رمان چشم مرواریدی پارت ۴۲

4
(11)

برای اینکه بیشتر ناراحت نشن گفتم : باشه
بلند شدیم کارامونو کنیم که دیانا اومد اتاقمو و گفت : ناراحتی کارن ؟
نه چرا؟!
دیانا: به من دروغ نگو میدونی که من میفهمم
چیزیم نیست دیانا خوب میشم نگران نباش
دیانا : مطمئن باش دلیلی داشته
سری تکون دادم که رفت لباساشو بپوشه . نشستم روی تخت و سرمو توی دستام گرفتم و شقیقه هامو فشار دادم چی میشد اگه یه بارم که بود میومد ایران ؟ برای چی اینجوری لجبازی کرده ؟ این سوالا داشت مغزمو میخورد که با فکری که به ذهنم رسید پوزخندی زدو و رفتم سراغ کمدم
اگه هوا تقریبا سرد نبود برای حرص دایان لباس کوتاه و
باز میپوشیدم اما فعلا به همون دامن کوتاه قهوه ای بسنده
کردم . یکم هم اون حرص بخوره .

برای اینکه سردم نشه پالتو بلندمو پوشیدم اما توی دلمو باز گذاشتم جوراب شلواریمو گذاشتم توی کیفم که خونه خاله عوض کنم چون دامنه خیلی کوتاه بود و خجالت میکشیدم.
ارایش نسبتا غلیظی کردم نه جوری که شبیه هیولا ها بشم اما خب صدای دایان در میومد . بعد از اماده شدن یه ایینه نگاه کردم چقدر فرق کرده بودم ابرویی بالا انداختم و با برداشتن کیفن رفتم پایین که دیدم دایان سرش توی گوشیشه دیانا و دیوید هم توی اشپزخونه بودن بلند گفتم : من امادم
دایان بالاخره سرشو بلند کرد و نگاهم کرد . کم کم رنگ نگاهش از تعجب به خشم تبدیل شد نشستم روی مبل که اومد نشست کنارم و خیره به دامنم گفت : خیلی خوشگل شدی عزیزم اما بهتر نیست یه دامن بلند تر بپوشی و ارایشتو کمرنگ تر کنی؟!
نه . چرا ؟ به نظرم خیلی خوبه
دایان : داری لجبازی میکنی؟
من ؟ نه چرا اینکارو کنم؟ مگه تو نگفتی گیر نمیدی
هوف کلافه ای کشید و گفت : اخه ببین من به خاطر ….
حرفش با اومدن دیانا و دیوید قطع شد دیانا با تعجب نگاهم کرد میدونست من دارم لج بازی میکنم .
با خنده زد بهم و اروم گفت : از دست تو میدونی باید چیکار کنی
دایان دیگه نتونست جلوی اونا چیزی بگه پس با عصبانیت رفت سمت ماشین قرار شد همه با یه ماشین بریم به دیانا گفتم منو و اون عقب بشینیم وقتی نشستیم دایان بیشتر عصبانی شد و از توی اینه نگاهم کرد توجهی بهش نکردم و بیرون نگاه کردم دم بستنی فروشی که ایستاد دیوید از همه پرسید چی میخوان منم گفتم یه اسکوپ چون اشتهایی نداشتم
دیانا : یدونه ؟! تو که عاشق بستنی هستی!
سیرم هنوز
دیوید : از دستت میره ها !
لبخندی زدم و چیزی نگفتم
دیوید : تو چی داداش ؟
دایان : نمیخورم
دیوید : حرف نزن بابا برای من ناز میکنه . حالمونو نگیر دیگه

