( از زبان کارن 👩🏼 )
خاله به خاطر ما اتاق مهمان اماده کرده بود وسایلمون چیدیم و لباس عوض کردیم. بلیز استین نصفه سفیدی که طرح لیمو داشت با دامن بلند ستش پوشیدم . خیلی بدنم جون نداشت . بهتر بود فردا برم حمام . دیانا هم بلیز و شلوار کوتاهی پوشید . من هنوز خجالت میکشیدم دامن کوتاه بپوشم
دیانا : چقدر کیوت شدی . وای عشقم گرمت نمیشه با این دامن بلند
چیکار کنم روم نمیشه کوتاه بپوشم
دیانا: طوری نیست حالا تازه اومدیم
دیانا چیکار کنم دایان اشتی کنه باهام؟
دیانا: ازش عذرخواهی کردی که به حرفش گوش ندادی؟
نه خجالت میکشم
دیانا: خب ازش عذرخواهی کن بعدش یکم دلبری کن خجالت نداره . بچسب بهش یادته از بچگی نمیتونست خیلی باهات قهر باشه؟
یادمه میگی هنوزم همینجوره؟
دیانا : شاید امتحان کن
دیانا میخوام بهش اعتماد کنم.
دیانا: واقعا؟ بگی دوسش داری؟
اوهوم سعی میکنم
*فلش بک ۹ سال پیش*
دایان قهر نباش دیگه
با اخم روشو اونور کرد و هیچ چیز نگفت
دایان جونم؟!
لبامو لوله کردم و سرمو گذاشتم روی شونش
ببخشید دیگه
دایان: لباتواونجوری نکن
دوباره لبامو غنچه کردمو سرمو روی شونش تکون دادم
عشقم!؟
برگشت با خنده نگاهم کرد و گفت : اخه چطوری باهات قهرکنم وقتی اینجوری میکنی؟
اینو گفت و لبامو بوسید
سرخ شد از خجالت
بی ادب این چه کاری بود؟
دایان : مجانی اشتی نمیکنم ¯\_(ツ)_/¯
از پله ها پایین اومدیم و روی مبل نشستیم عمو داشت تلویزیون نگاه میکرد برگشت سمت من و پرسید : عمو جون خوبی؟
خوبم عمو نگران نباشید من میتونم از پس خودم بر بیام من و دیانا دفاع شخصی کار کردیم حیف اسلحه داشت
عمو به قلدر بازیم خندید و گفت : اتفاقه دیگه باید مراقب باشین کاش جان تنهات نزاشته بود عمو
بله من نباید اعتماد میکردم دلم سوخت عمو
عمولبخند قشنگی زد و گفت : بله میشناسمت خوشگلم
دایان از پله ها پایین اومد شلوار راحتی طوسی با تیشرت ستش پوشیده بود . وقتی قهر میکنه و اخم میکنه جذاب تر میشه
هنوز محلم نمیزاشت خاله یه سینی بزرگ پر از ابمیوه اورد جلوی همه گرفت و سه تاشو گذاشت برای من
خاله خیلی زیادمه سه تا !!
خاله: نه خاله جون باید قوت بگیری بدنت ضعیف شده قرصتو خوردی؟
بله خاله خوردم .
یکی از ابمیوه ها رو خوردم . دیگه دلم نمیخواست اما دایان زیر نظر گرفته بودم . اگه میخواستم اشتی کنه باید گوش میدادم به حرفش پس دومی رو هم به زور خوردم واقعا جا برای سومی نداشتم چون خیلی سنگین بود. وقتی دیانا و عمو داشتن حرف میزدم با چشم به ابمیوه سوم اشاره کرد . منم اشاره کردم که نمیتونم. روشو برگردوند و اخم کرد. وای خدا واییییی از دست تو دایان سومی خوردم که یواشکی لبخندی زد و اخماش باز شد.
