رمان چشم مرواریدی پارت ۴۳

4.3
(9)

( از زبان کارن 👱🏼‍♀️ )

مشغول تماشای گل های خاله بودم که خاله دستشو روی شونم گذاشت و گفت : چرا انقدر توهمی ؟
من ؟! نه خاله جون خوبم
خاله : یادت رفته من از بچگی بزرگت کردم ؟! خوب میدونم ناراحتی یا خوبی .
لبخندی زدم که گفت : بشین
روی صندلی چوبی نشستم و گفتم : اینجا خیلی قشنگه ها خاله .
خاله : زرنگیا ! بحث عوض نکن
خندیدم خاله واقعا خوب میشناختم.
خاله : وقتی رسیدین دایان با اضطراب اومد پیشم ‌و برام تعریف کرد دیوید چی گفته میدونی کارن دایان اگه توی این چند سال بیشتر از تو زجر نکشیده باشه کمتر نکشیده
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم
خاله : اگه بهت زنگ نمیزد یا نمیومد دیدنت فقط به خاطر خودت بود دکترت و بابات اصلا اجازه اینکارو نمیدادن میگفتن حالت بدتر میشه
فکرشو نمیکردم پس چرا به من نگفته بودن
از خاله پرسیدم : واقعا!! پس چرا به من نمیگفتن .
اینجوری که من بیشتر اذیت شدم !
خاله : دایان چندین بار با بابات حرف زد و خواهش کرد اما بابات اجازه نداد دکترت میگفت اصلا نباید اجازه بدیم وگرنه حالت بد تر میشه
مسخرست خیلی مسخرست چرا این فکرو میکردن من
که بدون اون حالم بد تر بود
خاله اشکایی که نمیدونم کی جاری شده بودن پاک کرد و گفت : فدای اون چشمات بشم گریه نکن خوشگلم الان که دیگه همه چی تموم شده فراموش کن گذشته رو فقط روی الان تمرکز کن از الانت لذت ببر هر چی بیشتر درگیر گذشته بشی بیشتر از ایندت جا میمونی الان که کنارم هستید به جای اینکه با فکر گذشته حالتونو خراب کنید لذتشو ببرید. من بعد از سال ها تازه انگار دایانو سر حال میبینم هیچ وقت انقدر خوشحال نبوده مطمعنم که تو هم همینطوری
لبخندی زدم واقعا حق با خاله بود دستشو فشار دادم و گفتم : درسته خاله ، ببخشید خاله شما رو هم ناراحت کردم
خاله : این چه حرفیه عشق خاله .
یکمی دیگه صحبت کردیم خاله بلند شد و رفت اما من بیشتر موندم تا یکم ذهنم اروم بشه فکرشو هم نمیکردم بابا نزاره من با دایان حرف بزنم اما حق با خاله بود باید گذشته فراموش میکردم . توی فکر بودم که دست گرمی روی شونم نشست . دایان بود روی صندلی کنارم نشست و هیچی نگفت : جفتمون ساکت بودیم که من سکوت شکستم و گفتم ببخشید دایان نمیدونستم بابا اجازه نمیداد منو ببینی .
دایان : تو منو ببخش که انقدر زجر کشیدی
توی چشمام اشک جمع شده بود. اومد زانو زد جلوی صندلیم و دستشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت : منو ببین گریه نکنیا دلم اتیش میگیره . سرمو روی شونش گذاشتم . سرمو بلند کرد و اشکامو پاک کرد فین فین کردم
دایان چند ثانیه نگاهم کرد و گفت : چقدر خوشگلی
اینو گفت پیشونیمو بوسید
زشته دایان یهو یکی میاد
دایان : عشق خودمه هر کاری بخوام میکنم . دیگه نبینم گریه کنی . هر موقع گریه هاتو میبینم یه تیکه از قلبم کنده میشه .
خم شدم و لپشو بوسیدم و گفتم : قول میدی هیچ وقت تنهام نزاری
دایان : مگه دیوونم تنهات بزارم؟ قول میدم. تو هم قول بده لجبازی نکنی دامن کوتاه، بپوشی ‌پاهای سفیدتو بندازی بیرون
تازه فهمید چه سوتی داد سرفه الکی کرد و گفت منظورم اینه که سرما میخوری
خندیدم که با تعجب نگاهم کرد خم شدم و در گوشش گفتم : باشه پس فقط وقتی تو هستی پاهای سفیدمو میندازم بیرون
گوش هاش سرخ شد و اب دهنش قورت داد .
دایان : بسه بسه انقدر شیطونی نکن خیلی حرص خوردم .
لبامو غنچه کردم و گفتم : ببخشید
دایان : نکن لباتو اینجوری
اینو گفتو لپمو بوس کرد
دایان : اخرش کار دست من میدی پاشو بریم پیش بقیه رفتیم توی سالن و مشغول گپ و گفت و گو شدیم اخر شب بعد از شام و کلی بازی و خنده تصمیم گرفتیم بریم دایان اروم گفت : منم ببر دلم تنگ میشه
عمو : خجالت بکش پسر روت میشه بازم بری اونجا؟
دایان : خب بابا دلم تنگ میشه
عمو خندید منم از خجالت سرخ شدم اروم زدم به دایان
عمو : میزاشتین دایان میبردتون
نه عمو اونم خستس جان بیرون بود گفت میاد دنبالمون
عمو : مگه کوه کنده که خسته باشه
همه خندیدن که دایان گفت : هعی حالا یکی که به فکر ماست شما نزارین
خاله محکم زد به بازوش و گفت : لوس شده باید درستش کنم
دوباره خندیدم وقتی اماده رفتن شدیم از همه خداحافظی کردم در گوش دایان گفتم : بهت پیام میدم .
نیششو تا ته باز کرد که خاله دید و خندید . منم رفتم که بیشتر از این سوتی ندیم وقتی رسیدیم و لباسمو
عوض کردم و ارایشمو پاک کردم براش پیام دادم

