رمان چشم مرواریدی پارت ۱۶

5
(5)

اومدم برم پایین که یهو دستی دور کمرم حلقه شد جا خوردم از بوی عطر دایان فهمیدم اونه اومدم چیزی بگم که گفت : هیییس چند ثانیه هیچی نگو بزار یکم اروم بشم
انقدر صداش گرفته و درمونده بود که سکوت کردم دلم میخواست برگردم و بغلش کنم بهش بگم بغض نکن که این صدای گرفته ات و چشمای سبز لعنتیت تموم اراده منو ازم میگیره چند ثانیه ای توی اون حالت بودیم که با اکراه دستاشو باز کرد برگشتم سمتش هر چقدر سعی کردم چیزی بگم نشد انگار که زبونمو قفل کرده بودن فقط گفتم : خداحافظ
و با عجله از پله ها اومدم پایین
خاله و عمو و دیانا مشغول صحبت بودن
خاله : بزارید بگم دایان ببرتتون
نه خاله‌ جون دیگه مزاحم نمیشیم جان منتظرمونه
عمو : دختر انقدر نگو مزاحم . شما مراحمین
لبخندی زدمو و تشکر و خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم

دیانا : باورم نمیشه بدون اینکه گریه کنی خوندی
خودمم باورم نمیشه اما خیلی خستم دیانا خیلی
سرمو گذاشتم روی شونش و قطره اشک سمجی از چشمام چکید .

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ )

از پشت پنجره رفتن ماشینشونو نگاه کردم امشب چیکار کرد با دلم با اون صدای قشنگش
دلم نمیخواست ازش جدا بشم. توی این هفت سال فقط همین چند ثانیه ارامش داشتم . فهمیدم خواست چیزی بهم بگه اما نگفت
میدونم این اهنگ اخری مخصوصا خطاب به من بود‌. وقتی با اون صدای فوق العادش این اهنگ از ته قلبش خوند سوختم قلبم تمام وجودم سوخت از
چقدر وقتی گفت پیج داره اعصابم خورد شد هیچ کس جز من حق شنیدن صدای قشنگشو نداشت اهی کشیدم و رفتم پایین مامان اینا توی اتاقشون بودن پس سریع گوشی مامان برداشتم و رفتم توی اینستا اسم پیجشو پیدا کردم

(❥ Karen Music Cottage♫) چه اسم قشنگی ( کلبه موسیقی کارن ) سریع رفتم از پله ها بالا و گوشیمو برداشتم و رفتم توی پیجش که قفل بود درخواست دادم . یعنی قبول میکرد؟

 

( از زبان کارن 👩🏼 )

