– من… من نمیدونم چی بگم…
بوسهی سطحی روی لبش زدم. مثل معتادی شده بودم که بعد از چند روز، مواد بهش رسیده بود و حالا میخواست انقدر ازش کام بگیره تا اوردوز کنه.
– هیچی نمیخواد بگی… فقط از کنارم جم نخور، خیلی خستهم.
روسریشو بیرون آوردم و دستی لای موهاش کشیدم که خفه لب زد.
– نمیرم…
چشمام بدجور خواب رفته بود. به زور پلک زدم و نگاه دلنتگمو برای بار هزارم بهش دوختم. کی انقدر تشنهی وجود این دختر شدم که خودم نفهمیدم؟
مثل آدمای از قحطی برگشته، حریص خواستم به سمت لباش هجوم ببرم که صدای صدرا گفتنهای خرمگس معرکه، و پشتبندش کوبیده شدنِ در، بلند شد.
چکاوک با جیغ از بغلم بیرون پرید ولی من تکون نخوردم و فقط با نگاه حرصی به اصلان که دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد نگاه کردم.
عصبی غریدم.
– چی میخوای؟
– من… من… یعنی گفتم چکاوک اینجاست… بعد تو اومدی…
من مست بودم یا اون؟ چقدر چرت و پرت میگفت!
– مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
و آرومتر غر زدم.
– مزاحم تِر زد تو حالمون…
دستی به موهاش کشید و کلافه گفت:
– ببخشید… گفتم نکنه یه وقت با اون حال اومدی چکاوک رو اذیت کنی. نباید اینجوری میاومدم داخل…
قطعاً حال و روز الانم، دلیل نمیشد دهن این مزاحم رو صاف نکنم.
– مثلاً گیریم که بخوام اذیتش کنم، نباید یه در بزنی؟ اصلاً شاید من خواستم بکنم، حتماً باید…
با صدای “خاکبرسرم” چکاوک و سیلی که به صورت خودش زد، حرفمو بریدم و متوجه شدم با حرفام حسابی اونو خجالت دادم.
اصلان شونهای بالا انداخت و انگارنهانگار که همین ۱۰ ثانیه پیش شرمنده بود، پرروپررو گفت:
– حالا که چیزی نشده… الان من میرم بیرون، شما هم میتونید یه شروع پرقدرتتر داشته باشید، شاید کسری هم از تنهایی دراومد! منو بگو نگران کیا بودم…
آخرای حرفش بیشتر غرغر بود و بعد از گفتن این حرفا، بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید که چکاوک با لحنی بیچاره نالید.
– وای آبروم رفت… این حرفا چی بود زدید؟ همش تقصیر شماس…
خواستم جواب بدم که اینبار تقهای به در خورد و سر اصلان از لای در داخل اومد. با نیش باز گفت:
– فقط خواستم بگم کشوی همهی اتاقام مجهزه مجهزه! میتونید مراحل تکامل آشتیتون رو با خیال راحت به پایان برسونید…
کوسن کوچیکی رو به سمتش انداختم و بیشعوری حوالهش کردم که با خنده در رو بست و پشتبندش، صدای لرزون چکاوک بلند شد.
– به خدا دیگه روم نمیشه تو چشمای داداش اصلان نگاه کنم… این چه حرفایی بود زدید؟ من جای شما آب شدم از خجالت…
بیخیال دراز کشیدم و اون رو هم تو بغلم گرفتم که چشمام ناخودآگاه روی هم افتاد. فقط برای رفع تکلیف به بدبختی لب زدم.
– من نگفتم که… اصلان گفت… بعدشم مگه چیکار کردیم که خجالت میکشی؟
تک خندی کردم.
– انقدر مچشو با دخترای ملت گرفتم که حد نداره… بخواب…
***
زانو بغل گوشهی دیوار کز کردم و با انگشت شست پام بازی میکردم. از بچگی عادتم همین بود، وقتی احساس تنهایی، خلاء و سردرگمی داشتم، سوراخ موشی مثل این کنج پیدا میکردم و توی خودم جمع میشدم.
لپم رو روی زانوم گذاشتم و با سر کج شده، نگاهی به صدرا که خواب هفت پادشاه رو میدید، انداختم.
چشمام از بیخوابی میسوخت ولی همچنان برای خوابیدن مقاوت میکردم، حداقل تا وقتی که تکلیفم مشخص بشه.
بین یک حس دوگانه گیر کرده بودم، صدرا مست بود و شاید اگر بیدار هم میشد، چیزی از دیدن من یادش نمیاومد… اما خودم چی؟
طاقت دوری ازش رو داشتم؟
صورتمو بلند کردم و پیشونیم روی زانوم جا گرفت. گمون نکنم…
دلم به حدی براش تنگ شده بود که دیشب با دیدنش، بند دلم هزاربار پاره شد.