( حال میکنین ها 😎فقط نمیدونم چرا انقدر کیفیتش بده 🙁)
بعد از یکمی حرف زدن جفتمون رفتیم بخوابیم .

این چند هفته مونده به کریسمس مثل برق و باد گذشت خیلی زود مشغول اماده کردن تزئینات خونه شدیم‌ توی این مدت خیلی کم دایان دیدم سرش با کار های پایان ترمش گرم بود امروز اخرین روز تحویل کاراش بود .
این چند روز همش با دیانا توی بازار ها یا دنبال وسایل تزئین بودیم یا کادو برای تولد دایان قرار شده بود تولدشو توی خونه خودمون بگیریم اما وانمود کنیم که خبر نداریم تولدشه مطمعن بودم دایان فکر میکنه یادم رفته چون به چند باری غیر مستقیم فهموندم بهش
گوشیم زنگ خورد مامان و خاله تصویری گرفته بودن تا تزئینات خونه برای کریسمسو ببینن دیانا رو صدا کردم و تماس وصل کردم بعد از کلی احوال پرسی یه عالمه از تزئینات تعریف کردن
خاله لعیا : فکر کنم خیلی خسته شدین
دیانا : خیلی همش از این بازار به اون بازار وسایل تولد دایان هم بود
مامان : وای بازم میگم خیلی قشنگ شده
درخت بزرگ کریسمس گوشه سالن و جوراب های
اویزون شده واقعا جلوه خاصی به خونه داده بود
مامان : دایان نمیدونه ؟
نه. قراره سوپرایز بشه اما خاله دلبر اینا میدونن
مامان : خب به سلامتی هوا سرده اونجا مراقب خودتون باشین لباس گرم بپوشید
چشم شما هم مراقب باشید
بعد از خداحافظی با مامان اینا اماده رفتن به ارایشگاه شدیم امروز همه جا خیلی شلوغه اما با کمک خاله تونستیم از بهترین ارایشگر اینجا از قبل وقت رزو کنیم . قرار شد برای کریسمس همه بریم خونه خاله اینا
با صدای زنگ گفتم : بیا دیگه دیانا جان اومد دیر میشه ها خیلی شلوغه
دیانا : اومدم اومدم بریم……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی عزیزم❤

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x