-من تا از جزئیات خبر نداشته باشم، نمیتونم کاری انجام بدم.
عصبیش کردم …
صورتش از حرص سرخ شد، دستی به موهای رنگ شدهش
کشید و با خشم گفت:
-به درک انجام نده، همه شدن واسه من یه خان! نمیذارن
زندگیمو بکنم…
خواست بلند بشه که گفتم:
-نازنین خانم، صبر کنید… چی بهتر از اینه که یه برادر دارید
که مثل کوه پشتتونه؟ اگه هم دیدید صدرا اجازه نمیده برید، به
خاطر اینه که وقتی قصد برگشت به خونه خودتونو ندارید، تنها
جایی که خیالش راحته اینجاست، نه خونه دوست و آشنا.
به سمتم برگشت و طلبکار گفت:
-متنفرم از اینکه یه کار بهم تحمیل شه… من نخوام کسی برام
تصمیم بگیره کی رو باید ببینم؟!
برعکس او من کاملاً آروم بودم.
-کسی براتون تصمیم نگرفته… اجبار واقعی اونیه که صدرا
دور از جون بیاد شما رو به باد کتک بگیره و بگه برگرد پیش
شوهرت، ما دختر رو با لباس سفید تحویل دادیم، با لباس سفید
هم تحویل میگیرم، شنیدید چنین چیزی رو از دهن خونوادتون؟
به این میگن اجبار… صدرا نظرش رو به شما تحمیل نکرده،
فقط گفته کنار خودم باش و تصمیم بگیر، همین!
پوزخندی زد:
-خیلی ادعا داری تو تفسیر کلمات، تو دیگه از کجا اومدی
دختر جون؟
تلخندی کردم و گفتم:
-از جایی که به جرم زندگی، دختراشونو سر میبرن، رفتید تا
حالا؟
نفسشو خسته بیرون داد و گیج نگاهم کرد و روی صندلی
نشست.
آروم زمزمه کرد.
-نمیفهمم چی میگی…
سر تکون دادم و بدون حرف مشغول خوردن صبحانهم شدم.
بدجور توی فکر فرو رفته بود. فکر به حرفای من، یا زندگی
خودش…
به هر حال هرچی! مهم نبود.
اما توی این همه بگیر و ببند، خوردن چشمم به دست نازنین،
باعث شد لحظهای لقمهی داخل دهنم خشک شه…
لقمه نیمه خوردهم رو روی میز گذاشتم که نگاهم اینبار روی
انگشتان دست خودم افتاد.
مقایسه کردم، چیزی نبود!
ناخودآگاه ابروهام کمی توی هم رفت. مگه نباید یکی از اون
حلقههام توی دست من هم باشه؟
دقیقاً یکی مثل مال نازنین، زیبا و کار شده یا شاید هم سادهتر…
یک رینگ سبک وزن و معمولی، بدون هیچ نقش و نگار و
نگینی.
تو ذهنم انتخابم رو تایید کردم. خوب بود، من راضی بودم.
باید از صدرا به دل میگرفتم یا بیاهمیت از کنارش میگذشتم؟
اشتهام به کل کور شد.
با فکری آشفته، مشغول جمع کردن میز کوچیک آشپزخونه
شدم، حتی ستاره هم یکی از این حلقهها داشت… صدرا براش
خریده بود، چرا باید یادش بره برای من بخره؟
مهمتر از دختر عموی مزاحمش نبودم که انقدر بیحواس باشه؟
سرمو با شدت تکون دادم تا فکرهای مزاحم از ذهنم بیرون بره
ولی بیفایده بود.
ماجرای ستاره، شدیداً منو حساس کرده که هر موضوعی رو
بهش ربط میدم…
هرچقدر هم صدرا میگفت نگران نباشم و ستاره نمیتونه جایی
تو زندگیمون داشته باشه، فقط میتونستم برای زمان کوتاهی
آرامش بگیرم.
با حرص لیوانهای کثیف رو توی سینک انداختم که نگاه نازنین
روم نشست.
-وا چته؟!
طلبکار دست به کمر زدم و برگشتم.
-نازنین خانم! میشه یه سوال بپرسم؟
ابروهای خوش فرمش بالا پرید.
-بگو ببینم چی میگی؟
-شما اگه شوهرتون بره با یه دختر دیگه نامزد کنه چیکار
میکنید؟
چشماشو تو کاسه چرخوند.
-حس نمیکنی این سوال رو نباید از خواهرشوهرت بپرسی؟
زیر آب داداشمو بزنم؟
پا روی پا انداخت و پشتچشمی برام نازک کرد.
-اونوقت میگم خنگی بهت برمیخوره!
