بیحوصله گفتم:
– مهمونی نرفتم. مامان کاری داری؟
– آره، خواستم بگم شب شام بیاید اینجا.
ماشین رو یه گوشه پارک کردم و با بهت صداش زدم.
– مامان! معلوم هست چی میگی؟ هنوز ۵ دقیقه نیست که از جنگ برگشتم. میخوای باز…
انگار خودش کلافهتر از من بود.
– بابات خواسته، نمیدونی از صبح که فهمید برگشتید، چه دلشورهای گرفتم. دارم سکته میکنم از دست شما و باباتون. خدا میدونه تا کی میخوام از دستتون حرص بخورم؟
– باشه مامان جان شما آروم باش. شب با کسری میام.
– چکاوک هم بیار.
لبم رو زیر دندون گرفتم. خدایا خودت بخیرش کن.
– فهمید؟
– فهمید… عموت و ستاره هم به اندازهی کافی پرش کردن، الانم آرامش قبل طوفانه.
به ناچار گفتم:
– باشه، میایم.
– منتظرم، خداحافظ.
***
“چکاوک”
چیزی مثل کوبیدن رختچرکها پای چشمه، اونم با یک تختهی چوبی سفت. نه شاید از بدم بدتر. توی سرم داشتن دُهُل میزدن از بس که زنگ میزد.
با حس گرمای دست صدرا، نگاهمو از بیرون گرفتم. لبخند آرامبخشش دیگه نمیتونست آرومم کنه.
– چرا انقدر رنگت پریده دختر؟ مگه میخوای بری دیدن دیو دوسر؟
آب دهنم رو قورت دادم و هیچی نگفتم. دیو دوسر؟ حس میکردم اگه به دیدن دیو میرفتم، خیلی برام راحتتر بود.
اون شخصی که امشب احضارم کرده بود، پدر شوهرم بود، ولی احساس میکردم بلافاصله بعد ورودم، قراره سر از تنم جدا کنه! تمامش تخیل بود ولی اون مرد احتمالاً ترسناکترین آدمی بود که تو عمرم قراره ببینم.
امشب هم به اصطلاح یک مهمونی خانوادگی بود ولی هیچچیزش درست نبود. نه من دلم به این مهمونی رضا بود، نه صدرا. تنها کسی که این وسط خوشحال بود، کسری بود، اونم به عشق دیدن مادربزرگش.
اگه خجالت نمیکشیدم، قطعاً پشت صدرا قایم میشدم تا هیچکس نبینتم، ولی حیف که نمیشد.
استقبال مادر صدرا، با مهربونی تمام انجام شد. وجود اصلان هم باعث میشد که کمی راحتتر باشم، ولی نبود اون مردی که هنوز افتخار حضور نداده بود، استرسم رو چند برابر میکرد.
ای کاش حداقل زودتر میاومد تا راحت شم. با حلقه شدن دستی دور کمرم، چشم از چای خوشرنگ روی میز گرفتم.
– تا وقتی من کنارتم نیازی نیست از هیچی بترسی… اینو یک بار دیگه هم بهت گفتم، یادته؟
یادم بود! توی مخیلهی ذهن من، کلمات زیبا طلاکوب میشدند. مگه میشد محبتهاشو فراموش کنم.
– یادمه…
لبخندی زد و کنار شقیقهم رو بوسید. با صورت گُر گرفته کمی فاصله گرفتم.
– آقا! زشته…
کمرمو محکمتر گرفت و بیخیال کمی لم داد.
– زشت اینه که خانم من از استرس، انگشتای دستش سفید بشه و من بذارم تو حال خودش باشه.
مگه میشد این مرد حرفی بزنه و قلب من تکون نخوره؟ گوشهی لبمو با استرس جویدم.
– شما نمیترسید؟
– از چی؟
لب زدم.
– باباتون…
خندهی آرومی کرد.
– مگه ترس داره؟
– زن و شوهر چی در گوش هم وز وز میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.
با صدای اصلان، کمی از هم فاصله گرفتیم که عسل تشر زد.
– اااا اصلان! خجالت بکش. راست میگی خودت برو زن بگیر تا بفهمی زن و شوهرا چی با هم پچپچ میکنن.
لب و لوچهی اصلان آویزون شد. با نارضایتی گفت:
– شما هم از هر فرصتی که پیش میاد، میخوای منو زن بدی… بیخیال ما یکی شو.
مامان پشت چشمی نازک کرد.
– والا من اگه زورم به تو میرسید، چند سال پیش برات زن میگرفتم، نه الان که پیرپسر شدی!
صدرا با خنده بین حرفشون پرید.
– خب حالا نمیخواد دعوا کنید، بذارید جنگ دوماد شدن من تموم بشه، بعد میرسیم به اصلان. فعلاً که زن من رنگ زرد کرده از ترس، یه دختر دیگه رو نمیخواد بدبخت کنیم!
اصلان متقابلاً خندید.
– والا اینطوری که شاهزادهی ایران، خیال شرفیاب شدن ندارن، منم باشم میترسم. ولی زنداداش ببین، در کل سه حالت داره!
