رمان چشم مرواریدی پارت ۱۳

3.8
(10)

 

منو دیانا با تعجب به هم نگاه کردیم و هم زمان گفتیم : چه شرطی؟

پیرمرد : ما با هم قرار گذاشتیم این ساز رو به کسی بدیم که هم قلب مهربونی داره و هم صدای بی نقصی داره

میشه ازتون خواهش کنم این ساز بزنین و بخونین؟

گناه داشت دوست داشتم دلشو شاد کنم پس قبول کردم

پیرمرد رفت و بعد از چند دقیقه با یه جعبه چوبی خوشگل برگشت گیتارو که دراورد محو گیتار شدم فوق العاده زیبا بود عطر چوب توی فضا پیچیده شده بود گیتار مشکی رنگ بود  شاید ساده بود اما من تونستم تشخیص بدم که چقدر ظریف کار شده

برام صندلی اورد نشستم روی صندلی گفتم : اهنگ خاصی مدنظرتون هست؟

پیرمرد : شما کانادایی هستین؟

نه نیستیم ایرانی هستیم اما میتونم بخونم

پیرمرد : پس میتونی اهنگ  …….. بخونی ؟

بله چرا که نه

وقتی گیتارو توی دست گرفتم فهمیدم که چقدر راحت و سبکه  جنسش فوق العاده بود مثل اینو پیدا نمیکردم پس شروع  به خوندن کردم

بعد از اینکه تموم شد چشم هامو باز کردمو همیشه موقع خوندن چشمهامو میبستم

پیر مرد در حالی که اشک میریخت با عصا به طرفم میومد گیتارو کنار گذاشتم اومدجلو و در حالی که صورتش خیس اشک بود پیشونیمو بوسید و محکم بغلم کرد گفت : صدای تو منو یاد کسی میندازه که خیلی برام عزیزه میشه ازت خواهش کنم گاهی بیای و برای من بزنی و بخونی؟

گریم گرفت در حالی که بغلش میکردم گفتم : قول میدم

یه بار دیگه پیشونیمو بوسید و گیتارو برام توی جعبه گذاشت و بهم دادهر چی که اصرار کردم پولشو بدم راضی نشد فقط وقتی خواستیم بریم لبخندی زد و گفت منتظرتم

دیانا: خیلی گیتارت قشنگه مبارکت باشه

مرسی اره فوق العادست بهتر از اینو ندیده بودم کاش ازم پول گرفته بود

دیانا : خیلی عجیب بود

اره خیلی

سوار ماشین شدیم  گیتارو بغل کردم خیلی برام ارزشمند بود چون میدونستم ارزش معنوی زیادی برای اون اقا داره حس خوبی به پیرمرده داشتم مطمعنا به قولم عمل میکردم

دیانا بهتره برای خاله اینا گل بگیریم و بریم

دیانا خندید و گفت : باشه

جان بردمون به بزرگترین و بهترین گلخانه منم تا تونستم گل خریدم انقدر که دیانا خسته شد و رفت نشست توی ماشین و من هنوزم دل نمیکندم تا جایی که صدای شکمامون بلند شد

ازشون خواستیم همه رو فردا با ماشین بفرستن چون خیلی زیاد بود . گل ارکیده قشنگی که مخصوص خاله بود گرفته بودم تا با خودمون ببریم

دیانا گفت: دیدی جان دیدی؟ معده دوست عزیزشو فدای گل گیاه کرد

خندیدم

الان به جاش میبرمت بهترین رستوران هر چی دوست دارین بخورین مهمون من  جیغ زد و گفت : ایوووول داداش برو گرونترین و بهترین رستورانشهر جان با خنده چشمی گفت و راه افتاد

بعد از اینکه سه تایی غذا خوردیم و سیر شدیم ساعت ۴ رسیدیم خونه سریع رفتیم تا اماده بشیم

موهامو دو طرفم به حالت دم موشی بستم و بعد گوجه اش کردم خیلی بهم میومد رژ مات کالباسیمو به لبام زدم و یه ریمل کشیدم و خط چشم باریکی کشیدم خیلی ارایش نکردم  لباسی که خیرده بودمو در اوردم  بالاتنه راه راه سفید و مشکلی و دامن مشکی تا روی زانوم بود  یکی استینا بند پهن مشکی بود اون یکی تیکه پارچه لباس بود که تاروی شونم میومد