من، دختری تنها، که از قضا هیچ خانوادهای هم ندارم، حالا مردی رو کنار خودم داشتم که اولین نفرِ من بود…
وقتی با پسرعموم نامزد کردم، یک کلام با خودش حرفی نزدم. یک روز زنعموم اومد حلقهی نشونی دستم کردم و یک روز دیگه پسش گرفت…
احساسات دخترونه و محبتی که هیچوقت از پدر و برادرم دریافت کرده نکرده بودم، منو بدجور وابستهی صدرا کرده بود.
نمیدونم شاید هم وابستگی نبود. من تاحالا عاشق نشده بودم که بدونم این حس دقیقاً عاشقیه یا نه، ولی اگه عاشقی بود واقعاً که چیز سخت و دردناکی بود.
هیچکدوم از دردای زندگیم مثل نبودِ صدرا کشنده نبود… هیچکدوم…
“صدرا”
با تیر کشیدن شقیقهم، چشم بسته غلتی زدم و دمر خوابیدم.
جفت شقیقههام از شدت درد نبض میزدن ولی انقدر بدنم خواب رفته بود که فقط دردشو تحمل میکردم و تکون نمیخوردم.
آخخخ… لعنتی این درد از کجا پیداش شد؟
چشمامو محکم روی هم فشردم و سعی کردم مغز پوچ شدهم رو به کار بندازم.
اومدم خونهی اصلان… بطری که تا قطره آخر خوردمش و بعدش هم… چکاوک… !
#ادامه_پارت
توی صدم ثانیه، چشمام از حدقه بیرون زد و سر جام نشستم. با هول و ولا نگاهی به طرافم کردم… نبود!
نفسم تو سینه گره خورد.
خودم دیشب بغلش کردم… مطمئن بودم لحظهی آخر تا سرمو توی موهاش فرو نکردم، خوابم نبرد. امکان نداشت نباشه… امکان نداشت…
از جا بلند شدم که ملحفه دور پاهام پیچید و محکم سکندری خوردم. دست از زمین گرفتم و با عجله به سمت در دویدم. حس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه.
– چکاوک… چکاوک…
اصلان با دیدن من، لقمه صبحانهش توی گوش پرید.
– صدرا… چته؟ چرا داد میزنی؟
دست روی سینهش گذاشتم و به آشپزخونه سرک کشیدم.
– چکاوک کجاست؟ کجا قایمش کردی اصلان؟ بهش بگو بیاد…
با تعجب صدام زد.
– صدرا؟!
با حال زاری موهامو چنگ زدم و دور خودم چرخیدم.
– اصلان اذیت نکن… بهش بگو بیاد… مطمئنم پیشم بود، مطمئنم دیشب اینجا بود.
چشماشو تو حدقه چرخوند و دستش رو به سمت ماگ قهوهش برد.
– پیش تو بوده از من میپرسی؟ اصلاً چکاوک از اتاق بیرون نیومده. دیشب که خوب تو بغلش هم در حال مقدمهچینی بودی، چی شد حالا؟
از بیخیالیش حرصم گرفت.
خدایا!
به جای جواب دادن، همونطور بِروبِر منو نگاه میکرد و چرت و پرت میگفت. واقعاً نمیدید حال و روزم رو؟
به طرفش یورش بردم و یقهشو گرفتم که ماگ از دستش افتاد و صدای شکستنش توی خونه پیچید.
بهش فشار آوردم و داد زدم.
– با توام، مگه کری؟ کجا قایمش کردی؟ اصلاً زن من خونه تو چه غلطی میکرد؟ هان؟ از اول پیش تو بود اینجوری بهم نارو زدی؟ قرار بود چی بهت برسه؟
درست مثل کورهی آتیشی بودم که هر لحظه ممکن بود همهجا رو به آتیش بکشه…
دست روی شونهم گذاشت و آرام گفت:
– صدرا آروم باش… بزار توضیح بدم.
نفهمیدم این ریشهی بددلی از کجا ریشه زد که داد زدم:
– نمیخوام آروم باشم! روز اولی هم که چکاوک رو دیدی، گفتی اگه تو نمیگیریش من باهاش ازدواج میکنم، پس از اول چشمت دنبالش بود؟ میکشمت نمک به حروم…!
و بالاخره، یکتنه چنان گندی به رابطهی برادریمون زدم که خودمم مثل اصلان چشمام گرد شد!
مشت اصلان روی بینیم نشست و صدای دادش بلند شد.
