رمان چشم مرواریدی پارت ۱۹

4
(7)

عمو چارلی : عه ببین کی اینجاست پسرم چطوری ؟
عمو از روی صندلی بلند شد . برگشتم نگاه کردم که با کمال تعجب دایان دیدم .
عمو چارلی بغلش کرد و گفت : ببخشید انقدر محو اهنگ شده بودم که ندیدمت خوبی پسرم؟
دایان بهت زده جواب داد  : خوبم عمو جون شما خوبی؟
عمو : مرسی منم خوبم بیا اینجا پسرم
با تعجب سلام کردم که اونم جوابمو داد بعدش هم زمان پرسیدیم تو اینجا چیکار میکنی؟
عمو با تعجب پرسید  : همو میشناسین ؟
دایان : این همون کارن منه عمو جون
کارن من ؟!
عمو با تعجب و با صدای بلند گفت : راست میگی؟! همین دختر خوشگل و ناز؟
دایان لبخندی زد و گفت : بله
عمو اومد سمتم و با ذوق نگاهم کرد و گفت : دنیا خیلی کوچیکه .
با تعجب نگاهشون کردم که عمو گفت: اخی دخترم گیج شد دایان همون پسریه که بهت گفتم . از روی داستانی که برام تعریف کرده بود شناختمت
یعنی چه داستانی و گفته بود؟
پس پسرم که میگفت منظورش دایان بود اهانی گفتم و به دایان نگاه کردم که هنوز با تعجب بهم خیره شده بود
عمو هم داستان دیدارمون و قول منو براش گفت .
دایان با لبخند نگاهی بهم کرد و به عمو گفت : خوش به حالت چه شرط خوبی عمو
عمو خندید اما من هنوز توی شوک بو‌دم یکمی نشستیم و صحبت کردیم و گیتار زدم
بعدش پا شدم و گفتم که من دیگه برم .
دایان : من میرسونمت جان اومده دنبالت؟
نه جان امروز کار داشت با تاکسی میرم زحمت نمیدم
دایان اخم کرد و گفت : این چه حرفیه

