چشم غرهای بهم رفت اما بیتوجه بوسهی کوتاهی روی لبش که به خاطر فشار دستم غنچه شده بود، زدم و صورتشو رها کردم.
– تازه باید جبران خسارت هم بهم بدی… معدهی من داغون شد از بس تو این چند روز غذا نخوردم.
خم شد و مشغول جمع کردن لیوانهای کثیف شد.
– مگه اینجا رستوران نداره؟ بعدشم طیبهجون کجا بود؟
دکمههای لباسمو باز کردم و خمیازهکشان گفتم:
– هیچی از گلوم پایین نمیرفت. علی غذا میگرفت ولی بخورش نبود. طیبهجونتم همون روز گفتم دیگه نمیخواد بیاد، من که همش خونه بودم، میدونی وقتایی هم که خونهم، خوشم نمیاد کسی باشه…
دنبالش تا آشپزخونه رفتم. مشغول شستن ظرفها شد. با همون بالاتنهی برهنه، به کانتر تکیه دادم که از سرماش یه لحظه به خودم لرزیدم.
بالاخره نگاه خیرهم روش سنگینی کرد و سر بلند کرد. لیوان آب کشیده شده رو توی آبچکون گذاشت.
– چیزی شده؟
گوشه لبم بالا رفت.
– نه…
– پس برید بخوابید.
نگاهم رو روی تن و بدنش چرخ دادم.
– وایمیسم با هم بریم.
– دیر وقته، شما برید منم میام.
پوفی کردم و دستی به پشت گردنم کشیدم.
– هوف… من چیکار کنم از دستت دختر؟ ها!
جلو رفتم و تنش رو بین خودمو کابینت حبس کردم.
به لکنت افتاد.
– چی… چیکار کردم مگه؟
نگاه تب دارم رو بهش دوختم، در همون حین آبی که بیهدف داشت هدر میرفت رو بستم و صورتم رو مقابل صورتش بردم.
با آرومترین لحن ممکن تو اون فاصله کم، پچ زدم.
– وجب به وجب تنت مهمون این دستا بوده…
بوسهی خیسی روی گردنش زدم که بدنش زیر دستم لرز خفیفی کرد. با لذت از این همه بکر بودن همیشگیش، لب زدم.
– این لبا، خیلی بیشتر از اونچه فکرشو بکنی تنتو بوسهبارون کرده… از من نزدیکتر بهت کسی هست؟
آب دهنشو سخت قورت داد و سر تکون داد.
رد بوسهم رو کمی پایینتر کشیدم.
– اینی که میگم از هر کسی بهت نزدیکترم، فقط جسمی نیست، این با هم بودنها بدیهیترین و بیارزشترین چیز توی رابطهس… این قلب آدماست که وجودشونو یکی میکنه.
دست روی قلبش گذاشتم.
– اینی که داره زیر دستم خودشو به در و دیوار میزنه، هنوز مال من نشده که دیگه مثل غریبهها باهام حرف نزنی؟
ماتش برده بود.
– من… من…
تیغهی بینیمو جای رد بوسهم کشیدم.
– دلم میخواد بهترین رفیقم، همسرم باشه. قشنگه نه! توام دوست داری؟
تنشو از لمسهای گاه و بیگاهم منقبض کرد و بیشتر بهم چسبید.
– پس توام دوست داری خوب و بدمون کنار هم باشه؟
تک خندی کردم.
– دو تا رفیق چیزی از هم پنهون ندارنااا، گفته باشم… خوشی و ناخوشیشون با همه. هر وقت دیدی زن و شوهری به حدی رسیدن که چیزی از هم پنهون نداشتن، بدون رفیق همن. اونوقته که میشن یار و همراه هم. وگرنه دست هر آدمی تو خیابون رو هم بگیری، طرف راضی باشه با چهار تا امضا میشه زنت!
من و منش رو کنار گذاشت.
– من فقط اینجوری راحتترم…
مکث کرد و با شرم لب زد:
– وگرنه دنیای من خلاصه شده تو اسم شما…
چشمامو برای لحظهای از لذت زیاد این حرفش بستم. شبیه معتادی شده بودم که بعد چند روز دوز بالایی از مواد بهش رسیده و از خوشی دلش پرواز میخواد.
چشمامو باز کردم، چونشو بالا گرفتم تا نگاهم کنه. با انگشت شستم لب پایینش رو نوازش کردم.
