رمان چشم مرواریدی پارت ۱۴

4.6
(9)

خاله با خنده و به شوخی گفت : خب بگین ببینم چرا انقدر دیر اومدین برم خط کش بیارم بزنمتون؟

دیانا گلوشو صاف کرد و گفت : جونم براتون بگه خاله عزیزم که من یه دوست منگل دارم که دیوونه گل و گیاهه هر جا علف میبینه دور از جون شما عین گوسفند به اونجا جذب میشه

محکم زدم توی بازوش که همه خندیدن عمو با خنده گفت : این چه حرفیه دخترم ماهه ماه

دیانا پشت چشمی نازک کرد و گفت : شما نگین کی بگه ؟ خلاصه داشتم میگفتم ما میخواستیم برای خاله گل بگیریم که این گوسفند جان ببخشید کارن جان چشمش به گل و گیاه خورد خلاصه از ۱ تا ۳ و‌خورده ای در حال خرید بود انقدر خریداش زیاد بودن که قرار شد فردا با کامیون بفرستن براش این شد که ،  تا اومدیم غذا بخوریم وبرسیم خونه و اماده بشیم خیلی طول کشید .

انقدر بامزه تعریف میکرد که همه میخندیدن منم از خجالت سرخ میشدم اروم گفتم برات دارم دیانا خانوم

خاله هم صداشو کلفت کرد و با لحن بامزه ای به شوخی گفت : خب اگه منم جاش بودم همینجور میشد و همچنین چون مجرم میخواد برامون گیتار بزنه من عفوش میکنم البته بیشتر از من باید از پسرم طلب بخشش کنه چون از ساعت ۴ تا الان عین ساعت کوکی میرفت ومیومد بچم زیر پاهاش علف …..

حرفش با سرفه های الکی دایان قطع شد دایان با چشم و ابرو اشاره میکرد که خاله چیزی نگه

با شنیدن حرف های خاله توی دلم عروسی به پا بود نتونستم بیشتر از این خوددار باشم

خندیدم  گفتم : وای ببخشید تو رو خدا شرمندم

خاله : خواهش میکنم این چه حرفیه عزیزم شوخی میکنم.

تو رو خدا بخورین میوه تا من برم چایی بیارم

خاله اومدیم خودتونو ببینیم هیچی نمیخوایم تازه ناهار خوردیم

خاله : کاری ندارم که الان میارم و میام

عمو : خب دخترا کانادا چطوره؟ پسندیدین

دیانا : عاالی

دایان با شوخی گفت : انگار خیلی بهت خوش گذشته دیانا

دیانا : خیلی خیلی این چند روزه همش در حال خرید بودم

خاله از توی اشپزخونه گفت: پس خیلی خوش گذشته

خندیدم

عمو: رضا و منوچهر چطورن؟

من و دیانا : خوبن سلام دارن

عمو : دنیل چطوره؟ خوبه ؟ چقدر دلم براش تنگ شده

اونم خوبه هر چی میگذره غیرتی تر میشه

عمو خندید و گفت : پسر منوچهره دیگه

خاله چایی ها رو اورد گفت : بفرمایید ، چایی هاتونو که خوردین حتما تصویری بگیرین ببینمشون وای چقدر دلم برای همه تنگ شده

چشم حتما

سنگینی نگاه های دایان روی خودم حس میکردم و این باعث میشد گُر بگیرم برگشتم نگاهش کردم که دستشو گذاشته بود زیر چونشو نگام میکرد یه چشمک زد  خجالت کشیدم چقدر بی پروا بود ! نمیدونستم چیکار کنم یکم یواشکی نگاهش کردم بعد سرمو به طرف خاله چرخوندم که داشت نگاهمون میکرد و لبخند میزد. داشتم اب میشدم چقدر سوتی میدم من

بعد از اینکه همه چایی خوردیم عمو گفت :  خب زنگ بزنین ببینم رفقای من در چه حالن

با مامان تصویری گرفتم روی مبل کنار خاله لعیا نشسته بود گوشی طرف خاله گرفتم با هم احوال پرسی کردن و کلی خوش بش کردن که صدای بابا اومد : بدین ما هم میخوایم رفیقمونو ببینیم دل بکنین خانوما همه خندیدن گوشی داد خاله به عمو احمد که اونم با بابا اینا احوالپرسی و خوش بش کرد بعد مامان گوشی دور گذاشت تا همه مشخص باشن منم همینکارو کردم دایان اومد جلو و به همه سلام کرد

عمو رضا : ماشالا ‌پسر چه دختر کش شدی به قول دیانا

همه خندیدیم دایان که مشخص بود استرس داره با خنده  گفت : مرسی عمو

بعد از صحبت های روزمرگی

خاله دلبر رو به مامان اینا گفت : بهشون بگین به ما سر بزنن باید التماس کنیم تا بیان اینجا

خاله لعیا : عشق منو حرص ندین به حرفش گوش کنین

من دیانا با خنده گفتیم : چشممم

مامان : نگران نباش دلبر هنوز یخشون اب نشده

دیانا رو به دنیل گفت : دنیل جووووون بیا ببینم جلو مارو نمیبینی خوش میگذره

دنیل : خوششسشش دیگه چند وقته ارامش دارم

همه خندیدن که عمو احمد گفت : دلت میاد ؟ این دو تا دختر به این خانومی

دنیل با خنده گفت : عمو شیطانم اولش فرشته بود

بهش چشم زهره رفتم که با خنده گفت : یا علی من که میگم

دیانا : حیف دستم بهت نمیرسه

همه زدن زیر خنده که خاله لعیا گفت : میبینی از اونجا هم با هم جنگ دارن

بعد از اینکه  همه با هم حرف زدن خداحافظی کردیم .

خاله گفت : وای خیلی خوشحال شدم به خدا دلم خیلی براشون تنگ شده بود

عمو: منم خداروشکر که تکنولوژی پیشرفت کرده.

دیانا : نظرتون چیه حکم بازی کنیم به یاد قبلنا

خاله : بازی کنین تا منم برم غذا رو اماده کنم

تک انداختیم من و دایان  ، دیانا و عمو از اینکه شانسم انقدر خوب بود خیلی خوشحال بودم وقتی سه به هفت بردیمشون با هیجان زدیم قدش بعدش تازه یادم‌ اومد چه کردم از خجالت سرخ شدم عمو و دیانا حواسشون به ما نبود فقط خودمو خودش فهمیدیم  . اروم گفت : اگه میدونستم زودتر میبردم

لبامو روی هم فشار دادم و برای اینکه بیشتر سوتی ندم

گفتم : من برم کمک خاله میز بچینیم

اینو گفتم و با سرعت رفتم توی اشپزخونه

 

شامو که خوردیم  از خاله تشکر کردیم خاله و دیانا ظرف ها رو جمع میکردن منم ظرف ها رو چیدم توی ماشین ظرف شویی چون زیاد بودن یه مقداریش جا نشد که با خواهش زیاد از خاله اجازه داد  بشورم دیانا اومد کمکم اب بکشه که عمو صداش زد چند ثانیه ای نگذشته بود که  عطر خیلی خوشبو و دیوونه کننده ای به مشامم رسید

سرمو بلند کردم که …….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahal
Nahal
2 سال قبل

عالیه 👏👏

*ترشی سیر *
پاسخ به  Nahal
2 سال قبل

عالی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x