در کل شیک و ساده بود دستبند و گردنبند ستشو انداختم

و رفتم توی سالن که دیدم دیانا منتظرم نشسته پیراهن لیمویی تا پایین زانوش پوشیده بود که قسمت راست بالاش مروارید های مشکی داشت و دامنش هم چین های قشنگش داشت ارایش لایتی هم کرده بود وموهاشو باز گذاشته بود

هر دومون هم زمان گفتیم چه خوشگل شدی بعد هم خندیدیم

وای دیانا خیلی بهت میاد

کارن خیلی ناز شدی بدو بریم که دیرمون شد ساعت ۵:۳۰ بود

وای تا برسیم ۶ بدو بدو گیتار و ارکیده که برای خاله اینا گرفته بودمو برداشتیم و سوار ماشین شدیم

جان لطفا تند رانندگی کن دیرمون شده

جان : چشم

وقتی رسیدیم ساعت ۶:۱۰ بود

دیانا : وای حالا جواب خاله رو چی بدیم؟

وای نمیدونم

دیانا: هعی کارن خانوم وقتی میگم از گیاها دل بکن برای الان بود.

جان هر موقع نزدیک اومدنمون بود بهت زنگ میزنم

جان: باشه

خداحافظی کردیم و پیاده شدیم

دوباره استرس تمام وجودمو فرا گرفت زنگ زدیم که خاله اومد و درو باز کرد سلام و احوالپرسی وکردیم خاله هردومونو بوسید

خاله : خوش اومدین خوشگلای من مگه قرار نبود ساعت ۵ بیاین؟

دیانا با چشماش به سمتم تیر پرتاب کرد و گفت: ماجرا داره خاله جان

خاله خندید و راهنماییمون کرد

هم خوشحال بودم که قراره ببینمش و هم استرس داشتم و میترسیدم در مقابلش کم بیارم .

توی راهرو کنار عمو  ایستاده بود  با هر دو سلام و احوال پرسی کردیم عمو بغلمون کرد .  دایان هم باهامون دست داد  حرف نداشت بغلمون کنه

کور خوندی اقا دایان هاهاهاها همون دستی هم که باهاش دادم قلبم داشت میترکید

گلو به خاله دادم خاله خیلی خوشحال شد و تشکر کرد و گفت : چرا زحمت کشیدین ؟ خیلییی قشنگه

خاله هم مثل من عاشق گل گیاه بود . خاله گیتار دست دیانا دیدی و با ذوق گفت : وای کارن بگو که میخوای برامون بزنی و بخونی

معلومه خاله جون مخصوصا امروز گرفتمش

خاله و عمو هووو کشیدن که همه خندیدیم  برق شادی توی چشمای دایان دیدم

خونه خیلی قشنگی با دکوراسیون فوق العاده ای شیکی داشتن خاله خیلی خوش سلیقه بود گیتار کنار سالن گذاشتم و نشستیم روی مبل های خاکستری حال خاله و عمو کنار هم و دایان هم روی مبل تکی کنار من نشست موهاشو یه طرف داده بود و تیشرت و شلوار جذبی پوشیده بودکه هیکلشو عضله ایشو به رخ میکشید  همیشه رنگ مشکی خیلی بهش میومد و خواستنی ترش میکرد ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

اولین کام نوبلم فراموش نشه

*ترشی سیر *
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

اومدی باز اومدی با رقص و آواز اومدی
دلمو بردی ولی آخ که چه با ناز اومدی
شب شد و ماه اومدی با دل من راه اومدی
دلمو بردی ولی آخ که چه دلخواه اومدی
نه ازم دور نشو بند نیا که نفسی
راز زیبای منی و فاش نشو پیش کسی
باز لبخند بزن چال بیفته گونتو
که گرفتار کنی این منو این دیوونتو
چشم آهوی تو رو دیدمو بی خواب شدم
مو شرابی زدی و بدجوری بی تاب شدم
آخ چه وحشیانه زیبای نمیدونی خودت
چشم آهوی تو رو دیدمو بی خواب شدم
مو شرابی زدی و بدجوری بی تاب شدم
آخ چه وحشیانه زیبای نمیدونی خودت(برای نوبل عزیزم) (ایوان – ای جان)

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی بود ♥️

Helya
Helya
2 سال قبل

“می‌فهمى، آنتیگونه؟
– من نمی‌خواهم بفهمم. من اینجا نیامده‌ام که تو را بفهمم، آمده‌ام که به تو نه بگویم و بمیرم.”

لعنتی من روانی این آنتیگونه شدم
خیلی گاده

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

عالی 😊🤍

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x