رمان چشم مرواریدی پارت ۱۷

5
(4)

دایان حق به جانب گفت : ورزشکار شدی !
پوزخندی زدم و گفتم : دیگه دکتر تجویز کرد .
توی فکر فرو رفت و چهرش گرفته شد
دایان : گرمت نیست؟
چرا دفعه بعد دیگه نیم تنه میپوشم
دایان: نخیر نمیشه
خوبم میشه .
دیگه چیزی نگفت و نفس های حرصی کشید .
دایان : ندیدم موهاتو باز بزاری همش یه جوری میبندی که مشخص نباشه.
چون خیلی بلنده دست و پاگیره
با ذوق گفت ؛ جدی !؟ گفتی کوتاه نکردی
بله

خداروشکر به خیر گذشت چون محیطش جوری نبود که کسی به کسی نگاه کنه هر کس مشغول کار خودش بودم یکمی که ورزش کردم گوشیم زنگ خورد جان بود . الو بله جان
جان : ببخشید مزاحمتون‌ شدم . زنگ زدن دارن گل و گیاه ها رو میارن گفتم خبر بدم
عه دستت درد نکنه پس بیا دنبالم یه کارگر هم بگیر زیادن
جان : نه خانوم من هستم
خسته نمیشی؟
نه نه
باشه پس دستت درد نکنه . من الان اماده میشم
دایان: خیلی به فکرشی
با پوزخند گفتم : اره به فکرشم ولم نکرد ۷ سال بره پیداش نشه
ناراحت شد اما چیزی نگفت . دست خودم نبود نمیخواستم با حرفام اذیتش کنم اما نمیدونم چرا نمیتونستم خودمو کنترل کنم تمام حرف های این سال ها جمع شده بود.
رفتم پیش دیانا و گفتم باید برم اونم گفت با دایان میاد از همه خداحافظی کردم دایان پرسید میخوام بیاد کمک یا نه
منم گفتم نه میچینیم اونم خیلی اسرار نکرد رفتم بیرون جان منتظرم بود سوار شدم و رفتیم خونه توی راه به خاله زنگ زدم و گفتم گل ها رو میارن اگه دوست داره عصر بیاد ببینه خاله با خوشحالی قبول کرد. به سلیقش برای چیدنشون نیاز داشتم
گل ها رو اوردن که منو جان همه رو اوردیم پایین و ماشین رفت اخراش بود که دیگه میبردیمشون توی خونه که دایان اینا رسیدن دیوید : اووولالالا چقدر گل
دیانا گفت شرط میبندم نصفشو تازه بردن تو منو جان نگاهی بهم کردیمو خندیدیم
با ذوق گفتم : بیشترشو بردیم تو
دیانا با حالت بامزه ای گفت : خداحافظتون من میرم جنگل دیگه
دوباره خندیدیم دایان هیچ چیز نمیگفت فقط نگاهش بین منو جان میچرخید . دلم براش سوخت خیلی بد باهاش رفتار کرده بودم . تعارف کردم بفرمایید تو چایی دیوید اومد بگه بله که دایان گفت : نه خیلی ممنون خیلی کار دارین شما
سریع خداحافظی کردن و رفتن وقتی همه گل هارو بردیم توی خونه از جان تشکر کردم .
دیانا : نمیچینیشون ؟
نه خاله رو دعوت کردم عصر بیاد کمک
دیانا : خوب کردی خیلی زیادن اما قشنگن
اوهوم
غذا رو گرم کردم و خوردیم . براش جریان باشگاه گفتم که گفت : زیاده روی کردی گناه داره کارن به خدا
حق با توعه پشیمونم خیلی بهش تیکه انداختیم این چند وقت. اما خب همه اینا توی دلم جمع شده بود منو به خودش وابسته کرد و رفت.
دیانا غمگین نگام کرد و گفت : بیا استراحت کن خسته شدی
باشه خاله گفت ۴ میاد .
یکم که استراحت کردیم اماده شدیم تا خاله بیاد خاله سر ۴ اومد بعد از اینکه خوب بغلمون کرد و سلام و احوالپرسی کردیم نگاهی به خونه انداخت
خاله : به به چه خونه خوشگلی مبارکتون باشه .
مرسی خاله جون
خاله با ذوق گل ها رو دید و گفت : وای چه سلیقه ای داری کارن همشون عالی و قشنگن .
مرسی خاله جون کمکمون میکنین دیزاینش کنیم خونه رو با گلا؟
خاله : معلومه من عاشق این کارم
بعد از ۲ ساعت کارمون تموم شد گل های ریز کنار پله ها گذاشتیم و بزرگا رو کنار پنجره و کنار در چند تا کاکتوس ها رو هم طبقه بالا گذاشتیم بقیه رو هم گذاشتیم توی تراس کوچیکمون . خیلی قشنگ شد. از خاله تشکر کردمو براش چایی و کیک اوردم. خاله لبخند غمگینی زد و گفت باورم نمیشه انقدر زود بزرگ شدین . دوست داشتم بزرگ شدنتون و ببینم. کارن راستی بیماری قلبیت چطوره؟
این اواخر بهتره اما خب این چند روزه یکم اذیت میکنه که با قرص خوب میشه
خاله : بمیرم برات . هم تو هم پسرم ذره ذره پر پر شدین.
هفته اول که رسیدیم دایان تا یک هفته هیچ چیز به جز اب نمیخورد کم کم نگرانش شدم دکتر گفت افسردگی گرفته با هزار راه سعی کردن خوبش کن که بعد چند سال بالاخره نتیجه داد اما هنوز که هنوزه اثارش هست . توی این چند سال کارن باورت نمیشه حتی به یه دختر نگاه هم نمیکرد . اینا رو نمیگم که دخالت کنم فقط میگم که بدونی به اونم خیلی سخت گذشت.
میدونم خاله میدونم . اما دست خودم نیس سخته اعتماد برام نه فقط به اون بلکه به همه دیانا میدونه . من نمیتونم زود به کسی اعتماد کنم
دیانا سری به نشونه تایید حرفام تکون داد .
خاله : میفهممت عزیزم میفهمم. اما از یه چیز مطمعنم دایان دوباره ازت دور نمیشه .
لبخندی زدم و از حرفای خاله ارامش گرفتم.
خاله: شما چه خبر دیانا خانوم؟
دیانا : هیچ خاله همش درگیر سر کله زدن با مهاجرت .
خاله مرموز گفت : فکر کنم زودی یه خبری بشه
و ریز خندید
با تعجب نگاهش کردیم که گفت : حس میکنم دیوید دوست داره
دیانا : کارن هم همینو میگه اما خب من مطمعن نیستم
خاله : بر عکس خواهرش خیلی پسر خوبیه . شیطونه اما پاکه
دیانا لبخندی زد و چیزی نگفت
گوشی خاله زنگ‌ خورد عمو بود
خاله : باشه باشه اومدم عزیزم . بچه ها من برم دیگه عمو احمدتون پشت در منتظرمه .
عه خاله چه زود پس شما که تازه نشستین.
خاله : خوشگلم جایی کار داریم باید بریم . دستتون هم درد نکنه
دست شما درد نکنه خاله جون ببخشید خیلی زحمت کشیدین خسته شدین
خاله همینطور که پالتوشو میپوشید : این چه حرفیه عزیزم لذت بردم.
همینجور که خاله بیرون میرفت اروم به دیانا گفتم : دعوتشون کنیم برای فردا شب؟ خیلی زشت شد خاله زود رفت

