رمان چشم مرواریدی پارت ۲۶

4.8
(8)

( از زبان کارن 👩🏼 )

خاله به خاطر ما اتاق مهمان اماده کرده بود وسایلمون چیدیم و لباس عوض کردیم. بلیز استین نصفه سفیدی که طرح لیمو داشت با دامن بلند ستش پوشیدم . خیلی بدنم جون نداشت . بهتر بود فردا برم حمام . دیانا هم بلیز و شلوار کوتاهی پوشید . من هنوز خجالت میکشیدم دامن کوتاه بپوشم


دیانا : چقدر کیوت شدی . وای عشقم گرمت نمیشه با این دامن بلند

چیکار کنم روم نمیشه کوتاه بپوشم
دیانا: طوری نیست حالا تازه اومدیم
دیانا چیکار کنم دایان اشتی کنه باهام؟
دیانا: ازش عذرخواهی کردی که به حرفش گوش ندادی؟
نه خجالت میکشم
دیانا: خب ازش عذرخواهی کن بعدش یکم دلبری کن خجالت نداره . بچسب بهش یادته از بچگی نمیتونست خیلی باهات قهر باشه؟
یادمه میگی هنوزم همینجوره؟
دیانا : شاید امتحان کن
دیانا میخوام بهش اعتماد کنم.
دیانا: واقعا؟ بگی دوسش داری؟
اوهوم سعی میکنم

*فلش بک ۹ سال پیش*

دایان قهر نباش دیگه
با اخم روشو اونور کرد و هیچ چیز نگفت
دایان جونم؟!
لبامو لوله کردم و سرمو گذاشتم‌ روی شونش
ببخشید دیگه
دایان: لباتو‌اونجوری نکن
دوباره لبامو غنچه کردمو سرمو روی شونش تکون دادم
عشقم!؟
برگشت با خنده نگاهم کرد و گفت : اخه چطوری باهات قهر‌کنم وقتی اینجوری میکنی؟
اینو گفت و لبامو بوسید
سرخ شد از خجالت
بی ادب این چه کاری بود؟
دایان : مجانی اشتی نمیکنم ¯\_(ツ)_/¯

 

از پله ها پایین اومدیم و روی مبل نشستیم عمو داشت تلویزیون نگاه میکرد برگشت سمت من و پرسید : عمو جون خوبی؟
خوبم عمو نگران نباشید من میتونم از پس خودم بر بیام من و دیانا دفاع شخصی کار کردیم حیف اسلحه داشت
عمو به قلدر بازیم خندید و گفت : اتفاقه دیگه باید مراقب باشین کاش جان تنهات نزاشته بود عمو
بله من نباید اعتماد میکردم دلم سوخت عمو
عمولبخند قشنگی زد و گفت : بله میشناسمت خوشگلم
دایان از پله ها پایین اومد شلوار راحتی طوسی با تیشرت ستش پوشیده بود . وقتی قهر میکنه و اخم میکنه جذاب تر میشه
هنوز محلم نمیزاشت خاله یه سینی بزرگ پر از ابمیوه اورد جلوی همه گرفت و سه تاشو گذاشت برای من
خاله خیلی زیادمه سه تا !!
خاله: نه خاله جون باید قوت بگیری بدنت ضعیف شده قرصتو خوردی؟
بله خاله خوردم .
یکی از ابمیوه ها رو خوردم . دیگه دلم نمیخواست اما دایان زیر نظر گرفته بودم . اگه میخواستم اشتی کنه باید گوش میدادم به حرفش پس دومی رو هم به زور خوردم واقعا جا برای سومی نداشتم چون خیلی سنگین بود. وقتی دیانا و عمو داشتن حرف میزدم با چشم به ابمیوه سوم اشاره کرد . منم اشاره کردم که نمیتونم. روشو برگردوند و اخم کرد. وای خدا واییییی از دست تو دایان سومی خوردم که یواشکی لبخندی زد و اخماش باز شد.
گوشیم زنگ خورد مامان بود بلند شدم و رفتم بیرون تا راحت حرف بزنم
مامان: سلام دختر خوشگلم خوبی؟
خوبم مرسی شما خوبین؟
مامان:خداروشکر ما هم خوبیم دیانا خوبه؟
اونم خوبه . بدون من خوش میگذره؟
مامان: اصلا جاتون خیلی خالیه از خاله اینا خبر داری اونا خوبن؟
اتفاقا خاله دعوتمون کرد یه هفته بمونیم خونشون
مامان : واقعا؟! دستش درد نکنه خیالم راحت تره فقط دنیل نفهمه غیرتش میزنه بالا
دو تایی خندیدم و یکم دیگه که حرف زدیم قطع کردیم
رفتم تو که میز شام اماده بود. سلام مامانو به همه رسوندم و عمدا کنار دایان نشستم. توجه خاصی نکرد میدونست میخوام اشتی کنه. بشقابمو گرفت و تا جا داشت پر کرد. حالا چطوری اینا رو بخورم؟ نمیشه هم حرف زد دوباره قهر میکنه . با زور و التماس به معدم غذا رو تموم کردم در حال انفجار بودم . نگاهی به بشقابم کرد تا مطمعن بشه. وای که من یه هفته از دستش عین خرس میشم. خدا به دادم برسه اومدم به خاله کمک کنم که خاله نزاشت و فرستادم توی حال انگار با یه سرطانی رو به رو بودن! ಠ_ಠ

