رمان چشم مرواریدی پارت ۲۷

4.3
(10)

تازه با یاد اوری لباس خوابم گونه هام از خجالت سرخ شد اومدم برم توی خونه که دستمو گرفت و گفت : بازم بخون.
باشه بزار لباسمو عوض کنم
دایان : نمیخواد برام بخون
نمیخواستم این فرصتو از دست بدم وگرنه دیگه باهام اشتی نمیکرد.
پس با خجالت نشستم روی تاب کنارش و پرسیدم : چی بخونم ؟
دایان : اینو همینجوری میخوندی یا مخاطب دار بود ؟
متوجه منظورش شدم میخواست بفهمه مخاطب اهنگم بوده یا نه . بعد از مکث طولانی مدتی جواب دادم : نمیدونم شاید
خیره نگاهم کرد داشتم زیر نگاه هاش اب میشدم که با صدای خیلی ارومی پرسید : خیلی ترسیدی ؟
سرمو تکون دادم و پرسیدم : دایان چرا خودتو سپر من کردی ؟ اگه تیر میخوردی چی ؟
دایان : مهم این بود که تو چیزیت نشه
ناخوداگاه لبخندی زدم و خجالت کشیدم
دایان : خیلی کله شقی ها !
خندیدم و گفتم : [دیگ به دیگ میگه روت سیاه ] لبخندی زد و بعد از سکوتی گفت : چقدر قشنگ میخندی ! پس بخون دیگه
با شنیدن تعریفش لبخندم بزرگتر شد و اروم گفتم : باشه صدامو صاف کردم گیتارمو تنظیم کردم و شروع به زدن کردم

پای تو گیرم…
من یه چند وقته که بعدِ رفتنت دریا نمیرم! ●♪♫
میترسم آخه بی هوا بارون بیاد! ●♪♫
دست کیو باید بگیرم؟ ●♪♫
هر شب تو رویا من تو رو میبینمت…! ●♪♫
میگی کنارم خوبه حالت ●♪♫
میخندی و باز من گلای صورتی میذارم عشقم، روی شالت ●♪♫
بزن بیرون از تنهایی… برگرد کنارم… ●♪♫
همونم که برای دیدنِ تو بیقرارم ●♪♫
نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫
منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم… ●♪♫
پس بزن بیرون از تنهایی! برگرد کنارم… ●♪♫
همونم که برای دیدنِ تو بی قرارم ●♪♫
نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫
منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم… ●♪♫
ما میرسیم بازم به هم؛ دنیا اگه وارونه شه! ●♪♫
پاییز منم بارون تویی… ●♪♫
زیبایی پاییز به این بارونشه ●♪♫
باور نکن! تنهاییو دل کندنو یادم نده ●♪♫
از قلب من دوری نکن حالا که حال هر دوتاییمون بده… ●♪♫
بزن بیرون از تنهایی… برگرد کنارم… ●♪♫
همونم که برای دیدنِ تو بیقرارم ●♪♫
نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫
منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم… ●♪♫
پس بزن بیرون از تنهایی! برگرد کنارم… ●♪♫
همونم که برای دیدنِ تو بی قرارم ●♪♫
نرو از روزگارم که من طاقت ندارم ●♪♫
منم مثل تو به تنها شدن عادت ندارم… ●♪♫

 

تموم که شد هنوز داشت نگاهم میکرد دیگه نتونست ازم چشم بگیره انگار به کل یادش رفته بود که قهره . مظلوم توی چشماش نگاه کردم و گفتم اشتی؟
دایان: قول میدی به حرفم گوش بدی؟
اوهوم
به تهش رسیده بودم؛ به ته، تهش جایی که دیگه نمیتونستم به نبودنش نخواستنش و دور بودنش عطر عادت بزنم، دیگه نمیتونستم با خیالش زندگی کنم . پس اون لحظه تصمیممو گرفتم میخواستم داشته باشمش هر جوری که شده حتی اگه به قیمت له شدن غرورم یا قلبم یا هر چیز دیگه ای بود .
پس خیلی اروم خیره به زمین پرسیدم : تو هم قول میدی که دوباره ولم نکنی؟
دایان با تعجب نگاهم کرد انگار هول شده بود و نمیدونست چی بگه فکرشو نمیکرد انقدر یهویی این حرفو بزنم
با لبخندی که به زور سعی میکرد جمعش کنه و جدی باشه با صدای پر انرژی گفت : معلومه که میدم من غلط بکنم ولت کنم
انگشت کوچیکمو به سمتش گرفتم.
با خنده : انگشتمو گرفت و قول انگشتی داد.
قول دادیا!