– ولی من ناراحتم… دلم میخواد صدرا صدام کنی… دقیقاً مثل وقتایی که عصبی هستی و جملههات قر و قاطی میشه!
لباشو داخل دهنش برد و با بازیگوشی سعی کرد حواسمو پرت کنه، در همون حین گفت:
– قول نمیدم… ولی سعی میکنم.
با رضایت سر تکون دادم.
– آفرین… حالا بیا بریم بخوابیم…
– ظرفا…
بیتوجه دست زیر شونههاش انداختم و یک دستی بلدش کردم که جیغ خفیفی کشید.
– وای منو بذاری… یعنی بذار زمین… میخوام اینجا رو مرتب کنم.
– نمیخواد، فردا طیبه میاد جمع میکنه… ول کن دیگه.
خواستم وارد اتاق سابق خودم و مهتاب بشم ولی با یادآوردی حرف اونسری چکاوک، به سمت اتاق بغلش راه کج کردم. شلوارکی پوشیدم و خودمو روی تخت پرت کردم.
– چرا ماتت برده؟ لباساتو عوض کن، بیا دیگه.
“چکاوک”
خم شدم و از کشو یک دست لباس برداشتم.
– من برم حموم… بخواب شما!
– خب بریم…
سرم رو یه ضرب بلند کردم که صدای تَرَقِ گردنم بلند شد. با بهت گفتم:
– کجا؟!
بیخیال داشت بلند میشد.
– حموم دیگه…
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد. این مرد چرا نمیفهمید من از یادآوری همون رابطههایی که تمام برقها خاموش بود، از خجالت آب میشیم.
– آقا!
– آقا و … استغفرالله… صدرا عزیز من… صَدرا، بگو تا یاد بگیری…
بیتوجه انگشت اشارهمو تهدیدوار تکون دادم.
– جناب صدراخان! من الان میرم حموم، شما هم هیچ جا نمیای…
انگشتمو تو هوا قاپید و بین مشتش فشرد.
– زبون درآوردی جوجه، منو تهدید میکنی؟
صورتم از درد خفیفش جمع شد.
– ایی… انگشتم…
ولش کرد و سرتق گفت:
– میخوام بیام باهات.
حرصی غر زدم.
– نه!
– آره.
پا روی زمین کوبیدم.
– گفتم نه!
و بلافاصله به سمت حموم دویدم و در سریعترین حالت ممکن، در رو قفل کردم.
ضربهی محکمی به در زد.
– یکی طلبت چکاوک خانم…
خوشحال از پیروزی که به دست آوردم، شیر آب رو باز کردم که صدای غرغرهاش توی فضا گم شد…
در آرامش دوشی گرفتم و لباسهایم رو هم همونجا پوشیدم. احساس سبکی میکردم. با آرامش بیرون رفتم.
بیدار بود، مشغول چک کردن گوشیش. با دیدنم، گوشی رو کنار گذاشت و دستشو به سمتم دراز کرد.
– عافیت باشه خانوم… بیا اینجا.
جلو رفتم و تو بغلش دراز کشیدم.
دستی به موهای نمدارم کشید…
– مریض میشی، خشک نکردی.
– نمیخواد، خودش خشک میشه… عادت دارم.
سرم رو بلند کردم و چونهم رو روی سینهش گذاشتم که در اولین نگاه، تتوی اسمم توی دیدرسم قرار گرفت. ذوقی که توی رگهام جریان گرفت رو برای هزارمینبار پنهان کردم و گفتم:
– گفتید…
– گفتی!
با تاکید گفت و من پلکهامو روی هم فشردم.
اه لعنتی… انتظار که نداشت یک روزه تغییر کنم؟
لب تر کردم.
– گفتم سعی میکنم… اذیت نکن آقا!
خندید، به لحن معترض کلامم.
– باشه ادامه حرفتو بگو.
کمی فکر کردم و درنهایت انگشتانم رو روی تتو کشیدم.
– میگم گفتید از تتو خوشتون نمیاد و دردشو نمیتونید تحمل کنید… پس چی شد که زدید؟
موهایم رو آرام نوازش کرد.
– هنوزم میگم خوشم نمیاد. وقتی گفتی، تصمیم گرفتم بزنم فقط خواستم یکم سر به سرت بذارم و بعد سوپرایزت کنم… دوستش داری؟
حرفش ناخودآگاه همزمان شد با بوسهای که روی تتو نشاندم.
🕊🕊🕊🕊
سعی کردم ذوق صدام، و حتی لحن کلامم اون رو هم سر ذوق بیاره.