با صورت وارفته نگاهش کردم، چرا کسی دورم نبود که ازش
کمک بگیرم؟
یه راهنمایی، یا شایدم درد و دل حقم نبود؟
که البته به قول خودش، نازنین برای این کار آدم اشتباهی بود.
آخه کی میرفت با خواهرشوهری که از شانس خوبم به جرم
نکرده ازم دل خوشی نداشت، مشورت میگرفت؟
بدون حرف برگشتم و مشغول شستن چند تیکه ظرف شدم. طیبه
مریض شده بود و قرار بود چند روزی رو استراحت کنه.
-ستاره از وقتی که خودش رو شناخت عاشق صدرا بود، حتی
وقتی که صدرا با مهتاب ازدواج کرد، شب عروسیشون خودشو
زد به مریضی و نیومد.
دستم به لیوان آب کشیده شده خشک شد. برنگشتم که صدای
پوزخندش بلند شد.
-همه باور کردن، ولی من که میدونستم ماجرا از چه قراره.
خودم دختر بودم، جنس نگاهش، رفتارش مقابل صدرا، ذوقش
به خاطر یه توجه کوچیک از جانبش، بیداد میکرد که دوستش
داره…
شیر آب رو بستم و به سمتش برگشتم. نگاهش خیرهی چشمای
متعجبم شد و ادامه داد:
-پرسیدم به خاطر پولش کنارشی، چون نمیتونم درک کنم چرا
حاضر شدی با مردی ازدواج کنی که با یکی دیگه قرار ازدواج
داره!
دستای یخ زدهمو به هم پیچیدم.
-ما عقد بودیم که اونا با هم…
فهمید میخوام چی بگم که وسط حرفم پرید.
-نه دختر جون… کفن مهتاب خشک نشده بود که حرف
ازدواج این دوتا شد نقل دهن همه، ولی از یه نظر تو هم راست
میگی، صدرا قولی به ستاره نداده بود که حالا بخواد عذاب
وجدان بگیره که چرا اون رو ول کرده و این داستانا…
از روز اول به شدت با اومدن اسم ستاره کنار خودش مشکل
داشت ولی حرف اصلی من این نبود، مهم نیست کی مقصره و
کی بیگناه… برنده اونیه که نذاره سرش کلاه بره. ستاره یه
چیزی برعکس مهتابه، هرچقدر اون آروم و مهربون بود،
ستاره کله خرابه!
من جای اون نیستم ولی فکر اینکه شاید به احتمال یک درصد
اگه مرگ مهتاب خوشحالش کرده، باعث میشه بیشتر اونی که
ازش بدم میاد، ازش متنفر بشم.
بدنم از انزجار منقبض شد. خوشحالی برای مرگ خواهرش؟
این دنیا به کجا داشت میرفت که یکی از مرگ هم خونش
خوشحال بشه و یکی دیگه پارهی تنش رو به خاطر یاوههای
مردم سر ببره.
این لکهی سیاه، هیچوقت قرار نبود از زندگیم پاک بشه…
هیچوقت.
بلند شد و الکی دست به لباسهاش کشید.
-نمیدونم از کجا پیدات شد، صدرا یه چیزایی گفت، یه
چیزایی هم تو این صفحات مجازی خوندم. تو و روستا، صدرا
یه خوانندهی معروف، اصلاً با هم همخونی ندارید ولی شاید
بهتر از ستاره باشی…
جلوش کوتاه نیا… به عنوان خواهرش دارم بین بد و بدتر یکی
رو انتخاب میکنم.
از کنارم گذشت. قطعاً اون شخص بد من بود!
سری به نشونه تاسف تکون دادم.
جای شکرش باقی بود، همین که یه نفر دیگه از اعضای خانواده
صدرا با وجود ستاره مخالف بود، کارم رو از این سختتر و
عذابم رو بیشتر نمیکرد.
“اصلان”
یه دستم رو دور گردنش انداختم و دست دیگهم رو به پهلوی
دردناکم گرفتم و از درد نفسنفس زدم.
دختر کنار دستم انگار وضعش بدتر از من بود که غر زد:
-اه لعنت بهت، گوریل کمرم شکست… خودتو ننداز روم. حقته
بندازمت از این پلهها پایین، سقط شی!
انقدری درد داشتم که توجهی به چرتوپرتهاش نکنم.
دست از پهلوی دردناکم گرفتم و قدم بعدم رو با سختی بیشتری
برداشتم.
لعنتی، الان وقت خراب شدن آسانسور نبود…
-در رو وا کن.
