رمان چشم مرواریدی پارت ۲۳

4.1
(10)

( از زبان کارن 👩🏼 )

از بس تقلا کرده بودم جونی نداشتم و بی حال روی صندلی افتاده بودم که با صدای در استرس تموم وجودمو گرفت
رافائل : مهمونمون اومد
دایان با سر وضع اشفته اومد تو منو که دید به طرفم دویید و زانو زد جلوی صندلی گفت : حالت خوبه؟ بمیرم برات
توی چشمام اشک جمع شد اروم سرمو به نشونه اره تکون دادم که با خشم برگشت سمت رافائل که با مسخرگی داشت اشکای الکیشو پاک میکرد
رافائل: چقدر رمانتیک چقدر زود رسیدی
دایان: خفه شو کثافت بازش کن سرییییع
اومد به سمتش هجوم ببره که به کنار پاهام شلیک کرد. دایان با وحشت بهم نگاه کرد و گفت : چی میخوای ؟ کارن چیکارت کرده؟
رافائل : اون نه تو کردی بنابرین اونم باید توانشو پس بده نمیخواستم خیلی بهش سخت بگیرم اما خب خیلی چموشه
دایان با داد گفت : چی میگی چیکارت کردم چی از جونم میخوای؟
رافائل با نفرت بهش نگاه کرد و گفت : مردنتو ، وقتشه توجه ها دوباره به سمت من برگرده. قبل از اومدن تو همه توجه ها مال من بود الان هم باید دوباره مال من بشه .
پس این روانی عقده توجه داشت.
دایان : پوزخندی زد و گفت : حالا فهمیدم تو اصلا نرمال نیستی من میدونستم تو دیوانه هستی اما نه اینقدر .
رافائل خندید و‌ اسلحه رو به طرف دایان گرفت که جیغ زدم اما صدام به خاطر پارچه خفه میشد.
رافائل: خوشگلم حرفی داری؟
اینو گفت و پارچه رو باز کرد با گریه داد زدم : لطفا لطفاااا ولش کن .
خیلی نگرانش بودم میدونستم انقدر دیوونه هست که شلیک کنه و دایانم اونقدر نترس هست که عصبیش کنه نچ نچی کرد و اسلحه رو دوباره به سمت دایان گرفت و گفت : چه عاشقانه برای همین کشتن تنهایی تو حال نمیده
رو به دایان گفت : تکون بخوری بهش شلیک میکنم اینو گفت و به من نزدیک تر شد و دستش روی لبام کشید که توی صورتش تف کردم حالم داشت بهم میخورد دایان در حال انفجار بود اما نمیتونست تکون بخوره .
دایان با صورتی سرخ از عصبانیت گفت : دست کثیفتو بکش
رافائل محکم زد توی گوشم
دایان با داد گفت: دستتو بکککششش کثافت کارنو ول کن بره منو بگیر قرصاشو بهش بده عوضی رنگش پریده
صورتش از عصبانیت دیگه کبود بود رگ های گردنش از این فاصله هم معلوم بود
رافائل : نه نه نه نمایشو تازه میخوایم شروع کنیم عجله نکن اقای محبوب.
برگشت به طرفمو اسلحه رو نشونه گرفت قلبم تیر کشید که اخی گفتم
دایان این دفعه با بغض گفت: قرصاشو بهش بده عوضی     با شنیدن صدای بغض الودش انگار که قلبم مچاله شد
رافائل گفت : اخرش که میمیره
هر لحظه قلبم بیشتر تیر میکشید راه نفسمم کم کم بسته میشد نمیدونم دایان چی دید که  بدون توجه به اسلحه به سمتم دوید و خودشو توی آغوشم انداخت و مثل سپر جلوم قرار گرفت با این کارش اروم گرفتم اشکام کمتر شد اومدم چیزی بگم که همون موقع صدای شلیک اسلحه اومد
از ته دلم جیغ کشیدم ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

یاخدا

🖤رز سیاه🖤
🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

وا وی لا 😶چه زیبا چه رعنا عالی بود الیزا جون خیلی خیلی دوست داشتم فقط کامنت نمیدم چون معلممون فقط امتحانه که پشت سر هم میگیره ومنم سرم شلوغه 😁

قلب یخی
قلب یخی
پاسخ به  🖤رز سیاه🖤
2 سال قبل

وای عجب اتفاقی دارم میترکم از کنجکاوی که پارت بعدش چی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x