– خیلی بهت میاد… عاشقش شدم!
– اشتباه داری میری دخترخانم، اونی که باید عاشقش بشی منم نه این تیکه نقاشی…
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
– این جدای اینکه تورو خوشحال کرد، خودمم دوستش دارم، دلم میخواست همیشه یه ردی ازت پیشم باشه…
با قلبی که به تالاپ و تولوپ افتاده بود نگاهش کرد. قصد جونم رو کرده بود.
با لحن آرام اما جدی ادامه داد:
– خیلی باید قوی باشی عزیزدلم. باید انقدر قوی باشی که زندگیمونو با هم بسازیم. قراره به زودی با تکتک اعضای خانوادهم و دوست و آشنا، روبهرو بشی… از من باشه تا میتونم ازشون دورت میکنم ولی بالاخره اتفاق میافته…
منو بالا کشید و غلتی زد. حالا هر دو به پهلو افتاده بودیم. بوسهای روی لبم زد.
– دلم نمیخواد حرفاشون باعث بشه از من بدت بیاد… آدم وقتی وارد زندگی مشترک میشه، به خاطر خودش و آرامشش هم که شده، باید مقاومتش رو بالا ببره. میتونی به جای اینکه مقابلم باشی، کنارم قدم برداری و بیشتر از یک همسر، رفیقم باشی؟
ترسی توی دلم نشست، اما حق با صدرا بود. آدمای قوی، لیاقت خوشبختی رو داشتن!
پس با اطمینان پلک بستم و برای اولینبار، تونستم به عنوان یک زن، به مردم احساس آرامش بدم.
مردها موجودات زیاد پیچیدهای نبودند. با کوچیکترین توجه، میتونستند بهترین باشند و محبت نشون بدن، حتی شده زیر پوستی… همهچیز که نباید آشکارا و برای همه قابل دید باشه.
لبخندی از روی دلخوشی زد که بیجواب نذاشتم. من رو به خودش فشرد و هرازگاهی هرجایی که در دسترسش بود رو میبوسید و حالم رو درگرگون میکرد.
این همه مقدمهچینی تردید داشت؟
نمیدونم!
پیشروی کرد و حالا انگشتانش شکمم رو نوازش میکرد. اما باز هم نفهمیدم چی شد!
و این ندونستنها، زمانی اوج گرفت که با صورت ملتهب و صد البته بیتاب عقب کشید، بوسهای روی پیشانیم زد، شب بخیری گفت و پشت به من چرخید.
چند لحظهای صدای نفسهای عمیقش در فضا پیچید و بعد عادی شد و به جایی رسید که دم و باز دمش منظم شد.
مات، پتو رو روی جفتمون کشیدم. انگار باورم نمیشد اینجوری پس زده شده باشم!
عقب کشید، با اون همه هیجانی که داشت، خیلی راحت ازم گذشت…
خجالتآور بود اگه از اینکه جفتمون رو با این همه خواستن رها کرده بود ناراحت بودم؟ به خودم کمی جرات دادم و از پشت بغلش کردم.
تکون نخورد، خواب بود!
پیشونیمو به کمر برهنهش چسبوندم و سعی کردم بهش فکر نکنم و بخوابم.
حتماً خسته بود، حتماً!
***
طیبه چادر پوشیده در حال رفتن بود و حالا من مونده بودم و کسری. موهای پسرک رو نوازش کردم و بوسهای بر پیشانیش زدم.
میخ شده بود به تلویزیون، توجهی به اطراف نداشت.
یکی از دستانم رو توی بغلش گرفته و هر از چند گاهی با انگشتانم بازی میکرد.
فردای آن شب، وقتی صدرا به اینجا آوردش، وابستگیش به من صدبرابر شد. دقایق زیادی رو توی بغلم گریه کرد و گفت وقتی از خواب بیدار شده و دیده نبودم کلی ترسیده. خودش رو به من فشرد و تهدید کرد که اگه دوباره تنهاش بذارم، دیگه باهام قهر میشه و پیشم نمیاد.
– کسری عزیزم… نمیای بریم شام بخوریم؟
– صَبل نکنیم صدلا بیاد؟
هیچوقت زیر بار نمیرفت صدرا رو بابا صدا کنه.
– نه عزیزم، بابا امشب دیر میاد… کنسرت دارن امشب، بهت گفت که.
سرشو از روی پام بلند کرد و نشست.
