رمان چشم مرواریدی پارت ۴۱

4.4
(14)

دیوید تکون خورد و دستش روی کنترل خورد و صدای کنترل خیلی زیاد شد . دقیقا جایی که نباید این اتفاق میوفتاد سریع از بغل دایان بیرون رفتم تا صدارو کم کنم واقعا موندم اینا چجوری روشون میشه این فیلم ها رو بازی کنن صدارو تا ته بستم هول کرده کنترل دادم دایان اونم با تعجب نگاهم کرد . با نشون دادن سیکس پک های پسره سریع فیلم قطع کرد . دمای بدنم خیلی زیاد بود با دستم خودمو باد میزدم . شرایط خیلی بدی بود فیلم حال
جفتمونو بهم ریخته بود نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم
دایان : چرا انقدر سرخ شدی ؟! خدا بگم دیوید چیکارش نکنه
خوبه حالا خواب بودن اونجوری بد تر بود
چند دقیقه سکوت بدی بود که بلند شدم خوراکی هارو جمع کنم دایان هم کمکم کرد
دایان میخوای بخوابی شب سر حال باشی؟
دایان : فرقی نداره برام تو نمیخوابی؟
نه من معمولا نمیخوابم بیا اتاق من بخواب کمرت نابود شده
دایان : این پیشنهاد رد نشدنیه دلم میخواد اتاقتو ببینم
با ذوق گفتم بیا بریم کتابخونه رو هم نشونت بدم
دایان : هنوزم دیوونه کتابی؟
اوهوم چجورم
کتابخونه رو که نشونش دادم با تعجب نگاه میکرد : چقدر زیاد خوبه تازه نیوردی کتاباتو
خندیدم رفتیم اتاقم با دیدن گل و گیاه ها دکوراسیون دخترونه اتاق گفت : شبیه اتاق مامانمه اونجا هم پر از گله
خیلی خوش سلیقه ای همیشه بهت گفتم
مرسییی
دایان : اجازه هست ؟
بفرمایید
روی تخت دراز کشید و دستشو برام باز کرد . شاید با اون جو فکر خوبی نبود اما تخت منم خیلی بزرگ بود بعد از چند ثانیه که توی بغلش بودم لپمو بوسید وگفت :عروسکم دلم میخواد بخورمت . روم خیمه زد که دستمو انداختم دور گردنشو
دایان : اینجوری نگام نکن همینجوریشم نمیتونم خودمو کنترل کنم .
ریز خندیدم و گفتم : خوبه فیلم تا ته ندیدی!
اونجوری که الان اینجوری نبودیم .
ناخونامو توی موهاش فرو بردم و گفتم : بی ادب .
اوممم عاشق این حرکتم
لبمو بوسید و گفت : منم عاشق این حرکتم
برای اینکه یکم دیگه اذیتش کنم زبونم روی لب هام کشیدم و گفتم : جدی ؟!
دایان با کلافگی تکونی خورد و گفت : اوفففف کار دستمون ندم خیلیه نکن توله من بی ظرفیتم .
خودمم داغ کرده بودم پس بس کردم کنارم دراز کشید .
بخواب سر حال باشی
دایان : مگه تو میزاری؟
لبامو غنچه کردم و گفتم : من؟! من که کاری ندارم.
لباشو روی لبام گذاشت و گفت : نکن همچین
خندیدم و بلند شدم که با تعجب نگاهم کرد
اگه بمونم خوابت نمیبره من میرم یکم بخواب
با قیافه پوکر نگاهم کرد و گفت : تو نمیخوابی؟
نه عزیزم ظهر خیلی عادت ندارم بخوابم
دایان : باشه پس بوس ظهر به خیر بده و برو
لازم نکرده همینجوریشم خطرناکی
خندید و گفت : هنوز خطرناکی ندیدی !
نوچ نوچی کردم و از اتاق بیرون اومدم تا بخوابه رفتم کتابخونه م مشغول کتاب هام شدم نمیدونم چه مدت گذشته بود که دیدم یه چیز نرمی بهم میخوره سرمو که بلند کردم تازه متوجه دیانا و دایان و دیوید شدم .
دیانا : دیدین گفتم کر میشه وقتی کتاب میخونه
دیوید : باورم نمیشه انگار. اصلا توی این دنیا نیست
عه بیدار شدین؟! کی اومدین نفهمیدم .
دایان : پنج دقیقست داریم صدات میکنیم اما توی این دنیا نبودی
عه ! اره من وقتی کتاب میخونم اینجوری میشم حالا چیکارم داشتین
دیانا : تشریف بیارید چای بخوریم .
