رمان چشم مرواریدی پارت ۳۰

4.5
(16)

دایان با خنده گفت : تو که هنوز لبویی
وای دایان دارم اب میشم از خجالت
خندید و گفت : خیلی قشنگ خجالت میکشیا
دولا شد کمربندمو ببنده که لپمو بوسید.
دایااان نکن ؛ خاله میبینه وای از دست تو حداقل بزار بریم بیرون
دایان : اخجون یعنی بریم بیرون میتونم؟
دایان با این کیف میزنمتا .
خندید.
دایان : کجا دوست داری بریم عشقم؟
از عشقم گفتن هاش ذوق کردمو و لبخند مستطیلی زدم و گفتم : هر جا تو میدونی عشقم
دایان هم با لبخند بزرگی گفت : قربون عشقم گفتن هات
ببرمت یه جایی که کیف کنی. یه جایی سراغ دارم که فقط شب ها خوبه بریم اما قبلش میبرمت یه جای دیگه.
اهنگ دلبر شیرین سینا درخشنده گذاشت و بلند خوند

 

دنیام با تو یه دفعه چه جذاب شد واست مردن توی دل من بابا شد
عکس چشمات توی دل من قاب شد ای وای از دست تو ♬♫♪
دوست دارم دلبر شیرینم حالم خوبه پیش تو که میشینم
دل میگیره تورو که نمیبینم ای وای از دست تو ♬♫♪
ای داد از دلم آخه دل وامونده پیش تو که جا مونده این یعنی عشق
ای داد از دلم آخه همه چیمی تو عشق و زندگیمی تو این یعنی عشق ♬♫♪
ای داد از دلم بین این همه آدم دلمو به تو دادم این یعنی عشق
ای داد از دلم عاشقت شدم کم کم چه خبره تو قلبم این یعنی عشق ♬♫♪
با تو هی راه اومدم تا خود ماه اومدم ماه قشنگم
دل تو جای من همه دنیای من ماه قشنگم ♬♫♪
چشمام روته حالم به تو مربوطه اسمم روته عشق من
ای داد از دلم آخه دل وامونده پیش تو که جا مونده این یعنی عشق ♬♫♪

انگار توی رویا بودم بعد از این همه دلتنگی خودمو مستحق این لحظات میدونستم
رسیدم به برج بلندی به اسم سی ان ، ماشین پارک کرد و پیاده شدیم .