– چی دربارهی من فکر کردی که همچین حرفی رو به زبون آوردی؟ مگه من عاشق چشم و ابروش شدم که اون روز چنین حرفی زدم؟
دست زیر دماغ خونیم کشیدم که اینبار اون از یقه بلندم کرد.
با دندونهای کلید شده غرید.
– یعنی من انقدر بدبختم که این همه دختر رو ول کنم، برم با زنِ برادر خودم، با ناموس برادرم بریزم رو هم؟ خاکبرسرت… خاکبرسر مغزت که با دوتا پیک فاسد شده…
– جناب خوشغیرت… اون شبی که دست رو زنت بلند کردی و اونم از روی نادونی از خونه زد بیرون، دوتا آدم دیدنش و از روی اسم شرکت آوردنش پیش من… دعوا کردید، زدیش، دلش نمیخواست ببینتت، ولی اول همه من نذاشتم برگرده!
– تو چیکارهای این وسط که شدی نخود آش؟
– یه آدم خر که دلش نمیخواد زندگی برادرش از هم بپاشه… خیلی وقتا یکم دوری، راه چاره میشه…
خون غلیظی از دماغم سرازیر شده بود و درد استخونش نفسمو گرفته بود ولی همچنان پوزخند زدم.
– مگه گوهخور زندگیه منی که واسه مشکلاتم راه چاره پیدا میکنی؟ من کمک نخوام باید کیو ببینم؟
با صورت قفل شده نگاهم کرد که پلک چپش از خشم بالا پرید. با شدت منو روی مبل پرت کرد که صدای جیغ زنانهای بلند شد.
– خاکبرسر بیارزشت کنن…
و پشتبندش فوشی حوالهم کرد اما من بیتوجه سر چرخوندم و دیدمش، خودش بود. درست از همون اتاقی که دیشب توش بودیم بیرون اومد!
با موهای آشفته که سعی داشت زیر روسری بپوشونتشون و صورت وحشتزده به سمتم دوید. بدون اینکه مهلت بده، دست دور صورتم قاب کرد. کی فرصت کرد اشکاش انقدر جاری شه؟
– آقا… حالت خوبه؟ داداش اصلان… این چه کاری بود؟ وای دماغت داره خون میاد… وای…
با اشک و گریه همونطور که تندتند حرف میزد، به سمت دستمال یورش برد و چند برگ گلوله شده رو زیر دماغم گذاشت. چنان محکم فشار میداد که بدتر بینیم درد گرفت.
– آخ چکاوک نکن… له شد!
هول زده عقب رفت.
– وای ببخشید… داداش اصلان… توروخدا پاشید ببریمش دکتر، خونش بند نمیاد… الان میمیره!
– چیزی نشده؟! شنیدم چی گفتید بهش؟ با همون دادهای اولتون، از خواب بیدار شدم ولی از خجالتِ حرفی که به زبون آوردید، روی بیرون اومدن نداشتم… برادرتون که هیچ… در مورد من چی فکر کردید که چنین حرفی رو زدید؟
خودشو ازم جدا کرد و با دست صورت گریونشو پوشوند.
– یعنی انقدر تو این چندوقت نگاه و حرکاتم هرز پریده که چنین حرفی زدید؟
نچی کردم و دستمال خونی رو روی زمین انداختم. همین رو کم داشتم فقط….
جلو رفتم و بغلش کردم.
– چکاوک خانم… وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. بعد سه، چهار روز تازه پیدات کردم، صبح از خواب پاشدم دیدم نیستی! میدونی چه حالی بهم دست داد وقتی فکر کردم دوباره برگشتم سر خونه اولم؟
تنبیهت که برای اونجور بیخبر گذاشتن من که سر جاشه… ولی حالا دیگه کافیه! بحث بین من و اصلانم بین خودمونه، خودم بلدم چطور از دلش دربیارم… تو فقط دیگه کشش نده. به جون خودت حرفم بیمنظور بود.
دست دور کمرم حلقه کرد و سرشو به سینهی برهنهم چسبوند.
– حیف دلم براتون تنگ شده، دیگه حوصله قهر و دعوا ندارم وگرنه الکی نمیبخشیدمتون…
با فین فین این حرف و زد که تکونی به بدنم دادم.
– آخر تو کی یاد میگیری تو سینهی من فوت نکنی؟!
خندید و کارشو تکرار کرد که اینبار بیشتر به خودم فشارش دادم و روی موهاشو بوسیدم. چقدر خوشحال بودم که با من هم نظره و قصد ادامه دادن به این قهر و جدال رو نداره،چون به شخصه دیگه تحمل این وضع رو نداشتم.