– کچابک! چرا ما هم نَلَفتیم؟ همیشه صدلا کنسِلو داره، من و اصلان هم میلَفتیم.
درمونده نگاهش کردم. چی میگفتم؟ میگفتم به خاطر فرار از روبهرو شدن با دیگرانه که خودمو و خودتو تو خونه حبس کردم؟
نمیدونم چرا ولی این روزها، فقط دلم میخواست تنها باشم و یک گوشه کز کنم. تنها زمانی که از پیلهی خودم درمیومدم، وقتی بود که صدرا خونه بود و باید کنارش میبودم.
– اولندش کنسلو نه و کنسرت، بعدشم بابات باز هم کنسرت میذاره، بعداً هم میریم.
طلبکار خواست جواب بده که صدای زنگ در اومد. با تعجب نگاهی به کسری و بعد هم به در کردم. با فکر اینکه شاید یکی از همسایهها یا شایدم اصلان باشه، شونهای بالا انداختم و در رو باز کردم که ای کاش باز نکرده بودم…
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد، ولی کلامی بیرون نیومد.
– سلام.
نفس گره خوردهم رو بیرون دادم.
– بابا!
– نیام تو؟
از جلوی در کنار رفتم و با چشمان لبالب اشک، سر تکون دادم.
داخل اومد و نشست.
توانایی هیچ کاری رو نداشتم و نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم؛ پذیرایی کنم، از خونه بیرونش کنم، ازش دور شم…
ای خدا!
این چه بلاتکلیفی بود که دچارش شده بودم.
– چرا اومدی اینجا؟!
قبل از اینکه اون جواب بده، کسری با کنجکاوی پرسید:
– کچابک؟! این آقاهه کیه؟
با اخم، دست به کمر بابام رو نگاه میکرد.
ترید داشتم ولی گفتم:
– بابامه…
رفتار کسری کمی مسالمتآمیز شد. جلو رفت و دستشو به سمت پدرم دراز کرد.
– سلام بابای کچابک… خوشبختم از دیدنتون.
ابروهای ابراهیم از شیرینزبونیهای این پسر بالا پرید.
گوشه لب من هم از لحن و رفتار مودبانه و فوقالعاده متشخص کسری، تکونی خورد اما بیشتر از همه نگران بودم.
وسط حرفشون پریدم.
– چرا اومدی اینجا؟ مگه نگفتی دیگه دختری به اسم چکاوک نداری؟ چرا هیچوقت سر حرفت نمیمونی؟
بیتوجه، نگاهی به سر تا پام کرد و روی موهای رنگ کردهم مکث کرد.
– قشنگتر شدی… نگران بودم جات بد باشه…
پوزخندی زدم.
حالا کمی شجاعتر شده بودم. من صدرا رو داشتم، نیازی به ترسیدن نبود.
– نگران بودی و مفتمفت دو دستی تقدیمم کردی به یه پیرمرد؟
اینبار نگاهش رو به خونه و وسایلش گردوند.
– ضرر که نکردی، اگه به خاطر اون وصلت نبود، این پسره عقدت نمیکرد… نه؟!
درست بود، اما نمیشد ماهیت بد بودنش رو پنهان کنه. هیچوقت پدر خوبی نبود… هیچوقت!
با نفرت لب زدم.
– نمیخوام ببینمت… پاشو برو از اینجا.
با تاکید گفت:
– من پدرتم!
جیغ زدم.
– من بابا نمیخوام! پاشو برو از اینجا.
بلند شد و جلو اومد.
– اومدم با خودم ببرمت… از وقتی رفتی، یه خواب آروم ندارم. پیش خودم باشی خیالم راحتتره. پاشو وسایلت رو جمع کن.
چه راحت حرف از رفتن میزد. چه احمقی بود که فکر میکرد به حرفش گوش میدم.
🕊🕊🕊🕊
– واقعاً فکر کردی من زندگیمو ول میکنم میام پیش تو؟ بیا اونجا چیکار؟ صبح تا عصر برم گلهت رو بگردونم، بعدشم کلفتی زنت رو بکنم؟
بغض داشت خفهم میکرد. جلو رفتم و تخت سینهش کوبیدم.
– از خونهی من برو بیرون… من شوهر دارم، عاشقشم هستم، بمیرم هم ولش نمیکنم با تو جایی بیام!
پوزخندی زد.
– دخترهی احمق… چهار روز دیگه که ازت سیر شد، میندازتت وسط خیابون، تفم تو صورتت نمیندازه… همونطور که اون مرتیکه مادرت رو با یه حرومزاده دربهدر خیابونا کرد!
