رمان چشم مرواریدی پارت ۲۴

4.3
(7)

از ته دلم جیغ کشیدم و دایان محکم تکون دادم
با بغض تکونش دادم و گفتم : دایان حالت خوبه تو رو خدا حرف بزن
دایان : نترس من حالم خوبه من تیر نخوردم با تعجب سرمو اوردم بالا که رافائل دیدم که روی زمین افتاده بود و دستش زخمی شده بود پلیسا سریع اومدن تو و دستگیرش کردن . به دایان فوحش میداد و تقلا میکرد . دایان دست و پاهامو باز کرد و گفت خوبی؟
اومدم جواب بدم اما هنوز توی شوک بودم قلبم تیر کشید طاقت نیاوردم همون موقع چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد.

چشم هامو که باز کردم نور شدید به چشم هام خورد که بستمشون با صدای خاله سعی کردم چشمامو باز کنم
خاله: احمد احمد به هوش اومد.
عمو : حالت خوبه دخترم؟
خاله :قلبت درد میکنه؟ خوبی ؟

چشمامو به سختی باز کردم که خاله و عمو و دیانا رو با چشم های اشکی بالای سرم دیدم زبونم سنگین بود اما به سختی پرسیدم : من کجام؟
دیانا: نمیخواد هیچی بگی توی بیمارستانیم.
نگاهمو به اطراف چرخوندم و به زور گفتم : دایان!؟
خاله : نگران نباش عزیز خاله اداره پلیسه الانا میرسه
عمو غمگین نگاهم کرد و رفت بیرون .
دیانا و خاله بغلم کردن ‌و گریه کردن
گریه نکنین من حالم خوبه
دیانا: فشار عصبی شدیدی بهت وارد شده بود یکم دیگه دیر رسیده بودین بیمارستان ….
خاله: خدا نکنه قربونت برم من خاله جون چی شدین پس؟
تا جایی که تونستم ماجرا رو خلاصه براشون گفتم که از پشت در صدای حرف زدن عمو و دایان میومد.
عمو: به هیچ عنوان شکایتو پس نمیگیرم اگه میتونستم با دستای خودم خفه اش میکردم پسره …
دیگه حرف هاشونو نشنیدم
خاله: کارنم اگه دایان حرفی بهت زد ناراحت نشو خیلی عصبیه پرستار میگفت نزدیک بود سکته کنه بهش آرام بخش زده بودن

سرمو تکون دادم بغض کردم که خاله گفت میره پیش عمو
دیانا با گریه گفت : کاش قلم پاهام میشکست و تنهات نمیذاشتم معلوم بود اون عوضی مشکوک میزد.
این چه حرفیه دیوونه حالم خوبه گریه نکن دیگه
دیانا دوباره بغلم کرد که همون موقع دایان با اخم اومد تو نگاهی به دیانا کرد که دیانا گفت: میرم پیش خاله
چنان ترسناک نگاه میکرد که نزدیک بود کار دست خودم بدم با یاداوری حالش دیدم حق داشت
با صدای گرفته ای گفت: حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم گفتم: خوبم تو خوبی؟
دایان با داد گفت : خوبم؟! اره من خیلی خوبم!!! خیلی خوبم که با یه غریبه میری توی یه خونه خرابه خیلییی حالم خوبه
تا به حال اینجوری ندیده بودمش انقدر ترسناک بود که باورم نمیشد خودش باشه توی چشم هام اشک جمع شد و گفتم: چرا داد میزنی؟اخه مگه من میدونستم بهم گفت که حال مادرش خوب نیس من که نمیدونستم‌ دروغ میگه
دایان: مگه من به تو‌ نگفتم دور و برش نباش هان؟ من بهت نگفتم اون چیزی که نشون میده نیست؟ خیلی بچه ای خیلی بچه ای کارن به خاطر لجبازی با من اینجوری کردی
راست میگفت بهم گفته بود اشتباه کرده بودم اما غرورم نزاشت حرفی بزنم با دیدن صورت پریشونش بغض کردم پس روم اونور کردم تا نبینه با عصبانیت بیرون رفت و در بهم کوبید . به محض رفتنش اشکای من هم مثل سیل جاری شدن . خاله اومد و بغلم کرد : فدات بشه خاله گریه نکن قشنگم حیف اون چشمای طوسیه قشنگته یکم بگذره اروم‌ میشه . میدونی که چون دوست داره زیاده روی کرد
درکش میکنم خاله خیلی فشار روش بوده اما منم نمیدونستم که اون روانی اینجوریه دلم براش سوخت خواستم کمکش کنم
خاله: میدونم میدونم قشنگم . راستی پرستار گفت میتونی مرخص بشی.
اره خاله بریم حالم از محیط بیمارستان بد میشه
باشه خوشگلم کمکت میکنم لباساتو بپوش دایان کارای ترخیصتو‌ انجام میده
بعد از اینکه با کمک خاله لباس هامو پوشیدم رفتیم بیرون که عمو و دیانا منتظر بودن.
عمو : مطمئنی نمیخوای بمونی بیمارستان ؟
بله عمو
عمو : باشه دخترم فقط دکتر تاکیید کرد قرص هاتو سر وقت بخوری
چشم
خاله : دایان کو؟
دیانا: توی ماشین منتظره
رفتیم سوار ماشین شدیم یکم سرگیجه داشتم که با کمک دیانا راه رفتم.
دایان نگاهم نکرد فقط با اخم خیره به رو به روش‌ بود .
عمو لطفا به بابا اینا نگیم چون بی خودی نگران میشن نمیخوام نگرانشون کنم
خاله : اره راست میگه
عمو: باشه ولی باید یه چند روز بیاین خونه ما بمونید . تا خیالمون راحت بشه
اومدم با عمو مخالفت کنم که دایان از توی ایینه با اخم وحشتناکی نگاهم کرد . پس هیچی نگفتم اینجوری بهتر بود حس امنیت بیشتری داشتم پس فقط گفتم : چشم ببخشید شمارو هم اذیت کردم

عمو : این چه حرفیه دخترم
دایان عمو و خاله رو پیاده کرد و ما رو برد خونه وسایلمونو جمع کنیم.

دایان : دیانا کمکش کن لطفا
دیانا : میدونم . همین کارو میکنم
از ماشین که پیاده شدیم جان دیدم که با قیافه شرم زده دم خونه منتظرمون بود. دایان تا دیدش به سرعت پیاده شد و یقشو گرفت و چسبوندش به دیوار ….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

الیز رحم کن آنقدر بلا سر این بد بخت نیار😶

*ترشی سیر *
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

😶

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x