گوشیم زنگ خورد مامان بود بلند شدم و رفتم بیرون تا راحت حرف بزنم
مامان: سلام دختر خوشگلم خوبی؟
خوبم مرسی شما خوبین؟
مامان:خداروشکر ما هم خوبیم دیانا خوبه؟
اونم خوبه . بدون من خوش میگذره؟
مامان: اصلا جاتون خیلی خالیه از خاله اینا خبر داری اونا خوبن؟
اتفاقا خاله دعوتمون کرد یه هفته بمونیم خونشون
مامان : واقعا؟! دستش درد نکنه خیالم راحت تره فقط دنیل نفهمه غیرتش میزنه بالا
دو تایی خندیدم و یکم دیگه که حرف زدیم قطع کردیم
رفتم تو که میز شام اماده بود. سلام مامانو به همه رسوندم و عمدا کنار دایان نشستم. توجه خاصی نکرد میدونست میخوام اشتی کنه. بشقابمو گرفت و تا جا داشت پر کرد. حالا چطوری اینا رو بخورم؟ نمیشه هم حرف زد دوباره قهر میکنه . با زور و التماس به معدم غذا رو تموم کردم در حال انفجار بودم . نگاهی به بشقابم کرد تا مطمعن بشه. وای که من یه هفته از دستش عین خرس میشم. خدا به دادم برسه اومدم به خاله کمک کنم که خاله نزاشت و فرستادم توی حال انگار با یه سرطانی رو به رو بودن! ಠ_ಠ
عمو خسته بود شب به خیری گفت و رفت خوابید و بالاخره فرصت برای من محیا شد. خاله و دیانا که توی اشپزخونه مشغول بودن پس فقط من بودم و دایان.
روی یه مبل دو نفره نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد خیلی خجالت میکشیدم در عین حال غرور هم داشتم اما چون عاشقش بودم تونستم برم بشینم کنارش بدون توجه به من بازیشو ادامه داد . سرمو به گوشش نزدیک کردم و اروم گفتم ببخشید توجهی نکرد. دوباره نزدیکش شدم و گفتم : ببخشید دیگه من که نمیدونستم . خودم نخواستم اینجوری بشه.
دایان سرشو بلند کرد و گفت: من بهت گفته بودم.
خب دایان دلم خیلی براش سوخت گفت مامانم مریضه نمیتونم رانندگی کنم.
نیم نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه اما نگفت و دوباره بازیشو ادامه داد همون موقع خاله اینا اومدن بیرون منم فاصله گرفتم و غمگین نشستم. خاله هم ازمون خداحافظی کرد رفت توی اتاقشون . دایان هم بلند شد و رفت توی اتاقش که بخوابه .
دیانا: اشکالی نداره کارن بهش زمان بده فردا دوباره تلاش کن
باشه ای گفتم رفتیم بالا توی اتاقمون
دیانا راستی قرار تو با دیوید چی شد ؟
دیانا: رفتیم سینما تا اومدیم بیرون خاله بهم زنگ زد و گفت منم با عجله خودمو رسوندم.
ببخشید تو رو خدا به خاطر من…
دیانا: این چه حرفیه؟! تو منو ببخش نباید تنهات میزاشتم
تقصیر تو نبود که از کجا میدونستی؟
لباس خوابشو پوشید و رفت توی تختش بخوابه دیانا خواب سنگینی داشت اما من نه
لباس خواب بلند صورتیمو پوشیدم خیلی راحت بود از جنس ابریشم بود سرشونه هاش لخت بود و به زور تا روی زانوم میومد اما خنک بود و من خیلی دوسش داشتم خیلی بهم میومد . رفتم توی تختم چند دقیقه ای که گذشت و خوابم نبرد دلم گرفته بود گیتارمو برداشتم و اروم از پله ها پایین رفتم رفتم توی حیاط و روی تاب بزرگ توی حیاط نشستم. چون شیشه ها دوجداره بود و همه خواب بودم با خیال راحت گیتارزدم و زدم زیر اواز
چشم هامو که باز کردم با دیدن کسی کنارم سکته کردم .
وای دایان ترسیدم چرا یه صدایی در نمیاری از خودت
دایان همین جوری بهم زل زده بود زیر نگاه هاش گُر گرفتم و کلافه شدم تازه با یاد اوری لباس خوابم گونه هام از خجالت سرخ شد اومدم برم توی خونه که …..
پارت بعد رو کی میزارید
بفرستی جونم