رمان چشم مرواریدی پارت ۳۱

4.8
(14)

رسیدیم خونه عمو دیانا و دیوید هم اومده بودن دیانا رو بغل‌ کردمو در گوشش گفتم مبارکت باشه عشقم
اونم در گوشم گفت : مرسی عشقم خیلی یهویی شد
با دیوید سلام و احوال پرسی کردم و تبریک گفتم
اقا دیوید نبینم اشک رفیق منو در بیارینا وگرنه با من طرفین
دیوید: من غلط بکنم
همه خندیدن عمو و خاله با خوشحالی نگاهمون میکردن
سلام کردم و خسته نباشید گفتم
عمو : به به دخترمو بردی کجا دایان؟
دایان : رفتیم برج سی ان و بعد هم باغ ادواردز
خاله : خوش گذشت ؟!
دایان نگاهی به من کرد خندم گرفت
بله خیلی جاتون خالی بود
عمو : خیلی مشکوک میزنی دایان انگار بدجوری‌ توی ذوقت خورده
خندیدم و رفتیم لباسامونو عوض کنیم .
خواستم یه چیز کوتاه و راحت بپوشم که دلم برای دایان سوخت تازه جلوی عمو هم خیلی خجالت میکشیدم پس بی خیال شدم. و پیرهن راحت سفید و کرمی پوشیدم و رفتم پایین

وقتی رفتم پایین دایان هنوز نیومده بود نشستم کنار دیانا و گفتم رفتین یه دوری بزنین چی شد رل زدین؟
دیوید : والا کارن خانوم به سختی تونستم بله رو بگیرم رفیقتون خیلی ناز داره اما خب دیگه دید بهتر از من هیچ جا گیرش نمیاد برای همین گفت سفت بچسبه .
دیانا چشم زهره رفت ما هم خندیدم. یکم دیگه حرف زدیم که دایان اومد معلوم بود حمام رفته بود . دیانا اروم گفت : خوش گذشت کارن خانوم ؟
خندیدم و گفتم : خیلی انگار توی رویا بودم .
دیانا با خوشحالی دستی دور گردنم انداخت و گفت : کاش همیشه همینجوری باشه دیدی گفتم طاقت بیار
دایان نشست پیشم‌ یکمی سر به سر دیوید گذاشت .
دایان : دیانا رو اینجوری اروم نبین اولش خجالتیه یخ هاش که اب بشه منفجر میشه
دیانا : دلت کتک میخواد اقا دایان نه؟
دیوید: یا علی کلاه رفت سرم
خندیدم که دیانا گفت : خودت خبر نداری اقا دایان کی کنارته کارن خیلی بیشتر از قبلا شیطونی میکنه عمرا اگه از پسش بتونی بر بیای
خندیدم و گفتم : راست میگه
دایان و دیوید خندیدن
دایان : از پسش که بر میام اما شیطونیشو که … موافقم
دیوید: پاشو داداش پاشو بریم تا دیر نشده
دایان : اصلا شیطونی هاشم قشنگه تازه منم شیطون دوست دارم
دیوید سری از تاسف تکون داد و گفت : زن زلیل
زبونی براش دراوردم .
رفتیم سر میز شام عمو خیلی تیز بود چون فهمیده بود رابطه بین منو و دایانو همین جوری با خنده نگاهمون میکرد انگار اونم به اندازه ما خوشحال بود
دایان از زیر میز دستمو گرفت سعی کردم قیافمو عادی نگه دارم
بعد از شام رفتیم توی سالن دیانا و دیوید رفت توی حیاط تا مثلا هوا بخورن . خدا میدونه چیکار داشتن😂
عمو و دایان مشغول دیدن فوتبال شدن . منو و خاله هم با هم در مورد گل گیاه حرف زدیم چند دقیقه بعد دیانا و دیوید اومدن دیوید خداحافظی کرد بره ساعت ۱۱ بود که خاله و عمو هم رفتن بخوابن دیانا هم که اصلا انگار توی ابرا بود . رفت اونم بالا منم پا شدم برم بخوابم که دایان دستمو گرفت کشید پرت شدم توی بغلش
دایان : بوس شب بخیر من چی چشم مرواریدی؟
از این خبرا نیست جناب
دایان محکم چلوندم و گفت : حیف که شرایطش محیا نیست وگرنه …
خندیدم و گفتم وگرنه چی؟
دایان : وگرنه برنامه ها داشتم برات حالا زود بوس شب بخیر منو بده ببینم
لپشو بوس کردم و گفتم : فعلا همین بسه عادت میکنی اونوقت وقتی رفتیم خونه خودمون میخوای چیکار کنی؟
دایان : باشه باشه کارن خانوم زمین گرده به هم میرسیم
شب به خیری بهش گفتم و دوباره لپشو بوس کردم و سریع رفتم توی اتاقم
دیانا : خیر باشه چقدر زود دادی ؟!
گمشو بی ادب مگه من مثل توعم؟
دیانا : عه منظورم اینه که رو بهش دادی
اره تو راست میگی
خندیدم اتفاق های امروز و خلاصه و سانسور شده تعریف کردم اونم برام از کافه رفتن و ابراز علاقه دیوید گفت . دو تایی ماسک صورت گذاشتیم و با ذوق و شوق سر به سر هم میذاشتیم
راستی دیانا‌ فردا بعد از دانشگاه باید بریم باشگاه .
دیانا : راست میگیا دیگه پس فردا هم بریم خونه
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.