از زبان دایان‌👱🏻‍♂️

با اینکه اشتها نداشتم اما گفتم : باشه برای منم یه اسکوپ بگیر
یه چیزی زیر لب گفت و پیاده شد از توی اینه به کارن نگاهی کردم که نگاهم نمیکرد . میدونستم به خاطر لج من اینجوری ارایش کرده بود و لباس پوشیده بود اما نمیتونستم حرفی بزنم چون میشناختمش بدتر میکرد کاش میفهمید که منم مثل اون دلم پر میکشید بیام ببینمش اما اجازه نداشتم دکترش تاکید کرده بود اگه یه بار دیگه برم و بیام حالش بدتر میشه . بابا بار ها از عمو خواهش کرد اما عمو اجازه نمیداد .
بخاری زیاد تر کردم خیالم راحت بود که توی ماشینه سردش نمیشه با این دامن کوتاهش اما گفت : میرم کمک دیوید بستنی ها رو بیارم
تموم کاراش به خاطر حرص دادنم بود .
بیخود لازم نکرده خودم میرم .
توجهی نکرد و پیدا شد
عصبانی تر شدم و اومدم برم دنبالش که دیانا نزاشت : میشناسیش که بدتر میکنه .
نفسمو کلافه بیرون دادم چون شلوغ بود درست واضح معلوم نبودن اما اون پاهای سفید و خوشگلش همه نگاه ها رو جذب میکرد . توی اون لباس و اون ارایش خیلی خواستنی بود همه مردم حتی خانوما هم بهش خیره میشدن و به هم نشونش میدادن واقعا عین مدلا بود
با عصبانیت به فرمون کوبیدم که دیانا گفت : اروم باش دایان اینجوری درست نمیشه
حق با اون بود باید ارامشمو حفظ میکردم
مطمئن بودم که سردشه اما لجباز بود لجبااااز .
بالاخره اومدن و دیوید که کاپشن پوشیده بود سردش شده بود .
بخاری ماشین تا اخرین درجه زیاد کردمو به زور بستنی خوردم . همش حواسم به کارن بود که چسبیده بود به دیانا تا گرم بشه
دیوید : برو یه دور توی خیابون …. میگن تزئینش کردن برای کریسمس .
باشه ای گفتم رانندگی ادامه دادم دیوید اهنگ گذاشت و گفت : خداروشکر یکم به اهنگات سر و سامون دادی
ادم گوش میداد یاد بدبختیاش میفتاد
خندم گرفت راست میگفت به خاطر کارن اهنگ جدید ریخته بودم .
خیلی هم خوب بودن حتما این جینگولا خوبن
دیوید چشماشو چرخوند و گفت : میبینی کارن خانوم ؟! همه بهش میگفتن اقای افسرده .
دیانا هم با خنده : کارن هم همینجور بود حتی توی دانشگاه حرف هم با کسی نمیزد بقیه فکر میکردن چون پولداره خودشو میگیره
کارن لبخندی زد و هیچی نگفتم یواشکی به من نگاهی کرد . دلم براش اتیش گرفته بود کارن کوچکتر من بود و به من خیلی وابسته بود برای همین بیشتر من اذیت شده بود .
وارد خیابون که شدیم همه جا رو تزئین کرده بودن خیلی چراغونی و قشنگ شده بود
هممون با شگفتی نگاه میکردیم که یکی زد به شیشه
ماشین و یه سینی قهوه گرم بهمون تعارف کرد هممون برداشتیم و تشکر کردیم یکم که توی اون خیابون چرخیدیم تلفنم زنگ خورد مامان بود بهش گفتم توی راهیم . وقتی رسیدیم پیاده شدیم کارن دکمه های پالتوشو بست . اهی کشیدم و رفتیم تو مامان و بابا هممونو بغل کردن و احوال پرسی کردیم
بابا : شرمنده این پسرای ما مزاحم شما بودن
دیانا : این چه حرفیه عمو خیلی خوش گذشت اتفاقا
بعد از اینکه نشستیم کارن چیزی به مامان گفت که مامان بردش طبقه بالا منم رفتم لباسمو عوض کنم که دیدم رفت توی اتاق مامان وقتی مامان اومد بیرون صداش کردم و براش از سوتی دیوید گفتم
مامان : میگم چرا انقدر گرفتست ؟ پس به خاطر اینه
مامان لطفا کمکم کن نمیدونم چیکار کنم .
مامان : خیالت راحت لباساتو عوض کن و بیا .
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین دیدم کارن شلوار جورابی پوشیده حتما از بابا اینا خجالت کشیده. خوشحال شدم و نشستم مبل روبه روش .
بابا : راستی دخترا ایشالا بابا ایناتون بعد از کریسمس میان کار های اقامتشون داره جور میشه .
دیانا : خب به سلامتی
بابا : تو فکری کارن خانوم
کارن لبخندی زد و زود بحث ‌عوض کرد گفت : برای دنیل سخت نیست عمو چون سربازی نرفته میگم؟
بابا : چرا اتفاقا داشتیم راجب همین حرف میزدیم .
بابات گفت حلش میکنه
مامان شیرینی و چایی اورد و گفت بفرمایید نشست کنارم
مامان : کارن یادت باشه گل های جدیدمو نشونت بدم
کارن : جدی! حتما
بعد از چند دقیقه بابا و دیانا و دیوید و من مشغول پاسور بازی شدیم که مامان کارن و برد سمت گلخونه……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود گلم💙

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x