چشمامو باز کردم که دیدم توی تختم هستم. من چجوری اومدم اینجا؟ دیانا زودتر بیدار شده بود. دست و صورتمو شستم و رفتم توی حال که داشت تلویزیون میدید رفتم نزدیکش و بلند جیغ زدم‌ بیچاره سکته کرد اونم جیغ زد تا دید دارم میخندم بالشت برت کرد طرفم
دیانا: لال شی با این صدات نه حیفه صداته ادم شی‌ الهی این بهتره سکته کردم.
خندیدم و نشستم کنارش . دیانا من چجوری اومدم تو‌ تختم؟
دیانا با خنده گفت : بیچاره اون جان بخت برگشته مجبور شد بغلت کنه بیارتت بیچاره دیگه نفس حرف زدن نداشت .
خدا مرگم چرا بیدارم نکردی؟
دیانا لب برچید و گفت دلم نیومد خب
خندیدم و  گفتم : از دست تو
گوشیمو روشن کردم و از جان تشکر و عذرخواهی کردم بعدش شیر و برشتوک و ریختم توی ظرف و‌ خوردم خداروشکر دیشب خاله برای امروزمون غذا داده بود
دیانا : وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت از خاله باشگاه سراغ بگیریم . زنگ بزنم ؟
دیر نیست؟
دیانا : نه بابا ۱۰ صبحه
باشه پس بزن و بزار روی اسپیکر
خاله : سلام عزیزدلم خوبی؟
دیانا : سلام خاله مرسی شما خوبین؟
سلام خاله با زحمت های ما
خاله : سلام کارِنم چه زحمتی عزیزم؟ مرسی منم خوبم
دیانا : خاله ما زنگ زدیم ازتون ادرس یه باشگاه خوب بگیریم
چند روزه نرفتیم باید شروع کنیم
خاله چند ثانیه مکث کرد و گفت : اخه اینجا زنونه و مردونه قاطیه اشکالی نداره؟
واقعا؟! چیکار کنیم؟
دیانا : اشکالی که نداره ما کار خودمونو میکنیم خارجیا عادت دارن براشون مهم نیست
اره راست میگی . نه خاله طوری نیست
خاله دوباره چند ثانیه مکث کرد
دیانا : الو؟ الو خاله؟
خاله : جونم . ببخشید . یه باشگاه هست همون جایی که دایان میره خیلی تعریفشو میکنه نزدیکتون هم هست
دیانا بهم نگاه کرد سرمو تکون دادم
دیانا : باشه خاله مرسی همینو ادرسشو بگین .
خاله ادرس گفت و دیانا هم نوشت پس باشگاه میرفت که همچین هیکلی داشت.
خاله : فقط دایان یک ساعت دیگه میخواد بره شما هم باهاش برین مسئول اونجا دوستشه سفارشتونو بکنه.
دیانا : چشم پس اماده میشیم
خاله : دایان بیاد دنبالتون؟
نه خاله جون با جان میریم
خاله باشه عزیزم فعلا
من و دیانا: خداحافظ
وای چه گیری کردما
دیانا با خنده : چقدر هم که بدت میاد
راست میگفت خیلی خوشحال بودم اما خب بهتر بود دوری میکردم . رفتم توی اینستا که دیدم درخواست جدید برام اومده از طرف ( 𝔻𝕒𝕪𝕒𝕟❦) یعنی خودش بود ؟ به دیانا نشون دادم چون دیانا همون روز جشن فالوش کرد دیانا گفت خودشه
چی کار کنم؟
دیانا : خب قبول کن دیگه اینم مثل ۵۰ هزار تای دیگه
باشه ای گفتم و درخواست قبول کردم و منم فالوش کردم وقت چک کردن پیجشو نداشتم وقتی برگشتیم از باشگاه نگاه میکنم
یه شلوار بنفش جذب تا بالای مچ پاهام و یه تیشرت کوتاه
سبز پوشیدم . فعلا روم نمیشد جلوی دایان لباس خیلی باز بپوشم حوصله غیرتی بازیاشو هم نداشتم صورتمم یه رژ و ریمل زدم و کیف باشگاهمو برداشتم . دیانا هنوز اماده نشده بود منم طاقت نیاوردم و رفتم سر موبایلمو یه چرخی توی پیج دایان زدم فقط چند تا عکس از خودش داشت که خیلی قشنگ بودن ۵k فالور داشت که خیلی بود برای کسی که کلا ۲۰ تا پست داشت بیشترش متن های قشنگ بود. با دیدن فالوور هاش که بیشترشون دختر بودن اخمی کردم که
دیانا از پله ها پایین اومد و گفت : من امادم بریم؟
یه نیم تنه و شلوار تا روی زانوش پوشیده بود کتشو پوشید که شکمش پیدا نباشه