صبح با صدای الارم بیدار شدیم و لباس پوشیدیم ،کیف و وسایلمونو برداشتیم دیانا بلیز مشکی با یقه و استین کار شده با شرتک طوسی پوشید انقدر ناز شده بود که لپشو محکم بوس کردمو و گفتم : کثافت میخوای یه دانشگاهو بکشی با این تیپت؟
دیانا با خنده گفت: جدی !؟ خوب شدم؟!
معلومه
دیانا : تو هم خیلی خوب شدی
تیشرت سفید با دامن مشکی قشنگی پوشیده بودم که پاهای صاف و ورزشکاریمو نشون میداد

بدو بریم پایین تا دیرمون نشده
از پله ها رفتیم پایین سر میز سلام و صبح به خیر گفتیم به خاله و عمو دایان هم اومد صبحونمونو که خوردیم قرار شد دایان برسونتمون
دیانا رفت سوار ماشین شد منم داشتم سوار میشدم که دایان گفت : نمیخوای شلوار بپوشی؟
تعجب کردم این که انقدر اینجا بزرگ شده بود و این چیز ها رو دیده بود چرا به من گیر میداد
عشقم خیلی گرمه اخه
دایان با اخم گفت : دوست ندارم کسی پاهای خوشگلتو ببینه
دیرمون میشه ها خودت که میدونی من برام مهم نیست
دایان که دید کوتاه نمیام با دو دلی قبول کرد سوار شدیم و رفتیم دانشگاه وقتی رسیدیم هنوز عصبی به نظر میومد دیانا پیاده شد منم یواشکی لپشو بوس کردم بلکه شاید مهربون بشه من دختر ازاد و راحتی بودم و حتی پدرمم بهم حق انتخاب داده بود نمیخواستم اجازه بدم دایان از الان بخواد اینجوری رفتار کنه. پیاده شدیم و رفتیم سر کلاس . دیوید و دیدم دیانا رو بغل کرد و در گوشش یه چیزی گفت که دیانا مشتی اروم بهش زد و خندید و سرخ شد . کلاس که تموم شد رفتیم کافه دایان هم اومد راشل هم خودشو رسوند و نشست پیش ما مشغول خوردن شدیم که یکی از پسرای سال دومی محبوب اومد سر میز ما و رو به من گفت : میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
نمیدونستم چی بگم دایان به اندازه کافی عصبی بود
پسره : خیلی وقتتونو نمیگیرم
بلند شدم و دنبالش یکم اونور تر سر یه میز نشستم جرات نمیکردم به دایان نگاه کنم .
پسره : ببخشید مزاحمتون شدم من رابرت هستم . میخواستم با شما اشنا بشم خیلی از شما خوشم اومده
محترمانه گفتم : خیلی شرمندم من دوست پسر دارم .
تعجب کرد و سریع به خودش اومد عذرخواهی کرد و رفت .
برگشتم سر میز دیوید با خنده گفت ؛ خوشگلی دردسر داره
به زور خندیدم و بالاخره به دایان نگاه کردم که داشت اروم با راشل حرف میزد عمدا برای حرص دادن من میخندید و باهاش تیک میزد. چقدر حسودی اخه تو دایان !

…………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدیه
مهدیه
1 سال قبل

سلام نذاشتی پارتو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x