رمان ناجی پارت ۷۱

4.5
(29)

 

لباشو حرکت نمی‌داد و ثابت نگه داشته بود. خیلی زود منظور این کارشو فهمیدم. اون حرفاشو زده و حالا نوبت من بود.

با اولین حرکتم، بسته شدن چشماشو از روی آرامش دیدم. به آرومی، اون دو تیکه میوه‌ی هفت طعم رو بین لبام کشیدم و کام گرفتم. عمیق، انقدری که می‌خواستم توی ژرف بی‌پایانشون غرق شم…

زمانی که ما توش زندگی می‌کردیم خودِ خودِ بهشت بود. همون‌قدر دل‌انگیز و محشر.

 

بعد از گذشت چند ثانیه، بی‌میل ازش جدا شدم.

بوسه‌ی ریزی کنار لبش نشوندم و تو همون فاصله‌ی کم گفتم:

– بوسه‌ی آشتی‌کنون بود؟

 

هومی کشید و ریز خندید.

اینکه یه آدم اینجوری وایسه و با اطمینان از احساساتش حرف بزنه، شجاعت می‌خواست. من از طرفدارهام کلمات محبت‌آمیز زیاد شنیدم، ولی حاضرم قسم بخورم هیچ‌کدومشون اینجوری دلم رو تکون نداد.

 

-فکر کنم اولین زوجی باشیم که دو دقیقه بعد از یک بزن بزن حسابی، ماچ و بوسه راه انداختیم.

 

گوشه‌ی لبش رو گزید و با تعلل دستاشو دور گردنم حلقه کرد. چقدر خوب بود که ازم فاصله نمی‌گرفت. نیاز داشتم به عطر تنش… این چند روز اگر بیشتر از چکاوک عذاب نکشیده بودم، کمتر هم نبود‌. برعکس چکاوک، من زیاد تکلیفم با خودم روشن نبود. نمی‌دونم احساساتم برحسب علاقه‌ بود یا عادت. ولی هرچی که بود، وجودشو می‌خواستم.

 

چشمامو بستم و پیشونیمو به پیشونیش تکیه دادم. چند دقیقه‌ای گذشت ولی دیگه تاب و توان نداشتم. بدنم داشت از حرارت می‌سوخت و رد دستاش روی تنم، جهنم به پا کرده بود. من قول داده بودم، نمی‌خواستم زیر حرفم بزنم.

 

– باید برم سر کار.

 

حلقه‌ی دستشو محکم‌تر کرد.

– نرو!

 

 

🕊🕊🕊🕊

 

انگار حرفای چکاوک رو منم تاثیر گذاشته بود که صادقانه گفتم:

-باید برم… اگه بمونم تو آتیشِ تنت می‌سوزم.

 

سرشو از پیشونیم جدا کرد و به گردنم چسبوند. شاید دوست نداشت چشمامو ببینه!

زمزمه‌ی شیرینش بیخ گوشم بلند شد.

– اشکال نداره. ..

 

تکونی به بدنم دادم و با صدای خش‌دار شده، پرحرص گفتم.

– بیخ گوشم نفس نکش! این صدبار… پیرم کردی دختر.

 

توی همون حالت، دستشو به شقیقه‌هام رسوند و نجواوار گفت:

– پیر هم بشید، دوستتون دارم.

 

نه دیگه نداشتیم. این حجم از دلبری نامردی بود.

توی یک حرکت، دست زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم. هینی کشید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، روی تخت پرتش کردم که صدای جیغ اون و تخت با هم بلند شد.

 

– وای! چیکار می‌کنید؟

 

پیرهنم رو در عرض چند ثانیه از تنم درآوردم. تن گُر گرفته‌م رو روی تنش کشیدم و روش خیمه زدم.

– خودت گفتی نرم سرکار… منم نمی‌رم، مگه همینو نمی‌خواستی؟

 

بی‌توجه به دلی که بدجور به بازی گرفته بود، طناز خندید و دست روی شونه‌هام گذاشت.

نوک انگشتاشو روی یه گوشه از گردن تا سینه‌م کشید و زمزمه‌وار گفت:

– میشه اسممو بزنید اینجا؟!

 

خنده‌م گرفت.