دستاشو به هم قلاب کرد و خودشو کمی جلو کشید.
– یک اینکه داد و بیداد میکنه، دو اینکه کتک میزنه که غمت نباشه خودم مثل شیر پشتتم! صدرا رو میندازیم جلو کتکارو اون بخوره… سه هم اینه که داد میزنه، کتک هم میزنه، بیرونتون هم میکنه. که توی این حالتم غمت نباشه، همه میزنیم بیرون میریم یه آبهویچ بستنی میخوریم برا خودمون، تهشم میریم پاتوق یه کورس شرطبندی میکنیم، شاید یه چند میلیونم کاسب شدیم!
جمع کوچیکمون خندید و صورت من، از دل بیش از حد خجستهی اصلان، کج شد.
واقعاً قرار بود کتک بخوریم؟!
شک ندارم اگه کاری به کارم نداشتن، همین الان پا به فرار میذاشتم.
انگار اصلان هم متوجه شده بود که به جای درست کردن ابروم، زده چشممو کور کرده.
اینبار بهم نزدیک شد و تقریباً در گوشم گفت:
– میگم غمت نباشه، یعنی اگه صدرا هم که شوهرته بخواد دست از پا خطا کنه، گردنشو خورد میکنم! گفتم که علاقهی زیادی به داشتن یه خواهر دیگه دارم…
لبخند زدم و قدردان نگاهش کردم. یادم نبود ولی اهمیتی نداشت. همین که حالا هم میگفت میتونم روی هواداریهای برادرانهش حساب کنم، دنیایی بود. شاید اصلان کسی بود که من میتونستم لطف و محبتِ داشتن یه برادر رو لمس کنم. از برادر خودم که چیزی جز غیرت و تعصبات کورکورانه چیزی ندیده بودم.
آرزوم بود برای یک بارم که شده، هرموقع مشکلی برام پیش اومد، اونقدری اعتماد بینمون باشه تا ازش کمک بخوام و بار مشکلاتی که ممکنه برای هر دختری پیش بیاد رو تنهایی به دوش نکشم.
ولی از ترس اینکه خودم متهم نشم، زبون به دهن میگرفتم و تو خودم میریختم.
– بابا اومد!
با صدای زمزمهوار صدرا، سریع از جام بلند شدم.
همهچیز برخلاف انتظارم بود.
نه از یه پیرمرد خمیده و از هاف و هوف افتاده خبری بود و نه از شکم گنده و چهرهای کَریه!
برعکس، صورت مردونه و شونههای پهن و ورزیدهش، موهای جوگندمی و یکدستش، همه اینها باعث میشد هر بیندهای برای چند ثانیه هم که شده، مجبور بشه بهش زل بزنه.
قدمهای محکمش با اون کفشهای چرم که صدای ریزی ایجاد میکرد، باعث شد کمی توی خودم جمع بشم. حالا میفهمیدم چقدر از نزدیک ترسناکتره…
– سلام بابا.
و باز هم این صدای صدرا بود که من رو به خودم آورد. نفس عمیقی کشیدم و هول زده گفتم:
– سلام!
با چشمایی که حالا کمی ریز شده بود، سرتاپامو برانداز کرد و سر تکون داد. اخمهای در همش، چیز خوبی برای قلبی که داشت از سینه بیرون میزد نبود.
روی مبل تک نفرهی سلطنتی کرمرنگ نشست و دوباره براندازم کرد. از سرتاسر این خونه، اشرافیت میبارید ولی درحالحاضر، هیچچیز جز پسندیده شدن جلوی خانوادهی صدرا، نمیتونست برام مهم باشه.
به تبعیت از اون، همه نشستیم که صدرا دوباره دستشو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.
– بابا! عروست رو دیدی؟
مرد پوزخندی زد که زیادی به چشمم آشنا اومد.
خدایا! چرا بعضی از خصلتهای صدرا باید انقدر شبیه این مرد باشه که حتی نتونم ازش متنفر باشم؟! چی میشد از اون پدر پسرهایی بودن که هیچ شباهتی به هم نداشتن؟!
– تا جایی که من خبر دارم، عروسم یکی دیگهست…
مثل آب خوردن گفت و نفهمید با دلی که دیگه جایی برای شکستن نداره چیکار کرد. برعکس من که دنیا روی شونههام سنگینی میکرد، صدرا از تک و تا نیوفتاد.
– تا جایی هم که من خبر دارم، اون زنی که هرشب سرشو میذاره رو سینهم و میخوابه، الان کنار دستم نشسته! مگه کسی دیگه هم چنین جایگاهی داره؟
اصلان با نیش باز از حاضرجوابی برادرش و عسل، با نگرانی نگاهمون میکرد. ولی صدرا انگار دست بردار نبود.
آستینهای پیراهن مردانهش رو بالا زد و در همون حین گفت:
– بابا! اجازه ندادی عروست رو کامل معروفی کنم! اسمش چکاوکه… چکاوک، اینم بابا آصفِ منه.
هشدارگونه، با صدایی که کمی بالا رفته بود صداش زد.
– صدرا!