برج خیلی بزرگی بود وارد که شدیم همه جا مملوء از انواع مغازه ها و جاهای قشنگ‌ بود .
دایان: میدونم که حاضر به پرش از ارتفاع زیاد نیستی بیا فعلا مغازه ها رو ببینیم بعد بریم قسمت کف شیشه ای
باشه
یکمی که گشتیم و چیز خریدیم رفتیم قسمت کف شیشه ای
تمام کف از شیشه بود قشنگ ارتفاع زیادمونو حس میکردم
وای دایان میترسم
دایان : نترس عشقم بیا
دستمو گرفت که ضربان قلبم بالا رفت نمیدونم خواب بود یا رویا اینکه الان کنار هم بودیم بعد از این همه سال !
یکم که راه رفتیم گشنمون شد و رفتیم توی یکی از رستوران ها .
دختر گارسون اومد سفارشمونو بگیره، دایانو که دید ماتش برد همینجوری زل زده بود بهش حرصم گرفته بود بشکنی زدم و گفتم : خانوم؟!
دختره خجالت کشید و عذرخواهی کرد. سفارش گرفت و رفت دایان میخندید و دستش گذاشته بود زیر چونشو نگاهم میکرد
دایان حق نداری هیچ جای دیگه جز منو نگاه کنی !
دایان: مگه دیوونم وقتی تو جلوم نشستی جای دیگه رو ببینم؟
این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
خندید.
خیره به چشمای قشنگش که حالا میتونستم خودمو توشون ببینم گفتم : دایان هنوز باورم نمیشه
دایان : منم همینطور فکر نمیکردم به این زودی راضی بشی .
خودمم فکر نمیکردم ولی خب طاقت نداشتم پس تصمیم گرفتم بهت اعتماد کنم .
لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت : منم طاقت دوری و سردیتو نداشتم خوشحال ترینم کارن .
اینو گفت و دستمو بوسید.
بی حرف به هم خیره شدیم انگار که نیازی به کلمات نبود هم اون میفهمید منو و هم من اونو میفهمیدم .موبایلم زنگ خورد دیانا بود . یکم که باهاش حرف زدم قطع کردم. میخواست ببینه چطورم و خبر قابل پیشبینی بهم داد .
دایان ، دیانا و دیوید رل زدن .
دایان : ایول ! مبارکه خیلی به هم میان جای تعجب هم نداشت دیوید همون روز از دیانا خوشش اومده بود .
اره دیانا هم همینجور
دایان : میخوای بریم یه سر به عمو چارلی بزنیم یا ببرمت یه جای قشنگ ؟
چه سوال سختی ، اخه سازم پیشم نیست .اونو فردا بریم
دایان : راست میگی باشه .
یکم دیگه گشت زدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
کنجکاو بودم کجا میخوایم بریم . اما دایان نمیگفت .
دایان : کارن ایران فرق کرده؟
اره خیلی پیشرفته تر شده . دلت تنگ شده؟
دایان : اوهوم . اما بیشتر برای تو تنگ شده بود . راستی هنوز موهاتو نشونم ندادیا همش میبافی نمیتونم ببینم
نگران نباش نشونت میدم .
لبخندی بهش زدم که دستمو گرفت و با یه دست رانندگی کرد.
وقتی رسیدیم با دیدن منظره رو به روم انگار توی بهشت بودم أورده بودم باغ ادواردز.
انقدر همه جا قشنگ بود که نمیدونستم کجا رو نگاه کنم سر تا سر باغ پوشیده از انواع گل و گیاه رنگی بود .
بدون هیچ حرفی متحیرانه‌ محو تماشای طبیعت بکر بودم
دایان دستشو روی شونم گذاشت و گفت : میخواستم ببرمت اونجایی که گفتم شب ها قشنگه اما یه موقع دیگه میبرمت راهش طولانیه
واقعا خیلی قشنگه اینجا من نمیدونم چی بگم ،عاشقش شدم
لبخندی زد و دستمو گرفت و مشغول راه رفتن شدیم
چند تا عکس گرفتیم و نشستیم روی یکی از نیمکت ها
منو به خودش چسبوند و گفت : چرا هر چقدر هم که بغلت میکنم دلتنگیم رفع نمیشه؟
نمیدونم منم همینطورم اینو گفتم و دستمو دورش حلقه کردم و سرمو روی شونش گذاشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت تصمیم گرفتم دلمو به دریا بزنم و سوالی که سال ها توی ذهنم بود بپرسم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم همینجور که با انگشتم بازی میکردم پرسیدم : دایان میگم امممم چیزه این چند سال، واقعا دوس..ت دخت..ر نداشتی؟ همش تصورم این بود که کلی دوست دختر داری چون سنت سن این چیزا بود و خب پسر هستی به هر حال ، ببخشید پرسیدم خیلی ذهنمو درگیر کرده بود