– تتو بزنم؟

 

انگشتاشو درست سمت چپ سینه‌م متوقف کرد.

– آره… بگید همین‌جا به خارجی اسممو بنویسن. بزرگ باشه!

 

چشمام گرد شد.

– مگه دفتر نقاشیه؟ می‌دونی تتو چقدر درد داره؟ تازه می‌گی بزرگم باشه!

 

– خب کوچیک بزنید، فقط یه چی بزنید بقیه بفهمن صاحب دارید…

 

دست خودم نبود که صدای قهقهه‌م همه‌جارو برداشت. حرفاش در عین شیرین بودن، خنده‌دار بود.

– وای دختر! مگه من گاوم که می‌خوای مهر بزنی رو تنم؟ بعدش لخت که نمی‌گردم همه بخوان اسم جنابعالی رو بببین بفهمن صاحب دارم!

 

 

🕊🕊🕊🕊

 

– عه دور از جونتون. چرا هرچی می‌گم، یه چیزی ازش درمیارید؟ یه تتو که این حرفارو نداره.

 

– آخه چیز بی‌مصرفیه… آدم عاقل چرا باید تنش رو الکی سوزن‌سوزن کنه؟ مگه عقلم کمه خودمو بزنم ناقص کنم؟

 

چشماشو توی کاسه چرخوند و لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد. بی‌هوا، بوسه‌ی پر سر و صدایی از لباش گرفتم که چشماش تو همون حالت موند.

 

– چند بار بهت گفته بودم این کار رو نکن، گوش نمیدی که! بعدم کدوم پدر صلواتی این تتو رو یاد تو داده اینجوری گیر دادی؟

 

– یه برنامه مژگان برام نصب کرد از اون یاد گرفتم. می‌زنید؟

 

سرمو توی گودی گردنش فرو بردم.

– خود کرده را تدبیر نیست، بزار ببینم چی میشه؛ فعلاً کاره واجب‌تری داریم…

 

بوسه‌ی خیسی اون قسمت زدم و در جوابِ ناله‌ی ریزش، “جانمی” زمزمه کردم.

سعی داشت سرمو پس بزنه ولی بی‌توجه رد بوسه‌هامو به لباش رسوندم و صدای معترضش رو خفه کردم.

 

مچ دوتا دستشو بالای سرش قفل کردم و فقط بوسیدم و بوسیدم… اونقدری که نفس کم بیارم و نفس کم بیاره. اونقدری که مست عطرش بشم و جسارت به خرج بدم برای یکی شدن.

دستام روی تن بلورش آروم می‌چرخید‌. من عطشِ بودن باهاشو داشتم ولی دلیل نمی‌شد عجله‌ای تو کارم قرار بدم.

انگشتای دستشو تو دستم گرفتم و بوسه‌های ریز روشون نشوندم. این خواستن، این همه کشش، این همه ضعفی که جلوی این دختر داشتم، هیچ‌کدوم از هوس نبود. به خدا که نبود، وگرنه یک لحظه درنگ نمی‌کردم و ازش فاصله‌ می‌گرفتم.

 

امان از این کشش روحی که داشت کار دستم می‌داد. امشب با همه‌ی شب‌های زندگیمون فرق داشت. من قبلاً هم تجربه‌ی چنین لحظه‌ای رو داشتم، اما حس قلبی که بخواد وادار به ادامه دادنم کنه، قبلاً وجود نداشت.

 

 

با حس سرد بودن انگشتاش، لبخند ریزی زدم و به صورتش نگاه کردم. رنگ از رخش پریده بود و چشماش دودو می‌زد.

هر لحظه‌ی دیگه بود، حس و حالم به گند کشیده می‌شد و جاش رو به نگرانی می‌داد. ولی حالا فرق داشت… می‌دونستم تمام این واکنش‌ها، برای ترسِ اولین بار بود و وظیفه‌ی من بود تا آرومش کنم.

 

با نوک انگشت، پیشونی مرطوبش رو پاک کردم. حدس می‌زدم تمام تنش همین وضعیت رو داشته باشه و با بردن دستم زیر لباسش، شکم به یقین تبدیل شد.

