رمان چشم مرواریدی پارت ۲۱

4.6
(5)

صبح با صدای الارم بیدار شدیم بعد از خوردن صبحونه مختصر
رفتیم که اماده بشیم بلیز استین نصفه سفید طرح قلب ابی با دامن لی تقریبا بلندی پوشیدم و موهامو بالا جمع کردم تا راحت باشم کیف و موبایل برداشتم و رفتم توی سالن

دیانا هم تیشرت سفید با طرح پروانه های بنفش با دامن بنفشی پوشیده بود

دیانا بیا عکس بگیریم بفرستیم توی گروه خانوادگیمون
دیانا : موافقم.
عکس گرفتیم و زیرش نوشتم :محصل های نمونه😎

جان رسوندمون و رفت . خیلی شلوغ بود اما خبری از دایان نبود. از روی تابلو کلاسمونو پیدا کردیم و رفتیم نشستیم . خیلی کلاس های پیشرفته و تمیزی داشت . با خیلی از بچه ها اشنا شده بودیم بنابرین استرسم کمتر شد. بعد از چند دقیقه استاد اومد و بعد از اشنایی های اولیه و توضیح مقررات ، درس شروع کرد
بعد از خسته نباشید استاد، با هم به کافه تریا رفتیم و غذا گرفتیم . هر چقدر گشتم دایان ندیدم شاید سرش خیلی شلوغ بود ، اما مدام سنگینی نگاه های شخصی حس میکردم .
برگشتم و رافائل دیدم به سمتمون اومد و سلام کرد . جوابشو دادیم . لبخندی زد و رفت . چقدر مرموز بود .
بعد از تموم شدن کلاسا با جان برگشتیم خیلی خسته شده بودیم جفتمون  بنابرین خوابیدیم .
سه هفته به همین ترتیب گذشت خیلی سرمون گرم دانشگاه بود . دایانو چند باری توی دانشگاه دیده بودم اما ری اکشنی نشون نداده بود. شاید نمیخواست توجه ها بهم جلب بشه چون همه روی اون زوم بودن. با خاله اینا چند باری حرف زده بودیم و خاله هر از گاهی برامون غذا میورد منم هر موقع که فرصت میکردم سری به عمو چارلی میزدم دیانا هم کم کم رابطه خاصی با دیوید شکل داده بود و از دیوید خوشش میومد. رابطه منو دایان خیلی بهتر شده بود اما خیلی صمیمی نبودیم نمیخواستم خیلی نزدیکش باشم چون اعتماد بهش و هجوم خاطره ها عصبیم میکرد . توی این سه هفته رافائل خیلی دور برم میپلکید و به قول دیانا نخ میداد اما توجهی بهش نمیکردم .

اونروز مثل همیشه با دیانا توی کافه دانشگاه نشسته بودیم که دیوید اومد نشست کنارمون بعد از سلام و احوالپرسی ازمون خواست بعد از خوردن غذا بریم بیرون و جاهای مختلف نشونمون بده من که حوصله این چیزارو نداشتم و میخواستم یکم با هم تنها باشن قبول نکردم . اما دیانا با دودلی قبول کرد. با رفتن دیانا منم اومدم بلند بشم که رافائل جلوم سبز شد دستمو کشید و گفت بیا یه لحظه

دنبالش به سمت راهرو خلوتی رفتم که با نگرانی گفت : میشه یه خواهش ازت بکنم؟
چه خواهشی؟
رافائل: ببین الان به من خبر دادن که مادرم حالش خوب نیست
میشه لطفا منو تا خونمون برسونی من نمیتونم رانندگی کنم.
نمیخواستم قبول کنم چون حس خوبی‌ بهش نداشتم اما دلم سوخت پس قبول کردم .

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ ) 

توی این دو هفته مدام از دور حواسم بهش بود نمیتونستم خیلی باهاش حرف بزنم چون همه به عنوان کسی که من بهش توجه میکنم اذیتش میکردن برای همین بود که به بابا میگفتم نزار بفهمن من پسرتم.توی این مدت رافائل خیلی بهش توجه میکرد و دائم اطرافش پرسه میزد که این منو به شدت عصبانی میکرد . من اونو میشناختم اون حالت نرمالی نداشت ‌و به شدت از من متنفر بو‌د اون روز وقتی دیدم با دیانا و دیوید نرفت . تعجب کردم شاید میخواست تنها باشن . با دیدن رافائل که دستشو گرفت و با خودش برد از عصبانیت دستامو مشت کردم چه نقشه ای داشت ؟
بلند شدم و دنبالشون رفتم که دیدم کلید ماشینشو به کارن داد و با هم سوار شدن . مگه من بهش نگفته بودم که دور و برش نره چرا این دختر به حرف من گوش نمیداد . با سرعت سوار ماشین شدم و دنبالشون رفتم . بعد از ۴۰ دقیقه رانندگی به جای پرتی رفتن . چه خبر بود؟! مشتی به فرمون کوبوندم . از توی این کوچه و اون کوچه رفتن و بالاخره جلوی یه خونه خیلی قدیمی که ظاهر خوبی هم نداشت ایستادن . چند لحظه بعد از ماشین پیاده شدن و رفتن تو چرا رافائل اینجوری راه میرفت ؟ خودشو لنگ لنگون روی زمین میکشید تا کارن کمکش کنه .
مطمعن شدم که نقشه ای داره اون با این همه پول همچین خونه ای نداشت . وقتی با هم وارد خونه شدن . از عصبانیت قرمز شدم . چرا انقدر خنگ و سربه هواست؟
یه ربع موندم که خبری نشد دیگه داشتم دیوونه میشدم که گوشیم زنگ خورد تماس تصویری بود با دیدن اسم کارن سریع برداشتم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالییی بود عزیزممم بی صبرانه منتظر پارت بعدمم😍❤❤
پارت بعد رو کی میزاری؟

*ترشی سیر *
2 سال قبل

واویلا 😶

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x