دیانا: فکر خوبیه.
با خاله تا دم ماشین رفتیم و به عمو سلام دادیم.
عموجون خاله جون خوشحال میشیم فردا شب بیاین خونه ما
عمو : اخه عزیزم شما تازه اومدین اینجا نمیشه مزاحمتون بشیم
دیانا : عه عمو جون مگه قرار نشد از این کلمه استفاده نکنیم
خاله خندید و گفت : ما که از پس زبون شما بر نمیایم چشم .
منو دیانا زدیم قدش که بیشتر خندیدن .
خاله یادتون نره دایان هم بیارین.
خاله نگاه معنا داری بهم کرد و لبخند زد و گفت : نترس یادم نمیره میزارمش تو کیفم
خندیدم و خداحافظی کردیم.
دیانا من میخوام برم پیش پیر مرده که گیتارو ازش خریدم تو هم میای؟
دیانا : نه تو‌ برو من میمونم خونه یه چیزی برای شام  درست میکنم
لپشو بوس کردم و تشکر کردم ازش .

 

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️)
دیگه داشتم از اینکه دوستم داشته باشه نا امید میشدم . میدونم خیلی بهش سخت گذشته بود اما منم شرایط سختی داشتم  همش یا تیکه یا طعنه میزد یا لجبازی میکرد  اون جان هم که دیگه قوز بالا قوز همش بهش غبطه میخوردم که تموم این سال ها کنارش بوده اهی کشیدم و رفتم توی گوشی که دیدم درخواستمو قبول کرده امید کوچیکی توی دلم روشن شد وارد پیجش شدم همش در حال گیتار زدن و خوندن ویدیو داشت دیانا راست میگفت توی هیچ کدوم صورتشو نشون نداده بود چقدر فالور داشت . از اینکه انقدر ادم صداشو میشنیدن حرص میخوردم . تک تک کلیپ ها رو دیدم و لایک کردم چند تایی کنار دریا بعضیاش در طبیعت خونده بود چه صدایی داشت همه توی کامنتا ازش تعریف میکردن . لبخندی زدم سر حال اومدم با شنیدن صداش . لباسامو پوشیدم و رفتم که یه سر به عمو چارلی بزنم . این چند سال پایه درد و دل من پیرمردی بود که بهترین ساز های شهر درست میکرد بیشتر وقتا میرفتم پیشش و براش از دلتنگیهام میگفتم . سوار BMV مشکیم شدم و راه افتادم وقتی رسیدم
از ماشین ‌‌پیاده شدم . همین که پیاده شدم صدای اواز اشنایی به گوشم رسید انگار فارسی میخوند قدم تند کردم به طرف مغازه ……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
قلب یخی
2 سال قبل

لطفا پارت جدید بزارید

قلب یخی
پاسخ به  قلب یخی
2 سال قبل

ممنون

♡
پاسخ به  قلب یخی
2 سال قبل

سلام عزیزدلم
رمانت عالیهه خیلی دوسش دارم میشه روزی دو پارت بزاری؟
آخه اینجوری بابد خیلی منتظر باشیم
مرسییی
فداات

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x