سعی کردم با نوازش، حواسش رو پرت کنم و در همون حین گفتم:

– چرا رنگت پریده دورت بگردم؟ می‌ترسی؟

 

چشماش پر اشک شد ولی با صدای لرزونی از ته چاه گفت:

– نه!

 

گله‌ای از دروغش نکردم و بی‌توجه به حال خراب خودم، لبخند مهربونی به صورتش زدم.

– تو دیدی من تا حالا به تو آسیبی بزنم؟

 

و دوباره همون جواب.

– نه.

 

بوسه‌ای زیر گلوش، درست همون جایی که به خاطر بغض تکون می‌خورد، زدم که ملافه‌ی یاسی‌رنگ زیرمون رو مچاله کرد و تنش رو منقبض.

 

– خودتو به من بسپار، مواظبتم…

 

پلک‌هاشو به نشونه‌ی تایید روی هم فشرد و سر تکون داد. هیچ اجباری اینجا وجود نداشت. من اگه خود چکاوک پیش‌قدم نمی‌شد، هزارسال هم از خواستنش می‌سوختم، نزدیکش نمی‌شدم‌ ولی وقتی مخالفتی جز ترس از چکاوک نمی‌دیدم. می‌خواستم این فاصله‌ی بینمون رو از بین ببرم. مطمئنم قرار بود خیلی چیزها تغییر کنه.

 

بوسه‌ای روی پلک‌های بسته‌ش نشوندم و تنش رو به بازی گرفتم و گوشش رو به نوازش حرف‌هام.

من هیچ‌وقت حرف‌های خوب رو از عزیزام دریغ نمی‌کردم و حالا چکاوک، جایگاهی برام داشت که لایق قربون صدقه رفتنام باشه.

 

 

 

من نوازش کردم و غرق لذت شدم از دختری که به خاطرم سعی می‌کرد با ترسش بجنگه.

بدجور عزیز بود این مهمون ناخونده‌ی زندگیم. از کی و از کجاش رو خدا می‌دونه ولی انقدر عزیز بود که مثل یک ونوس قابل پرستش باشه.

 

خجالت، تجربه‌ی تلخ، ترس و گذشته‌ی بی‌رحم باعث شده بود همه‌چیز اونجور که بخوایم پیش نره. نفس‌هاش تند شده بود و چشماش لبالب اشک. مکث کردم، قرار نبود امشب چیزی یک‌طرفه پیش بره. درد لذت خوب یا بد، همشون باید برای جفتمون می‌بود.

و من حاضر نبودم حتی زمانی که تنم له‌له بودن باهاشو می‌زنه، برخلاف میلش کاری انجام بدم.

 

کمی عقب کشیدم و “آروم باش عزیزم”ی نثارش کردم.

من نیت کردم به کمی دوری، ولی نگذاشت. دستای لرزونشو دور گردنم انداخت و جلو کشیدم. موهاشو نوازش کردم.

 

– چکاوک!

 

دستاشو محکم کرد و فقط نگاهم کرد.

 

– خودتو اذیت نکن عزیزم. هیچ اجباری نیست.

 

لبشو زیر دندون کشید و این‌بار چونه‌ش لرزید.

– من… فقط کمی می‌ترسم.

 

با اطمینان جواب دادم، هیچی بیشتر از رفتار و گفتار من نمی‌تونست روش تاثیر بذاره.

– گفتم که مجبور نیستی، باشه یه وقت دیگه.

 

و باز هم تلاشم رو برای جدا شدن ازش خنثی کرد. درمونده نگاهش کردم که دست لرزونشو رو روی صورتم گذاشت و آروم لمس کرد. شک و دودلی توی رفتارش مشهود بود.

آزادش گذاشتم تا هرکاری که دلش می‌خواد انجام بده. این ترسی که داشت، کاملاً طبیعی بود حالا شاید برای چکاوک کمی دوزش بیشتر بود.

 

صورتم رو نوازش کرد که بوسه‌‌ای روی کف دستش زدم. تکون ریزی زیر تنم خورد و لبخند بی‌نظیرش هدیه‌ی چشمام کرد.

و بعد از گرفتن اجازه‌ی در گوشی، دوباره تنش رو مهمون عشق‌بازی‌هام کردم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x