شونهمو به دیوار تکیه دادم. لبمو محکم به هم فشردم و به زور
گفتم:
-تو کیفمه… آخ…
زانوی یک پاشو بالا آورد و کیفم رو روش گذاشت، درحالیکه
داخلش رو میگشت گفت:
-کم آخ و اوخ کن انگار زاییدی… کو؟ نیست که؟ جاش نذاشتی
که تو ماشین؟ ببین شده تو همون راهرو رو به قبله بذارمت،
نمیرم پایین! عه ایناهاش…
چشمامو روی هم گذاشتم و به خودم قول دادم در اولین فرصت
به حسابش برسم. فعلاً بهش نیاز داشتم.
بالاخره در رو باز کرد. دستم رو روی گردنش انداخت ولی قبل
از وارد شدن، یکدفعه از حرکت ایستاد.
-ببینم ِزید ِمیدت که باز اینجا نیست چنگ بندازه؟
آخ خدا من داشتم میمردم و این دختر حرافی میکرد. با حرص
از لای دندونای کلید شده از دردم غریدم:
-افراااا!!!!!
منو کشید داخل و در رو بست .
-خب بابا… بتمرگ… نه چیزه… یعنی بشین اینجا… زدن
پوکوندنت، ببینم دشمن مشمن داری یا خفتگیر بودن؟
روی کاناپه نشستم و نفس حبس شدهم رو بیرون دادم.
دشمن؟ لعنت بهشون…
-به… تو ربطی نداره!
شونهای بالا انداخت و کمرش رو صاف کرد.
-راست میگی، اصلاً منو سننه، عزت زیاد حاجی…
واقعاً داشت میرفت؟
-کجا میری؟
پوزخندی زد و نگاه گذرایی بهم کرد.
-قبرستون! میرم بدم برات چاله بکنن، امیدی به زنده بودنت
نیست…
پیشونیم به عرق نشسته بود.
مسخره… حیف، حیف که تو شرایط خوبی نبودم.
-بیا کمک کن. باید زخمامو ببندی، خودم نمیتونم.
-مگه من نوکرتم؟ گفتم بندازمت جلو بیمارستان یکی بیاد
جمعت کنه قبول نکردی…
حالم خراب بود، ولی مگه دلیل میشد که جواب این دختر یاغی
رو ندم؟
-مگه معتاد تزریقی کنار خیابون پیدا کردی که بندازی جلو
بیمارستان و ول کنی؟
به ستون خونه تکیه داد.
-چه کنار خیابون، چه ته کوچه خلوت… بد خفتت کرده بودن
شازده. اگه من نبودم الان ننهجونت باید در به د ِر روغن
ِکرمونشاهی بود واسه حلوات…
سرم رو بیحال به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو بستم.
-حالم خوب نیست. اگه میمونی، جعبه کمکهای اولیه تو
کابینت آشپزخونهس… اگرم میخوای بری، برو بذار به درد
خودم بمیرم.
چند دقیقهای صدایی نیومد، لای پلکم رو باز کردم که دیدم اومد
و جلوی پام نشست. جعبه رو کنارش گذاشت و متفکر به رون
پام که زخم تقریباً عمیقی روش خورده بود زل زد.
-خب چیکارش کنیم الان اینو؟
نوک انگشتش رو روی زخم زد که دادم بلند شد.
بیخیال، جعبه رو روی زمین ریخت.
-بخیه میخواد. میکشی پایین یا شلوارت رو به فنا بدم؟
طرز حرف زدنش تاسف داشت ولی فقط گفتم.
-قیچی تو وسیلهها هست…
سری تکون داد و لنگ شلوارم رو کاملا پاره کرد.
در کمال شلختگی زخم پامو ضدعفونی کرد که تمام مبل زیر پام
به گند کشیده شد.
دستش به سمت وسایل بخیه رفت که با تعجب گفتم:
-میخوای چیکار کنی؟
-بدوزمت…
چشمام بدتر گشاد شد. چیزی به نام عفت کلام، توی این دختر
وجود نداشت.
دست به پای زخمیم گرفتم:
-برو عقب نمیخواد، مگه الکیه؟ سوادت اندازه کف دسته،
اونوقت برا من خانوم دکتر شدی؟
بیتوجه پام رو دو دستی گرفت و خشن گفت:
-بیشین بینیم باو… ببین من دوست دخترات نیستم نازنو بکشم،
انقدر رو نِروم نرو که خودمم یه تیزی میزنم اونور پات…
نگاهی به اطراف کرد. یکدفعه لنگه دمپایی خونگیمو برداشت و
دستم داد.
-بگیر اینو، بیحسی نداریم، دردت اومد اینو بذار لای
دندونات!