بله چشم
خندیدیم که دیوید گفت : راستی فیلم چیشد ما که خوابمون برد
دایان به سرفه افتاد و اروم گفت : خدا لعنتت کنه
منم برای اینکه اوضاع جمع کنم گفتم : ما هم تا اخر ندیدیم دایان خسته بود رفت خوابید منم که کتاب میخوندم
دیوید : حیف شنیده بود خیلی پر طرفداره حالا بعدا دوباره میبینیم
دیانا : چرا شما دو تا لبو شدین؟
گرمه اینجا . دایان سری به نشونه موافقت نشون داد
رفتیم پایین و بعد از خوردن چایی دیوید گفت : کارن خانوم یادت نره سازتو بیاری
مثل اینکه دایان بهشون گفته بود شب میریم
به شوخی گفتم : چشم اما از این به بعد بلیط باید تهیه کنید .
همه خندیدن که دیوید گفت : جدی جدی قصد نداری یه اکادمی موسیقی بری؟ من یه جای عالی سراغ دارم دوستم مدیرشه
جدی؟! چرا توی ایران میرفتم اینجا سرم خیلی گرم درس و اینا شد نرفتم تحقیق کنم میخواستم فردا پس فردا برو دنبالش
دیانا : واقعا باید بری حیف صداته . ایشالا تا چند وقت سلبریتی میشی
خندیدم به فکراشون و گفتم : اینجور که شما میگین هم عالی نیست .
دیانا : اره بیشتر از اینا عالیه
خجالت کشیدم که همون موقع چشمم به قیافه در هم دایان افتاد .
بهم میگفت که دوست نداره جلوی بقیه بخونم میگفت فقط دوست داره برای خودش باشه
اما خب این ارزوی من بود نمیتونم ولش کنم دایان هم به مرور زمان تعصبش کمتر و کمتر میشه مطمعنم .
دیانا : راستی برنامتون برای کریسمس چیه ؟
با اوردن اسم کریسمس تولد دایان یادم اومد تولدش دو روز بعد از کریسمس بود . دایان فکر میکنه من یادم رفته اما خب براش برنامه دارم .
دیوید : ما هر سال اخرای تعطیلات مسافرت میرفتیم با دوستامون
دیانا : چه خوب !
دیوید : اره هر بار یه کشوری میرفتیم
دیانا : ایران نیومدین؟
دیوید : نه دایان نمیومد
با تعجب به دایان نگاه کردم که با چشم و ابرو به دیوید علامتی داد اونم هول کرده گفت : این دایان نه یه دایان دیگه
دایان بهش چشم زهره رفت بدتر خرابش کرده بود
فهمیدم داره دروغ میگه اما درک نمیکردم چرا دایان نمیخواست بیاد ببخشیدی گفتم و رفتم سمت اشپزخونه
تا اب بخورم احساس کردم قلبم تیر میکشید . خاطرات و درد هایی که میکشیدم مثل فیلمی از جلوی چشمم رد میشدن چرا اینجوری منو منتظر گذاشته بود ؟! اصلا ذره ای براش مهم بودم ؟!
این سوالا داشت مغزمو میخورد که صدای پچ پچشونو شنیدم
دیانا : اروم حرف بزنین کارن گوش هاش خیلی تیزه
دایان : اخه دیوید خنگ مثلا خواستی درستش کنی؟ فکر کردی خره؟!
دیوید : خب چی بگم هول کردم .
دیانا : اما دایان بگو ببینم برای چی نمیومدی ایران؟ نمیدونی چقدر منتظرت بود ؟
دایان : الان وقتش نیست بعدا میگم
سعی میکردم لبخند مصنوعیمو حفظ کنم و خدا. خدا میکردم اشکام نریزه. رفتم توی سالن که همشون نگاهم کردن چیزی نگفتم و با گوشیم مشغول شدم دایان فهمید حالمو اما توجهی بهش نکردم .
دیوید : قبل از اینکه بریم خونه خاله اینا اماده بشید بریم یه بستنی بخوریم مهمون من بعد بریم
دیانا : ایول عالیه
به خیال خودشون میخواستن حالمو خوب کنن اما نمیدونن که توی این چند سال همه این روش ها رو امتحان کردم
برای اینکه بیشتر ناراحت نشن گفتم : باشه

………..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

مرسی عزیزم😄

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x