عمو خسته بود شب به خیری گفت و رفت خوابید و بالاخره فرصت برای من محیا شد. خاله و دیانا که توی اشپزخونه مشغول بودن پس فقط من بودم و دایان.

روی یه مبل دو نفره نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد خیلی خجالت میکشیدم در عین حال غرور هم داشتم اما چون عاشقش بودم تونستم برم بشینم کنارش بدون توجه به من بازیشو ادامه داد . سرمو به گوشش نزدیک کردم و اروم گفتم ببخشید توجهی نکرد. دوباره نزدیکش شدم و گفتم : ببخشید دیگه من که نمیدونستم . خودم نخواستم اینجوری بشه.
دایان سرشو بلند کرد و گفت: من بهت گفته بودم.
خب دایان دلم خیلی براش سوخت گفت مامانم مریضه نمیتونم رانندگی کنم.
نیم نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه اما نگفت و دوباره بازیشو ادامه داد همون موقع خاله اینا اومدن بیرون منم فاصله گرفتم و غمگین نشستم. خاله هم ازمون خداحافظی کرد رفت توی اتاقشون . دایان هم بلند شد و رفت توی اتاقش که بخوابه .
دیانا: اشکالی‌ نداره کارن بهش زمان بده فردا دوباره تلاش کن

باشه ای گفتم رفتیم بالا توی اتاقمون
دیانا راستی قرار تو با دیوید چی شد ؟
دیانا: رفتیم سینما تا اومدیم بیرون خاله بهم زنگ زد و گفت منم با عجله خودمو رسوندم.
ببخشید تو رو خدا به خاطر من…
دیانا: این چه حرفیه؟! تو منو ببخش نباید تنهات میزاشتم
تقصیر تو نبود که از کجا میدونستی؟
لباس خوابشو پوشید و رفت‌ توی تختش بخوابه دیانا خواب سنگینی داشت اما من نه
لباس خواب بلند صورتیمو پوشیدم خیلی راحت بود از جنس ابریشم بود سرشونه هاش لخت بود و به زور تا روی زانوم میومد اما خنک بود و من خیلی دوسش داشتم خیلی بهم میومد . رفتم توی تختم چند دقیقه ای که گذشت و خوابم نبرد دلم گرفته بود گیتارمو برداشتم و اروم از پله ها پایین رفتم رفتم توی حیاط و روی تاب بزرگ توی حیاط نشستم. چون شیشه ها دوجداره بود و همه خواب بودم با خیال راحت گیتارزدم و زدم زیر اواز

چشم هامو که باز کردم با دیدن کسی کنارم سکته کردم .
وای دایان ترسیدم چرا یه صدایی در نمیاری از خودت
دایان همین جوری بهم‌ زل زده بود زیر نگاه هاش گُر گرفتم  و کلافه شدم تازه با یاد اوری لباس خوابم گونه هام از خجالت سرخ شد اومدم برم توی خونه که …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزارید

قلب یخی
قلب یخی
2 سال قبل

بفرستی جونم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x