اون راه خودش رو میره و ما ادم ها هم مجبوریم به سازش برقصیم. حالا واسه بعضی ها خوب میخواد و بعضی ها هم بد.
چکاوک یه نگاهی به خودت بنداز، برای تویی که توی یه روستا بزرگ شدی و انقدر پاک و ساده به این سن رسیدی شک نکن بخوای تنهایی خارج از محدوده ی زندگیت قدم بزاری اون روی بد زندگی رو میبینی .
_فک کن الان رفتی شهر، تو پول داری که برای خودت خونه بگیری؟؟؟کسی رو داری که بری پیشش یا اصلا تحصیلات بالایی داری که بتونی کار پیدا کنی؟؟هوووم ؟؟؟جواب بده، داری؟
چکاوک انقدری بغض کرده بود که احساس خفگی می کرد .با هزار بدبختی سعی کرد جواب دهد.
_نه ….ندارم….هیچکدوم از اینارو ندارم.
صدرا با تاسف پلک بست . دست یخ زده ی چکاوک را میان دستانش پنهان کرد و گفت:
_ خوبه خودتم میدونی. تنها بی هیچ پشتوانه ای می خوای بری تو جایی که هر کس به فکر منافع خودشه. تو دختر خیلی خوشگلی هستی و همین موضوع میتونه باعث ازارت بشه.
یکم بیشتر فکر کن ببین کدوم کار درسته.باید به همین راه ادامه بدی یا به عقب برگردی.
گاهی وقتا ،بعضی کارا رو لازمه وسط راه رها کنی.
اول از همه باید پل هایی که پشت سرت خراب کردی رو درست کنی. تا راهی برای قدم برداشتن داشته باشی.
گاهی هم لازمه برای ترمیم این پل ها از جونت مایه بزاری.
الانم تو اگه برگردی پیش خانوادت شاید کتک بخوری ،تحقیر بشی یا شایدم به بدترین شکل ممکن تنبیه بشی ولی تو این دنیا هیچ جا امن تر خونه خود ادم نیست.
فشار ارامی به دستش داد و با اطمینان گفت:
_من اینارو نگفتم که یک راست برگردی پیش خانوادت. تو باید عاقلانه ترین تصمیم رو بگیری.
منم تا یه جایی میتونم کمکت کنم.
قطعا اینجا که نمیتونم بزارمت . جنگلِ دیگه دیدی یک دفعه بلایی سرت اومد .
خونه خودمم که نمیتونم ببمرت کلا شر میشه.
بخوام بهانه هم بیارم بگم پرستار پسرمی اون وقت خانوادم
میگن چرا رفتی یه بچه رو اوردی واسه پرستاری کلا باور
نمی کنن.
فقط میتونم یه خونه برات بگیرم. دیگه بیشتر از این واقعا در توانم نیست. شغل من طوریه که باید خیلی مواظب رفتارم باشم تا الان هم کلی گزک دادم دست مردم .
_راستش همین که تو رو هم با خودم ببرم اگه یه روزی خانوادت پیدات کنن و بفهمن من راه فرار از اینجا رو برات باز کردن برام دردسر میشه. ولی خب اشکالی نداره اینو یه کاریش می کنم.
حالا هم بشین خوب فکر کن ببین می خوای چیکار کنی. من دو روز دیگه باید برگردم تهران تصمیمت رو بگیر.
از جایش بلند شد و هماطور که به بدنش کش و قوسی میداد گفت:
_از بس زدم تو فاز نصیحت کمرم رگ به رگ شد .من برم غذای رکس رو بدم تو هم غذات رو کامل بخور.
منتظر جوابی از طرف چکاوک نماند و با برداشتن چند تکه گوشت از کلبه خارج شد.
با صدای به هم خوردن در بالاخره سرش بالا اورد و نگاهش را دور تا دور کلبه گرداند.با ندیدن صدرا نفس راحتی کشید.
دست خودش نبود. جلوی این مرد حتی خجالت می کشید نفس بکشد.
بدون اینکه به ساندویچ ها دست بزند روی تخت به پهلو خوابید و به دیوار سنگی روبه رویش زل زد.
بند بند حرف های صدرا در مغزش رژه می رفتند و درحال جدال با یکدیگر بودند.
دو راه پیش رویش بود و او نمی دانست کدام درست است و کدام یک غلط.
شاید مجبور بود ده،بیست،سی،چهل کند تا ببیند این بازی کودکانه چه سرنوشتی را برایش انتخاب می کند.
چند ساعتی بود که در افکارش غرق شده بود . گویا خودش هم دلش نمی خواست تا به نتیجه مطلوب نرسیده از این منجلاب بیرون بیاید.
ارام با گوشه استین لباس صورتی رنگ بیمارستان که هنوز بر تنش بود بازی می کرد.
این لباس را دوست نداشت…
باید فردا لباس های خودش را از صدرا می گرفت.
باید فردا با اعلام تصمیم نهاییش سرنوشت خود را انتخاب کند.
فردا روز سختی بود.شاید اخرین ساعت ارامش کوتاه مدتش بود و شاید هم لحظه از اینده خوبش.