رمان چشم مرواریدی پارت ۲۹

4.3
(14)

نگاهی به دیانا کردم و به سردی جواب دادم : نمیدونم !
جو خیلی متشنج بود. دیوید و دیانا یکم دیگه پچ پچ کردن و بعد دیانا اومد در گوشم گفت میرن بگردن چشمکی بهش زدم و گفتم خوش بگذره. دیانا با ذوق لبخندی زد . دیوید و دیانا خداحافظی کردن و رفتن. خدا خدا میکردم راشل هم بره اما پرو تر از این حرفا بود . خاله توی اشپزخونه کار داشت که راشل دوباره اومد چسبید به دایان
میخواستم زنگ بزنم به دنیل حالشو بپرسم . درسته راشل فارسی بلد نبود اما نمیخواستم جلوش حرف بزنم حتی میخواستم لج دایانو هم در بیارم چون خیلی بی دست و پا بود ، هیچی بهش نمیگفت تا ناراحت نشه و این منو خیلی خیلی عصبانی میکرد شماره دنیلو گرفتم و پا شدم همین که میخواستم سمت پله ها برم برداشت
دنیل : اسمون به زمین اومده!! ببین کی به من زنگ زده
سلام عزیز دلم خوبی؟
دنیل: فکر کنم خط رو خط شده شرمنده
دایان داشت نگاهم میکرد وگرنه میدونستم چیکارش کنم اروم اروم از پله بالا رفتم و گفتم اخی عزیزم دل منم برات تنگ شده
رسیدم طبقه بالا یواشکی دایان دیدم که با عصبانیت دستشو توی موهاش فرو برد و از روی مبل بلند شد . دور شدم تا راحت با دنیل حرف بزنم
مرض بیشعور تقصیر منه که باهات مثل انسان حرف میزنم
دنیل خندید و گفت: فکر کنم جنی شدی.شایدم یه جنس جدید زدی
اگه دستم بهت میرسید …
دنیل با خنده گفت : بی خیال حالا خودت خوبی؟ دیانا خوبه؟
خوبیم خداروشکر شما چی همه خوبن؟
دنیل : همه خوبن. دانشگاه خوبه ؟ حواستو بده به درست
خوبه تو‌ نمیخواد…
از دور دایان دیدم که روی پله ها ایستاده بود. پس گفتم :
چشم چشم نگران نباش عزیزم
دنیل: واقعا یه چیزیت هست کی کنارته؟
خوبم عزیزم نگران من نباش
دنیل میخندید و فحش میداد.
دنیل : برو برو مزاحمت نمیشم عشقممم
انقدر مسخره گفت که خندم گرفت.
باشه عشقم ب…..
گوشی از دستم کشیده شد با تعجب برگشتم که قیافه عصبانی دایان دیدم وای الان بیچاره میشم کافیه دنیل بفهمه اینجام ! اراستش ته دلم خوشحال شدم اما بهش اشاره کردم که هیچی نگه گوشیو به زور از دستش گرفتم و گفتم ببخشید دنیل مزاحمت نمیشم خداحافظ
اینو گفتم و قطع کردم نگاهی بهش کردم و گفتم: چته؟
دایان : با دنیل اینجوری حرف نمیزدی
داداشمه هر جوری بخوام حرف میزنم شما برو پیش راشل خانوم‌ یه موقع اذیت نشه!
تموم عصبانیتشو فراموش کرد و خندید و یهویی منو توی بغلش کشید و گفت : قربون حسودی کردنت بشم من
خدا نکنه . دایان ولم کن از دستت ناراحتم .
دایان : اخه عزیزم من چیکار کنم ؟ فکر کردی من خوشم میاد؟
هیچی بهش نمیگی خب
دایان: کارن قشنگم راشل یه افسردگی داره نمیتونم باهاش خیلی جدی باشم .
یعنی چی دایان چون حالا اینجوریه خوبه بیاد ببوستت؟ أصلا برو توی خیابون هر کی افسردگی داره یه بوسش کن
دایان با صدای بلند خندید ، لپمو کشید و گفت : خیالت راحت جز شما کسی نمیتونه منو بوسم کنه
نه تو رو خدا
دایان : خیلی کیوتی. اینو گفت و محکم لپمو بوسید
خیلی خب بریم یه موقع میاد .
دایان: وقتی حسودی میکنی خیلی سکسی میشی 🤫
خندیدم و گفتم : من همیشه سکسیم
دایان: جووون بیا بریم نشونم بده
گمشو پرو . بهت میخندم پرو میشیا!

خندید با هم از پله ها پایین رفتیم
راشل مثل اینکه یکمی خجالت کشیده بود چون لباس هاشو پوشیده بود بره . با اکراه خداحافظی کرد و رفت. خیالم راحت شد و رفتم سر درس هام، تموم که شد ، رفتم توی گلخونه خاله و شروع به کتاب خوندن کردم. خیلی کیف میداد . غرق کتاب بودم که دستی صورتمو نوازش کرد دایان بود که با لبخند نگاهم میکرد. لپمو کشید و گفت : خیلی خوشگلیا !
خندیدم . تو هم خیلی جذابی.
خندید و گفت : شیرین زبونم هستی.
پس چی ؟! ورژن های جدیدی دارم ندیدی.
دایان : مثلا؟
دیگه رازه خودت به مرور میفهمی.
دایان قشنگ نگاهم کرد و گفت : میخوای بریم یه دوری بزنیم؟
نمیدونم به خاله چی بگیم؟ گناه داره تنهاش بزاریم.
دایان: مهربونم ، مامان از خداشه .
باشه پس برم اماده شم خودت به خاله بگو.
دایان : باشه چشم مرواریدی من

رفتم طبقه بالا تا اماده بشم. پیرهن سفید و مشکی با یقه کار شده قشنگی پوشیدم تا روی زانوهام بود.

ارایش دخترونه ای کردم و کیف و موبایلمو برداشتم و به دیانا پیام دادم : چیزی ازت مونده برای ما ؟ 😂
دیانا سریع جوابمو داد، نوشته بود : گمشو فعلا به اونجا ها نرسیده
نوشتم : نگران نباش میرسه
استیکر خنده داد و نوشت : تو چیکار کردی راشل کشتی؟
نوشتم: نه شانس اورد رفت .
بعد یکم چت کردن نتمو خاموش کردم و رفتم پایین که دایانو منتظر نزارم .
یه تیپ دختر کش مارک زده بود. تا منو دید گفت : چیکار کنم تو یکم زشت باشی؟ با این تیپت فقط میتونیم بریم اتاق من.
چقدر بی ادب شدی اقا دایان !
خاله : خیلی
با دیدن خاله اون پشت از خجالت فقط میخواستم زمین دهن باز کنه من برم داخل.
دایان با خجالت دستی پشت گردنش کشید و خندید و گفت : چیکار کنم خب اخه مامان خودت ببین.
خاله خندید و سری تکون داد و گفت : حق داری منم بودم دوست داشتم . وای نگاش کن لبو شد .
برای عوض کردن بحث با خجالت گفتم: خاله اشکال نداره شما تنهایی؟
خاله : نه عزیز دلم برین یکم بگردین این اطرافو ببینین .
چشمی گفتم و از خاله خداحافظی کردیم. سوار ماشین شدیم …..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:/
:/
1 سال قبل

عزیزم رمانت عالیه… فقط مگه امروز نباید پارت بزاری؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x