کنارش احساس امنیت داشت…. امنیتی که باعث شد دو شب را با ارامش بخوابد و نگران این نباشد که فردا صبح کسی روی سرش خراب شود.
ای کاش می توانست با او برود ….
کنترل کردن خودش سخت بود.
سعی کرد مقاومت کند ….اما نتوانست.
بالاخره شکست….
بغض تو دارش را از گلو رها کرد و با دست صورتش را پوشاند.
اشک هایش بی پروا دنبال راهی برای فرار می گشتند و اصلا به فکر ابروی چکاوک جلوی این مرد نبودند.
انقدر اشک ریخت که کم کم نم اشک در چشم های صدرا هم نشست .
قبل از اینکه چکاوک انها را ببیند سریع دستی بر چشمانش کشید:
_چکاوک… چرا گریه می کنی ….مگه خودت نخواستی که بیای اینجا…اصلا می خوای همین الان برگردیم؟؟؟؟
قبل از اینکه صدرا بخواهد ماشین را روشن کند اشک هایش را با پشت دست کنار زد….
اگر امروز امانش می دادند یک عمر برای گریه و زاری بر روی قبر ارزو هایش وقت داشت.
لخند تلخی روی لبش نشاند :
_نه آقا…باید برم …. خیلی ممنون بابت همه چیز…. شما هم زودتر برید چون اگه آقام ببیننتون براتون دردسر میشه،
خداحافظ.
منتظر جوابی از طرف صدرا نماند و سریع از ماشین پیاده شد.با قدم های اهسته به سمت خانه راه افتاد.
چه اشکالی داشت کمی برای خودش زمان بخرد.
تا می توانست قدم هایش را کش داد اما تمامش بی فایده بود.
بالاخره رسید…..
قبل از اینکه بخواهد در بزند با دست به صدرا اشاره کرد که برود.
چند ثانیه بعد این صدای تک گاز ماشین صدرا بود که جان از پاهایش گرفت.
خودخواهی بود که انتظار داشت او به حرفش گوش ندهد و کنارش بماند؟؟؟
ای کاش تنهایش نمی گذاشت….
پشیمان شده بود، ولی وقت جا زدن نبود.
بدنش را به عصا تکیه داد و دستان یخ زده اش را به در کوباند.
ابراهیم با بدخلقی کفشش را روی پایش انداخت و لخ لخ کنان به سمت در رفت.
خدا میدانست کدام از خدا بی خبری اینگونه خواب ظهرش را حرام کرده .
با صدای بلندی گفت:
_اومدم …. اومدم.
در را باز کرد. با دیدن شخص روبه رو به ثانیه نکشید که خشم تمام جانش را در بر گرفت و دستش ناخوداگاه بالا رفت.
سیلی محکمی بر گونه چکاوک نشاند و بلند فریاد زد:
_دختره ی بی ابرو تا الان کدوم قبرستونی بودی؟؟؟
پشت بند این حرفش بدون اینکه اجازه حرف زدن به او بدهد، موهایش را محکم کشید و او را به وسط حیاط پرت کرد.
بدون توجه به بابا،بابا گفتن های ملتمس چکاوک شلنگ کوتاهی را از گوشه حیاط برداشت و به جانش افتاد.
تمام اهالی خانه با عجله به بیرون امدند و با حیرت به صحنه رو به رو نگاه می کردند.
طولی نکشید که جابر برادر ناتنی اش هم مانند پدرش از کوره در رفت و شروع کرد به خالی کردن مشت و لگد هایش بر تن و بدن چکاوک .
انقدر صدای جیغ و فریاد های در هم امیخته ی شان زیاد بود که تمام همسایه ها از در و دیوار بالا کشیده بودند و نظاره گر بودند .
کسی به کمکش نمی امد.
همه می گفتد حقش هست..
می گفتند این بی ابروییی فقط با خون او پاک می شود….
خودش هم نمی دانست… شاید کارش انقدر اشتباه بود که مستحق مرگ باشد.
توان مقابله را نداشت…..
مردان خانواده اش داشتند با زور بازو مردانگیشان را به رخ دیگران می کشیدند و او حق دفاع از خود را نداشت.
جابر لگد محکی روی چشم چکاوک زد و در حالی که از خشم نفس نفس می زد گفت:
_دختره ی هرزه با کدوم مادر به خطایی فرار کردی ؟؟؟هااااااااا
انقدر مرد نبود که خودشو نشون بده ؟؟خوب دستمالیت کرده که الان مثل یه تیکه اشغال افتادی اینجا…. اومدی ابروی مارو بیشتر از این ببری …. خودم می کشمت بی ابرو .
حرفش را زد و لگد هایش را از سر گرفت.
ای کاش قبل از قضاوت کردن به او حق دفاع هم می دادند.
_اخ تو رو خدا نزنید …… ایییییی غلط کردم نزنید…..اخ یکی کمکککککککک کنه.
التماس هایش همه بی جواب ماند.
لعنت بر این همه سنگ دلی….
موهای بلندش این بار دور دست جابر پیچیده شد.
محکم ان ها را چرخاند و ناگهان او را گوشه ای دیگر از حیاط پرتاب کرد.
جیغ بلندی کشید :
_آخ داداش تو رو قرآن نزن… درد داره….ایییییی.