دایان : اشکالی نداره . خب نه چون به سمت هیچ دختری جذب نمیشدم هیچ کدوم برام جذابیتی نداشتن همش به تو فکر میکردم و با تو مقایسشون میکردم .
دایان اگه نمیومدم کانادا چی میشد؟
دایان : لابد اخرش از دلتنگی میمردم
خدا نکنه از این حرفا نزن
نگاهم افتاد به دختر و پسر کوچولویی که دست همو گرفته بودن خاطرات گذشته مثل فیلمی از جلوی چشمام گذشت.
ناخوداگاه اشک توی چشمام جمع شد دایان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : چی شد عشقم ؟ تو رو خدا اینجوری بغض نکن . کارن ؟!
خیلی زیاد توی خودم‌ ریخته بودم دلتنگی هامو راستش ، دلتنگی خیلی قشنگه اون چیز ، رو هم زیبا تر میکنه تازه اگه اون هم دلش تنگ شده باشه قشنگتر هم میشه اما من دیگه خسته بودم از بار سنگین دلتنگی ،  که روی قلبم سنگینی میکرد . فقط خسته بودم!
دایان با نگرانی نگاهم میکرد .
چیزیم نیست دایان یاد گذشته ها افتادم . دایان چجوری بلدی منو انقدر دلتنگ خودت کنی ؟ حتی همین الان که کنارم نشستی!
اشک هام بدون اختیارم عین ابشار جاری میشدن
دایان : بمیرم من برات تو رو خدا گریه نکن ببین من الان کنارتم قشنگم ببخشید کارن ببخشید که دلتنگت کردم.
انقدر حالم بد شد که رفتیم توی ماشین خیلی زشت بود جلوی این همه ادم . نشستم صندلی عقب که معلوم نباشم خداروشکر شیشه ماشینش دودی بود . دایان برام دستمال اورد و نشست پیشم توی چشماش اشک جمع شده بود انگار اونم خیلی تحمل کرده بود طاقت دیدن اون چشم های اشکیشو نداشتم ؛ محکم بغلش کردم که اونم محکم بغلم کرد . ازش که جدا شدم صورتش خیس بود و این بیشتر دلمو به اتیش میکشید اولین بار بود گریشو میدیدم امیدوارم هم بودم اخرین بار باشه .
دایان؟! گریه نکن نفسم
دایان اشکاشو پاک کرد و گفت: گریه نمیکنم تو هم گریه نکن دیگه
اشکامو پاک کرد همون موقع لپشو بوسیدم که خندید و اومد سمتم که یهو گوشیش زنگ خورد . خاله بود میخواست ببینه برای شام هستیم یا نه که بهش گفتم بگه هستیم. تلفنو که قطع کرد گفت : خب کجا بودیم ؟
خندیدم و گفتم : میخواستیم بریم خونه
دایان : نخیر یه کار دیگه داشتیم
منو نشوند روی پاهاش
دایان زشته یهو یکی میبینه
دایان : دیگه این بهونه کاربرد نداره چون شیشه ها دودیه
اینو گفت و بینیشو به بینیم زد و گفت : وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل و خواستنی تر میشی .
خندیدمو و با خجالت تکون خوردم که گفت : انقدر وقتی نشستی روم تکون نخور توله ببین به چه حالی انداختیمون …..
خواستم یکم اذیتش کنم زبونی روی لب هام کشیدم و دوباره تکون خوردم و خمار نگاهش کردم و پچ زدم : پاشو مثل یه پسر خوب بریم خونه
مشخص بود دیوونش کرده بودم اروم از بغلش بیرون اومدم و خواستم برم جلوکه مچ دستمو گرفت و گفت : کجا؟
میرم جلو دیگه پاشو بریم خونه خاله منتظره
دایان : پس شاهکارتو چی ؟ فکر کردی میشه همینجوری بری
با لوندی خندیدم و گفتم بیا پسر خوبی باش بریم خونه یه فکری برات میکنم .
دایان: اخه توله من چطوری رانندگی کنم ؟ همه تمرکزم از بین رفت
اوووو ! میخوای تو بشین عقب من رانندگی میکنم
دایان : نمیخواد خانوم خودم رانندگی میکنم فقط یادت باشه یکی طلبت
رفتیم جلو نشستیم دایان کلافه بود شیشه ها رو داد پایین و خودشو باد زد ؛ خندیدم که گفت : چه چیزایی یاد گرفتی تو قبلا از این کارا نمیکردی بخند بخند چشم مرواریدی شیطون جبران میکنم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🔶🔷✓
🔶🔷✓
1 سال قبل

عالیی… فوق العاده بود میشه روزای بیشتری تو هفته پارت بزارید… خیلی حیفه واقعا هفته ای یه پارت

الماس
الماس
1 سال قبل

😂😂😂😂😂پسرم الان گوله آتیشه خدا رحم کنه، 😂😂😂😂🤒😂

دامینیک
1 سال قبل

سلام بچه ها من تازه وارد شدم
سولومونم دوست دارم آشنا بشیم و صمیمی💜🔗🥲🤟

. come
. come
1 سال قبل

چرا پارت نمیذاری عزیزم؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x