دیانا : گرمت نمیشه ؟ چرا شلوار و تیشرت پوشیدی
چیکار کنم اخه روم نمیشه .
دیانا : اشکال نداره کم کم راه میوفتی
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت باشگاه
دایان دم در منتظرمون بود. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمتش با اخم بهمون نگاه کرد .
دیانا و من : سلام
دایان : سلام . شما واقعا لازمه بیاین باشگاه ؟
اقا دایان ما سه ساله میریم باشگاه یه نگاه به هیکلامون بکن
دایان : بله فهمیدم اما اخه اینجا فرق داره
دیانا : عه دایان برای تو فرقی نداره؟
دایان : معلوم که نه من مردم
تبعیض جنسیتی ؟
سری از روی تاسف تکون داد و با حرص رفت تو . همین که وارد باشگاه شدیم دیوید به سمتمون اومد گفت : به به اقا دایان خوشگل اوردی با خودت سلام خانوما
با خنده جوابشو دادیم .
دایان : برو الان سرد میشه بدنت من برم سفارششونو به مکس بکنم و بیام .
دیوید : باشه شما دو‌ تا برید منم یه خوشگلا رو میبرم
اینو گفت و دست دیانا رو کشید و برد . منو دایان هم رفتیم سمت مسئول باشگاه .
دایان : سلام داداش چطوری؟
مکس : سلااام رفیق خوبم تو چطوری ؟
دایان : منم‌ خوبم مرسی . مشتری توپ برات اوردم
مکس باهام دست داد و گفت :خوشبختم از اشناییتون
به هم چنین
دایان : یه کارت عضویت سفارشی براشون بزن یه مربی خوب هم براشون بزار اون یکی دوستم هم اونجاست با دستش دیانا رو نشون داد
مربی نمیخواد .
دایان با تعجب مگام کرد و گفت : مطمعنی؟
بله
کارتمونو داد و گفت بریم از الان شروع کنیم. گفتم اشکالی نداره چون باید بدنمو گرم میکردم
دایان رفت سمت رختکن و لباسشو عوض کرد و با تاپ ورزشی و شلوارک برگشت تمام عضله هاش توی چشم بودن خیلی حرصم گرفت . با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت : لباستو عوض نمیکنی؟
نه با اینا راحت ترم
لبخندی از سر رضایت زد و اروم گفت : بهتر
اهی کشیدم چه رویی داشت دنبال دیانا گشتم که داشت با دیوید کلکل میکرد
دیوید : اخه عزیزم کی دیده یه زن بتونه پرس سینه ( اسم دستگاه) ۱۰ کیلویی بزنه ؟
با پوزخند گفتم : میخوای الان ببینی؟
برگشت سمتمون و با تعجب نگاه کرد . بطری اب دادم دست دیانا و رفتم سمت دستگاه وزنه رو گذاشتم روی ۱۰ برای من چیزی نبود من ۲۵ هم میزدم اما چون گرم نکرده بودم فعلا ۱۰
دایان : چیکار میکنی؟
توجهی نکردم و شروع کردم به وزنه زدن بعد از اینکه ۱۵ تا زدم بلند شدم دهن جفتشون باز مونده بود .
دیوید : باورم نمیشه
دیانا نچ نچ کرد و اونم ۱۵ تا زد
لبخندی زدم و گفتم : ما خیلی وقته ما بدنسازی کار میکنیم
دیوید : شروع کرد به کف زدن که توجه همه خانوما و اقایون به ما جذب شد پسر ۱۷/۱۸ ساله ای اومد سمتمون و خوش امد گفت . محو هیکل دیانا شده بود چون نیم تنه پوشیده بود عضله هاش مشخص بود
پسره : بالاخره بعد مدت ها دو تا خانوم ورزشکار حسابی دیدیم
دیوید رفت جلوی دیانا وایساد گفت : بدو برو بچه جون زیادی دیدی دیگه
خندیدیم . در گوش دیانا گفتم : دیدی گفتم با مشت کوبید بهم منم با خنده دور شدم رفتم سمت تردمیل . دایان هم دنبالم اومد خدا صبر بده میخواد مثل چسب به من بچسبه؟ ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی ❤️

*ترشی سیر *
2 سال قبل

الیزا عیدت مبارک باشه 🌈 🧚🏻 انشالله که سالی پر از خیر و برکت وشادی داشته باشی 🙂 😻 🥰 😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x