دایان : هنوزم کوچولویی

ذوق زده شده بود انگار که زبونش قفل باشه سعی میکرد چیزی بگه اما نمیتونست بالاخره با من من گفت : صدات ارام بخشه
لبخندی زدم و گفتم مرسی
بعد از مدت یهو یادم افتاد هنوزم با لباس خواب کنارشم اما نمیخواستم دل بکنم ولی خیلی زشت بود
میرم لباسمو عوض کنم
دایان : نمیخواد بری بشین.
اخه لباسم……
یهویی دستمو گرفت و پرتم کرد توی آغوشش و لباشو روی لبام گذاشت ! لبامو کوتاه بوسید . شُک زده نگاهش کردم.
چیکار میکنی؟

دایان: میدونی که مجانی اشتی نمیکنم.
با یاد اوری شدن خاطرات خندیدم و با خجالت سعی کردم به جایی غیر از چشماش نگاه کنم ، سرمو به سمت صورتش چرخوند به لب هام خیره شد و گفت: این دفعه سنگینه تاوانش .
خیلی دلتنگش بودم جوری که همه چیز برای لحظه ای فرموش کردم انگار زمان ایستاده بود و فقط من و اون‌ اونجا بودیم نه لباس بازم و نه حتی وضعیتمون همش و همش یادم رفته بود . دوباره خندیدم که گفت: همین خنده تاوانشو سخت میکنه .
دوباره لبامو بوسید این دفعه طولانی تر دستمو پشت گردنش گذاشتم و همراهیش کردم نفس کم اوردیم ، خمار نگاهش کردم و دوباره لبای خیسمو روی لباش گذاشتم . انقدر دلم براش تنگ شده بود که نمیتونستم خودمو کنترل کنم انگار نه انگار من همون کارن مغروری بودم که حتی اجازه نمیدادم کسی نزدیکم بشه چه برسه به اینکه شروع‌ کننده باشم . خندید و بلندم کرد و کامل روی پاش نشوندم .
اروم زمزمه کرد دلم خیلی برات تنگ شده منم دم گوشش پچ زدم من بیشتر. بینیشو توی موهام برد و گفت نخیر من بیشتر

انگار تموم دلتنگی های این چند وقت جمع شده بود و الان فوران کرده بود . همینجور که توی بغلش بودم دوباره لبامو کوتاه چند بار بوسید .
دایان: خیلی خوشمزه ایا . خوشمزه تر شدی. منم وارد تر شدم اون موقع ها بلد نبودم.
خندیدم و خجالت کشیدم . اما دلتنگی نزاشت ازش جدا بشم
دستش دور گردنم بود و دست منم دو طرف شونه هاش
بزار پاشم اگه یکی بیاد چی؟
دایان: کی این وقت شب میاد اینجا؟ میخوای در بری ؟
خجالت میکشم نزاشتی لباسمو عوض کنم.
دایان: اخه چه مشکلی داره ؟ همینم زیاده.
پرو شدیا
دایان: اوهوم .

با صدای روشن شدن چراغ های خونه از هم جدا شدیم . ترسیدم
وای دایان ابرومون میره اگه عمو باشه چی ؟
دایان : نترس
یهو بلندم کرد و بردم ته حیاط پشت درخت تا معلوم نباشیم ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ااااااااااا
ااااااااااا
2 سال قبل

سلام هر روز ساعت چند پارت جدید قرار میگیره؟ لطفا جواب بدید

قلب یخی
قلب یخی
2 سال قبل

بفرست یکی
ازبهترین
رمان های که خوندم

LM30
LM30
2 سال قبل

سلام ببخشید ساعت چند پارت جدید میاد؟

LM30
LM30
2 سال قبل

سلام ببخشید ساعت چند پارت جدید میاد؟ ####

LM30
LM30
2 سال قبل

نویسنده ما کاربرا منتظریم

LM30
LM30
پاسخ به  LM30
2 سال قبل

پارت جدید میخوایم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x