صورتم جمع شد، اینو بکنم تو دهنم؟
بیتوجه پسش زدم، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-مطمئنی بلدی؟
شالش از سرش افتاده بود، تیکهی کوتاه موهاشو کنار زد و
گفت:
-وقتی یه داداش الوات تو خونه داشتی باشی، گره زدن جای
قمه کشیدناش میشه آب خوردن. نترس گونی دوز نمیکنم!
تنها کاری که از دستم برمیاومد، فشردن دندونام به هم و مشت
کردن دستم بود.
با دقت کارش رو انجام میداد. ظرافتی توی حرکات دستش بود
که از دختری مثل اون به دور بود.
بخیه پام که تموم شد، بلند شد و بیحرف اینبار آستین لباسم رو
پاره کرد.
لعنتیها! انگار واقعاً قصد جونمو کرده بودن که رد چاقوهاشون
تموم بدنم رو گرفته بود. اگر افرا ماشینش رو تو این کوچه
پارک نکرده بود، اگه نمیاومد قطعاً مرده بودم.
باندی دور بازوم پیچید و کمکم کرد پیرهنم رو دربیارم. از درد
و اون همه خونی که از دست داده بودم، چشمام سیاهی میرفت.
نگاهش رو پهلوم ثابت شد، بله! کبود شده بود.
دماغشو چین داد و سری تکون داد، همون طور که زخمای
روی صورتم رو تمیز میکرد غر زد:
-پول مول میخواستن؟ خب خبرت یکم شل میکردی تا
اینطوری چرخت نکنن! الان خوبت شد؟ عین گوشت خورشتی
تیکهتیکهت کردن. باید میرفتی بیمارستان، شاید این دندهت
شکسته باشه.
پوزخند بیحالی از خیال خامش زدم.
-چیه نگرانمی؟
متقابلاً پوزخندی زد و محکم پنبه بتادینی رو روی یکی از
زخمام کشید.
-زکی… بپا پس نیوفتی! میترسم َسقَط شی خونت بیوفته
گردنم. شما تو توالت خونتونم دوربین دارید چه برسه به این
ساختمونی که تا اینجا خرکشت کردم.
صدای غرغرهاش کمکم برام داشت نامفهوم میشد. انگار توی
این دقایق، نگه داشتن پلکام ناممکنترین کاری بود که از پسش
برنمیاومدم و بالاخره تسلیم خواستهشون شدم و چشمامو بستم.
“صدرا”
با پاشنهی کفشم روی سرامیکها به حالت عصبی ضرب گرفته
بودم و دستامو گره خورده به هم روی دهنم گرفتم.
نگاهم رو از ِسرمی که به کمک چوبرختی وصل شده بود
گرفتم و به دختری که روی مبل رویبهروی اصلان بیخیال لم
داده و گهگاهی چرت میزد، دادم.
-تو این سرم رو براش وصل کردی؟
خمیازه کشداری کشید و گفت:
-میتونی دکتر افرا صدام کنی… خبر نداری یه پک کامل
دوخت و دوز هم سرش داشتیم. سر تاپاشو برات وصله کردم از
روز اولش بهتر!
فقط با اخم نگاهش کردم که بلند شد و شال مشکی رنگش رو
روی موهاش انداخت.
-خب دیگه، عزت زیاد… ما بریم دیگه. میگفت به کسی
چیزی نگم ولی هزیوناش از درد تا خود صبح مارو سایید. بهش
نگو من خبرت کردم قاطی میکنه، هیچ پوخی نیست ولی از
نون خوردن میندازتمون.
توی اون هاگیر واگیر، انگار یکی رو برای خالی کردن خشمم
پیدا کرده باشم.
-این چه طرز حرف زدنه خانم محترم! هیچ پوخی نیست یعنی
چی؟
-یعنی همین داداش تو دیگه، با این قد و هیکل راحت خفتش
کردن و داشتن مثل سگ میزدنش که از راه رسیدم!
پوزخندی زدم.
-آها اونوقت تو تنهایی از پس همشون براومدی؟
تابی به ابروهای نازکش داد.
-تنهاتنها هم که نه، حالا دوتا حرکتم این داداشت زد، بیشتر
بزن در رویی کردیم ولی ببین، بیان سر وقتم و پام باز شه به
حلوفدونی، من میدونم و شماها… به خاطر خان داداشت چاقو
زدم به یارو! نمردیم و چاقوکشم شدیم! جون خودم فقط دکوریه
این چاقو…
چشمام گرد شد.
-چی؟ دخترهی دیوونه نکشتیش که؟
اخم کرد.
-نه… یعنی فک نکنم. داشتیم در میرفتیم، نسناس افتاد