پا شد و کتشو پوشید و از عمو خداحافظی کرد و سرشو بوسید و بهش چشمک زد .منم عمو رو بغل کردم و خداحافظی کردم.
سوار شدم و گفتم فقط من یه جایی کار دارم میشه دم یه کتاب فروشی هم وایستی؟
لبخندی زد و گفت : شما جون بخواه میبرمت به مرکز کتاب
از ذوق لبخنده گنده ای بهش زدم که چشماش هم خندید.
یهو اومد سمتم خم شد که کمربندمو ببنده که ضربان قلبم رفت بالا
چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و بعد کمربند بست. نمیدونم چی توی صورتم دید که لبخند قشنگی زد
یکمی راهش دور بود یه اهنگ لایت گذاشته بود خیره به روبه روش  توی فکر بود.
عمو چارلی از کجا میشناختی؟
نگاهی بهم کرد و گفت ۵ سالی میشه میشناسمش یه روز داشتم دوچرخه سواری میکردم که خوردم زمین عمو بلندم کرد و زخممو پانسمان کرد خیلی باهام مهربون بود منم هر از گاهی از جلوی اونجا رد میشدم و سلام میدادم کم کم صمیمی تر شدیم و اون شد کسی که باهاش درد و دل میکنم  اهان
دایان : کتاب خیلی دوست داری؟
اوهوم
دایان : کانادا رو چی دوست داری؟
اوهوم
دایان: پاستیل چی ؟
اوهوم
دایان : گل چی ؟
اوهوم
دایان : لواشک چی ؟
اوهوم
دایان : منو چی ؟
اوهوم
زد زیر خنده
چی ؟!؟ چی گفتم وای دوباره من سوتی دادم اه چرا انقدر من خنگم انگار نه انگار دفعه قبلی هم همینجوری نابود شدم
با خجالت گفتم : نا خود اگاهم بود
با خنده گفت : اهااان
جلوی خندمو گرفتم و به بیرون خیره شدم .
دم یه کتاب فروشی خیلی بزرگ ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم . از هیجان نمیتونستم بایستم. سریع رفتیم تو با کمک مسئول فعلا ۲۵ تا کتاب خریدمو رفتم که حساب کنم که خانومه گفت اون اقا حساب کردن و به دایان اشاره کرد .
چرا اخه حساب‌ کردی؟چقدر شد لطفا بگو تا من پرداخت کنم
دایان : فعلا بیا بریم تا وقتی من هستم تو برای چی دست بکنی توی جیبت؟
ابرویی بالا انداختم که سمت ماشین رفت
تا نشستیم گفتم : من دوست ندارم طلبکار بمونم
دایان : خب پس قیمتش اینه که دیگه باهام رسمی حرف نزنی مثل قبلا ها باهام حرف بزنی
بعضی وقتا میشه دیگه
دایان : یه کاری کن نشه .
هوف کلافه ای کشیدم و کمربندمو بستم .
همون موقع گوشیم زنگ خورد دنیل بود
دنیل : سلااااام منگل جونم چطوری؟
حیف که فعلا نمیتونم جوابتو بدم وگرنه ..
دنیل : عه کجایی؟
چیکار داری کجام؟ کتاب فروشیم
دنیل : وای تو ادم نشدی؟
نه تا وقتی فرشتم ادم‌ نمیشم.
دنیل : چه خبر همه چیز خوبه؟
اره خوبه خیالت راحت . تو چی ؟همه چیز خوبه ؟
دنیل : دلم برات تنگ شده
پسره لوس منم دلم برات تنگ شده
دنیل : لیاقت ابراز محبتم نداری
خندیدم
برو بچه برو سر درس و مشقت نمیخواد ابراز علاقه کنی .
دنیل با مسخرگی به شوخی گفت : نمیخوام با دوست دخترم قرار دارم
وای بیچاره .
دنیل : شات اپ سیستر
خندیدم و گفتم : به جای شیطونی کردن برو سر درس و مشقت
دنیل : چشم ابجی تو هم حواستو از معشوق بگیر بده به درس و مشقت
خندیدم و گفتم : نمیخوام
دنیل : نرو رو اعصاب من . برو کار دارم خداحافظظظ
خداحافظظظظ عزیز دلمممم
دایان : دنیل بود ؟
با تعجب پرسیدم : اره از کجا فهمیدی؟
دایان: فکر کردی تمام اخلاق ها و روحیاتت یادم رفته؟
پوزخندی زدم و گفتم : خیلی فرق کردم دیگه خوندن افکارم ساده نیست                                                                 اروم چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم

رسیدیم دم در خونه . لبخندی زدم و گفتم : مرسی خیلی زحمت کشیدی ازت ممنونم
دایان : چه زحمتی خوشحال شدم .شب به خیر
به هر حال ممنون شب به خیر.

اومدم پیاده بشم که صدام کرد نگاهش کردم که گفت : اگه کاری داشتی جایی میخواستی بری به من بگو                خیره نگاهش کردم و گفتم : ممنونم ، خداحافظ

وایستاد تا برم توی خونه و بعد رفت
دیانا : به به چه عجب اومدی
وای دیانا ببخشید بیا برات بگم چه خبر بود.
داستان کل امشبو همینجور که غذا میخوردیم براش گفتم.
دیانا : چه سرنوشتی! پس حسابی خوش گذروندی .تیکه که بهش ننداختی دوباره ؟
خندیدم گفتم : نه برو خودم ظرف ها را میشورم خسته شدی

نشستیم پای تلویزیون یکم چیز دیدیم و بعدش مشورت کردیم فردا چیا بپزیم قرار شد دیانا بره خرید و منم خونه رو تمیز کنم بعدش هم غذا بپزیم.
دیانا : بیا کیک هم درست کنیم
فکر خوبیه دایان خیلی دوست داره قبوله
دیانا گفت :همینجوریه که سوتی میدی
محکم زدم توی پیشونیم که دو تایی خندیدیم ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x