به سمت مریم برگشت و با حرص ادامه داد:
– اون روز بهش زنگ زدم میگم با محمد دعوام شده، خیر سرم خواستم درد و دل کنم یه کاره برگشته میگه مینی ژوپ بپوش بیوفت به جون سرامیکا.
مریم قهقه و زدم و من برای کنترل خندم لبم رو گاز گرفتم تا بیشتر از این سرخ و سفید نشم. از قرار معلوم مژگان از شیطنت دست همه رو از پشت بسته بود که در نهایت با رضایت در لاک رو بست و نگاه تحسین آمیزی به دستم انداخت. با بی خیالی تمام گفت:
– تضمین شده بود به جون تو. حالا دفعه بعد لِول بالاترش رو بهت میگم، مطمئنم ردخور نداره! عجب لاکی زدم مریم، میگم یه تتو هم بزنی بغل دستش کولاک میشه.
با استرس دستم رو از دستش بیرون کشیدم که نکنه چنین کاری کنن که مریم گفت:
– گفتیم صدرا اُپِنه ولی نه در این حد، چشمهات و ببند عزیزم سایهت رو بزنم، به حرف اینا هم توجه نکن شوخی میکنن.
نزدیکهای غروب بود که کارش تموم شد. لباسی که امروز به سلیقهی خودشون خریده بودن رو دستم دادن و قدرت هر مخالفتی رو رسماً ازم گرفتن. داخل حموم رفتم و با اکراه پوشیدمشون. شدیداً با لباس تنم مشکل داشتم و سعی داشتم هر جور که شده، دو دایرهای که روی سرشونههام لخت بود رو بپوشونم و یک جوری آستینهای لباس رو کش بیارم تا بازوهام پوشیده شه.
از حموم بیرون اومدم که صدای تحسین سه نفرشون بلند شد و هرکدوم یه چیز میگفتن.
– چه خوشگل شدی دختر!
– خوانندهمون سکته نکنه صلوات.
– فکر کنم با این اوضاع، صدرا تمرین فردا رو هم کنسل کنه و بگیره بخوابه. از طرف من یه خسته نباشید جانانه بهش بگو!
– عه مژگان اذیتش نکن، بیا عزیزم خودت رو تو آینه ببین، مثل ماه شدی.
جلوی آینه ایستادم؛ حق با اونا بود. دختری رو توی آینه میدیدم که زمین تا آسمون با چکاوک چند ساعت پیش فرق داشت.
لبخند ناخودآگاهی روی لبهام نشست. رنگ مویی که یه چیزی بین نقرهای و دودی بود، روی موهای موجدارم نشسته بود و یه تغییر اساسی توی چهرهم داده بود.
از اون گذشته، سایهی ترکیبی که با تبحر خاصی پشت پلکم نقش گرفته بود، نشون از این میداد که آرایشگرم به اندازهی کافی حرفهای بوده و هیچی برام کم نذاشته.
– راضی هستی خوشگلم؟
با احتیاط دستی به موهام کشیدم و با لحنی متشکر گفتم:
– خیلی خوشگل شدم؛ واقعاً مرسی!
– خواهش میکنم عزیزم، بزار گره لباستم ببندم، دیگه بیست بیست میشی.
و درنهایت، با بستن گرهی جلوی لباسم، تمام شکمم هم بیرون افتاد و تنها راه فرار رو هم بست.
هرچقدر ست شلوارم با وجود چسبان بودنش پوشیده بود، ولی در عوض بلوزم از هر طرف، یه قسمت بدنم رو بیرون انداخته بود و حسابی معذبم کرده بود.
نسیم با گفتن اینکه دارن میان، زودتر از همه به سمت لباسهاش رفت که به تبعیت از اون، بقیه هم آماده شدن و با بوسیدن صورتم، تنهام گذاشتن.
روی تخت نشستم و با استرس، پارچهی ساتن روتختی رو چنگ زدم. من تا امروز صبح، با شال جلوی صدرا میگشتم و حالا با سر و وضعی منتظرش بودم که به هیچوجه توی مخیلهم نمیگنجید.
طی یک تصمیم ناگهانی، به سمت کمد رفتم تا لباسهام رو عوض کنم ولی وسط راه درمونده روی صندلی نشستم و دستی به پیشونیم کشیدم.
از چی داشتم فرار میکردم؟ خودم؟ صدرا؟ مردی که شوهرم بود و توی این چند وقت، زندگیمون به هرچی میخورد جز زناشویی؟!
بالاخره که چی؟ باید یک قدمی برای این رابطه برمیداشتم یا نه؟ مگه من همونی نبودم که میخواستم برای داشتن این زندگی تلاش کنم؟ پس چی شد؟ باز وقت عمل رسیده و طبق معمول در حال جا زدن بودم!
یه وقتهایی آدمها، تو یک باتلاقهای نامرئی دست و پا میزنن که کسی جز خودشون نمیبینتشون؛ دقیقاً ماجرای الان من بود. زندگیم سراسر مشکل بود، نقص داشت، بناش اونطور که دلم رو آروم کنه سفت نبود و من تو باتلاقی دست و پا میزدم که فقط خودم اون رو میفهمیدم و بقیه، شاید حسرت زندگی گل و بلبلم رو میخوردن.
خندهدار بود ولی امروز کسایی رو به چشم دیدم که به منی که توی کل زندگیم جز ترحم چیزی برای خودم نداشتم، با حسرت نگاه میکردن و میفهمیدم که دلشون میخواد جای من باشن.