اما کو گوش شنوا…
او داشت جان می داد و دیگران با سرگرمی نظاره گرش بودند.
او پر پر می شد و دیگران از با غیرتی پدر و برادش تعریف و تمجید می کردند.
چه دنیای تباهی ….
با دیدن چاقوی کوچکی که جابر از جیبش دراورد تکان محکمی به بدنش داد و با وحشت از زیر دستش در رفت.
موهایش را از پشت کشید و او را روی زمین انداخت.
زانویش را روی کمر چکاوک فشار داد و چاقو را زیر گلویش گذاشت.
برای بار دوم مرگ را حس کرد…..
عمری برا گوسفند ها دل می سوزاند و حال، خود به مرگ انها دچار شده بود……..
نمی دانست از فشاری که گلویش را خراش می دهد گریه کند یا از بد و بیراه هایی که برادرش زیر گوشش می خواند.
تمام بدنش زیر دست و پای جابر قفل شده بود و اجازه هیچ حرکتی را نداشت.
این همه حقارت نفسش را بند اورده بود.
چشم هایش را روی هم گذاشت و منتظر پایان این ماجرا ماند.
دیگر نه التماس میکرد و نه جیغ می کشید.
از خلق خدا نامید شده بود.
برای دومین بار به خودش پناه برد …..
به همان ته مانده جانی که داشت خدا را صدا زد…..
باورش داشت…. بار پیش به او ثابت کرده بود که همیشه در کنارش هست.
مطمئن بود اینبار هم تنهایش نمی گذارد.
این دنیا و ان دنیایش فرقی نداشت.
مهم این بود که حضورش را حس می کرد.
باز هم صدایش زد….
جوابش را داد….
لبخندی که میان ان همه گریه چهره اش را مزین کرد ،عجیب به دلش نشست.
خود خواهی بود اگر از چهره دردمند جابر لذت می برد؟
چشمانش را میخِ این صحنه کرد.
می ترسید اگر پلک بزند این لحظه را از دست بدهد.
مگر چند بار در عمرش چیزی مانع ظلم به او شده بود که الان با بستن چشمانش ان را نادیده بگیرد.
عربده های بلند برادر نامردش روحش را جلا می داد.
خواست او را صدا بزند تا دست از سر جابر بردارد اما با دیدن حرکات خانوده اش تمام حس خوبش پرید و خشم و اندوه تمام وجودش را در بر گرفت.
تا چندی پیش کسی برای نجات او کاری نکرد. ولی حالا برای حال نامساعد برادرش به هول و ولا افتاده بودند.
عجیب بود که باز هم این حرکات برایش تازگی داشت.
ای کاش بعد از این همه سال به این ناعدالتی ها عادت می کرد.
نگاه نیمه بازش را از انها گرفت و به صدرا که با عجله به سمتش می امد دوخت.
با نگرانی دست از شانه های چکاوک گرفت و او را نشاند.
چهره خونی و کبود شده اش کم مانده بود اشکش را دربیاورد.
حالش از این همه دل نازکی خودش به هم می خورد.
_حالت خوبه؟
سعی کرد جواب دهد، ولی نتوانست .
دردی که در ناحیه فکش پیچیده بود، به او اجازه حرف زدن نمی داد.
ناتوانی اش در حرف زدن،صدرا را از سوالش پشیمان کرد.
نفسش را اه مانند بیرون داد و از جایش بلند شد.
هنوز صدای فریاد های مردی که قصد کشتن چکاوک را داشت به گوش می رسید.
چه حیف که لذت درد دادن به او را از دست داده بود.
اگر نگران برخورد خانواده چکاوک نبود به جای اینکه رکس را به جانش بیاندازد، خودش تکه تکه اش می کرد.
مرد تقریبا مسنی که حدس می زد پدر چکاوک باشد ، با شلنگی که در دستش بود به بدن رکس ضربه می زد، تا پای ان مرد را ول کند.اما رکس همچنان به کارش ادامه می داد.
لبخند کمرنگی به این همه سمجی سگش زد و سوت بلندی کشید، بالافاصله رکس پای جابر را از لای دندان هایش بیرون انداخت و به سمتشان دوید.
خیلی راحت درون بغل چکاوک لم داد و سرش را روی پای او گذاشت.
بدنش انقدر کوفته بود که توان هیچ حرکتی را نداشت .اما با هر سختی که بود دستش را دور بدن رکس حلقه کرد.
این سگِ پرو عجیب حیوان فداکاری بود…..
ابراهیم با خشم نزدیکشان شد.
_تو کی هستی؟؟با اجازه ی کی تو کار ما دخالت می کنی.
چکاوک از ترس دست هایش را بیشتر به رکس فشار داد.
چقدر بی کس بود که برای فرار از پدرش به یک حیوان پناه برده بود.
صدرا با ارامش قدمی به او نزدیک شد. باید همین اول راهی سنجیده عمل می کرد تا راه برای انجام نقشه اش باز باشد.
با احترام دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد.
_سلام آقا ، من واقعا معذرت می خوام .
قصد دخالت نداشتم ولی سگم بوی خون رو حس کرد ،اومد اینجا……منم این خانم رو دیدم حالشون بده فقط خواستم کمک کنم….قصد بدی نداشتم.