مادرم؟ کدوم مرد؟
– منظورت چیه؟
جواب نداد و بیشتر من رو عصبی کرد.
– شنیدم همین اول کاری دست روت بلند کرده، از اولم معلوم بود چه حرومزادهایه…
دست روی گوشام گذاشتم و بلند جیغ کشیدم:
– ببند دهنتو عوضییییییییی… اون موقعی که شده بودم نذری تو سینی و دور میگردوندیم تا ببینی کسی میگیرتم تا از شرم راحت شی، یادت نبود که ممکنه همون آدم یه روزی ازم خسته شه و مثل آشغال پرتم کنه یه گوشه؟ رگ پدر بودنت الان زده بالا که نیازی بهت ندارم؟
هق میزدم اما یک بند به رگبار حرف بسته بودمش. بس بود اون همه سکوت و تحقیر و تو سری خوردن… وقتش بود خانم خونهی خودم باشم و نذارم کسی وارد حریمم شه.
– از همون اولم نمک به حروم بودی… حیفه اون همه محبت.
تو اوج گریه خندهم گرفت، از کدوم محبت حرف میزد؟
– نکنه منظورت از محبت، اون کمربندهاییه که هر سری ازت میخوردم؟
فقط نگاهم کرد که از درد حرفهایی که قرار بود بزنم، هق زدم و ادامه دادم.
– پاشو برو بیرون… ای کاش از همون اول یتیم بودم و بابایی مثل تو نداشتم! ای کاش همراه مامانم همون روز اول میمردم و این همه بدبختی نمیکشیدم…
پوزخندی زد.
– الحق که زن دهاتی جماعت جنبهی شهر اومدن نداره! اون از مادرت که تو جوونی به بهونهی درس اومد شهر و بیآبرویی به بار آورد و من جمعش کردم، اینم از تو که زبونت شده مثل نیش مار و سرکشی میکنی…
گیج شده بودم.
– از چی حرف میزنی ابراهیم؟ یه جوری بگو منم بفهمم چی میگی.
به سمت در رفت اما لحظه آخر، دستش روی دستگیره موند و برگشت.
– همهچیز دست شوهرته، برو از خودش بپرس. فقط در همین حد بدون که از رگ و ریشهی من نیستی!
به چشمای بهت زدهم نگاه کرد و سر تکون داد.
– دیدارمون به قیامت دختر… هرچقدر بد هم بودم، کم پدری در حقت نکردم. حالا که میگی جات خوبه، دیگه نه به خودم بدهکارم نه به عاطفه… خداحافظ.
ثانیهای بعد، در محکم به هم خورد و شونههام بالا پرید. انگار تازه به خودم اومده بودم.
کسری بغض کرده گوشهای کز کرده بود و هر آن نزدیک بود صدای گریهش بلند بشه. تن آوار شدهم رو بلند کردم و به سمتش رفتم. حرف از حرومزادهای زد که مادرم در بطن داشت؟
بغلش کردم.
– دورت بگردم… بغض نکن چیزی نیست.
کسری رو منع کردم و اشکای خودم چکید. منظورش از حرومزاده که من نبودم! نه امکان نداشت…
پسر کوچکم چونهش از بغض میلرزید ولی میخواست به من دلداری بده.
– کچابک گِلیه نَتُن، صدلا که اومد میگم بِله پِدَلِشو دَل بیاله…
صدای پارس رکس هم از کناری بلند شد. با یک دست اون رو هم بغل کردم. اشکامو پاک کردم و صورت کسری رو بوسیدم.
– گریه نمیکنم عزیزدلم… بیا بریم شام بخوریم، رکس هم باید گرسنه باشه.
غذای خودمون و رکس رو گذاشتم و به اجبار کسری، چند قاشقی رو نجویده قورت دادم. نجوای کلماتِ حرومزاده، آبروریزی و اون مرد ول کنم نبود…
دیروقت بود، رکس گوشهای رفت و کسری هم بعد از گوش کردن قصهاش خوابید.
سردرگمی بد دردی بود. بعد از ۱۷ سال زندگی پر از تحقیر و بدبختی، حرومزاده باشی؟!
خدایا بدبختتر از من هم آفریدی؟
لبهی مبل نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. دلم میخواست تکتک موهامو بکشم. لعنت بهت ابراهیم که منو تو این منجلاب رها کردی و خودت رفتی…