البته که نداشتن صدرا، آه و افسوس هم داشت… ولی اون برای من بود. مگه من میتونم اجازه بدم کسی آقای فرشتهم رو ازم بگیره؟! مطمئناً این اتفاق، هیچوقت نباید میافتاد. مگر اینکه صدرا من رو نخواد و از طرفش پس زده بشم.
این تنها چیزی بود که درحالحاضر، حال بدم رو بدتر میکرد و باعث شده بود زیر لب از خدا بخوام که چنین روزی رو نیاره.
با صدای تقهای که به در خورد از جا پریدم و لرزون گفتم:
– کی… کیه؟
– منم چکاوک، در رو باز کن.
با استرس خودم رو تو آینه چک کردم و به سمت در دویدم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که صدای بشاشش تو فضا پیچید.
– احوال چکاوک خانم، اون سه تا عجوزه کجان؟ خوبه بهشون گفتم تنهات نذارن.
پشت در بودم و هنوز منو ندیده بود، وقتی کامل داخل اومد و در رو بست، تازه چشمش بهم افتاد. با بهت زمزمه کرد:
– چکاوک!
– ب… بله؟
– خودتی؟
چشمهام گرد شد و هول شده گفتم:
– نه!
پلکهاش رو با مکث باز و بسته کرد. در رو باز کرد و نگاهی به شمارهی اتاق انداخت. دوباره اومد داخل و با ابروهای بالا پریده گفت:
– شمارهی اتاق که درسته! چکاوک هم که نیستی! پس زن من کو؟
زبونم از تعجب بند اومده بود. داشت مسخره میکرد؟
– آقا!
چشمهاش رو ریز کرد و به سمتم خم شد.
– جونم خانم خوشگله؟! اعتراف کن چه بلایی سر زنم اوردی؟
اصلاً فرق بین جدی و شوخیش رو نمیتونستم بفهمم. درمونده نگاهش کردم که با یک حرکت، از کمر بلندم کرد و بغلم گرفت. هینی کشیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
– وای! الان میافتم…
بیتوجه روی صندلی نشست و من رو هم روی پاش نشوند. دستی به موهام کشید و زمزمه کرد:
– چه خوشگل شدی!
دلم ضعف رفت از لحن خاصش. چرا تا حالا دقت نکرده بودم صدرا چقدر خوشصداست؟! با شرم خندیدم و چیزی نگفتم که اینبار، دستی روی بازوم کشید.
– این همه خوشگل کردی… دلبری میکنی، چه بلایی سرت بیارم ادب شی؟! هوم؟
و دوباره خنده! جدیداً چه خوشخنده شده بودم.
– موهام خوب شدن؟ دوستشون دارم.
انگشتهاش نوازشوار روی شکم لختم حرکت کرد و لبخندی به روم زد.
– مثل پرنسسها شدی، ولی موهای خودت رو بیشتر دوست دارم. دیگه رنگشون نکن.
مکثی کرد و نگاهش رو روی صورتم گردوند.
– یادم بنداز حساب اون مریم رو هم برسم.
سعی کردم جلوی انقباض تنم رو بگیرم ولی مگه میشد؟!
– گناه دارن… این همه زحمت کشیدن، همش به خاطر شما بود.
“صدرا”
دست دور شکمش حلقه کردم و سرش رو روی شونهم خوابوندم تا صورتش رو نبینم. نمیخواستم کاری ازم سر بزنه که چکاوک ازم رونده بشه. بالاخره که چی؟ مگه تحملم چقدر بود؟! بیتوجه به آشوبی که توی دلم افتاده بود، با شیطنت گفتم:
– ببینم اگه مغزت رو هم مثل ظاهرت، آماده کرده باشن که جایزه هم پیشم دارن؛ ولی از قرار معلوم، فعلاً سهمم نگاه کردنه.
سنگین شدن نفسش رو حس کردم. فهمید چی میگم ولی خودش رو به اون راه زد.
– من رو یه روز میبرید محل کارتون؟ دوست دارم ببینم چطوریه…
نگاهم روی سرشونههای لختش گیر کرده بود. بوسهی ریزی روش نشوندم و زمزمه کردم:
– میبرمت…
و دوباره بوسه، اینبار کمی پایینتر که تکون شدیدی توی بغلم خورد.
– شا… شام نخوریم؟!
یک نهی نصفهنیمه از بین لبام غرش کردم تا مزاحم کارم نشه. باز هم خط بوسههام رو پی گرفتم تا به قسمت بالای سینش رسیدم. میک محکمی به اون قسمت زدم که صدای آخش توی گوشم پیچید. به جبران، بوسهای روش زدم.
– ببخشید عزیزم…
نفس کشداری کشید و چیزی نگفت که سرش رو بالا گرفتم و لبهاش رو شکار کردم.
فقط چهار قدم فاصلهمون با تخت بود. بلندش کردم و بدون جدا کردن لبهامون از هم، روی تخت درازش کردم و روش خیمه زدم.
آخ چرا من سیر نمیشدم از این دختر!
دستم رو روی سینهش گذاشتم. قلبش زیر دستم خودش رو به در و دیوار میکوبید. از اون بدتر، خودم بودم که مثل کسایی که برای اولین باره دختری رو لمس میکنن، بیتاب شده بودم.
بالاخره دل از لباش کندم، پیشونی به پیشونیش گذاشتم و تو اون فاصلهی چند سانتی گفتم:
– وقتی میبوسمت، حس میکنم تو یه باغِ پر از میوهم، که هر لحظه میتونم یه طعم تازه رو تجربه کنم؛ فکر کنم قصد جونم رو کردی دختر!