رمان چشم مرواریدی پارت ۴۶

4.2
(12)

داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد
خاله : حتما راشله . کارن خاله حرص نخوریا میدونی که دایان حسی بهش نداره و فقط به خاطر احترامی که داره چیزی نمیگه بهش
متوجه ام خاله نگران نباشین
راشل اومد تو به همه سلام کرد اما به منو دیانا محل نداد رفت سمت دایان بغلش کرد که دستامو مشت کردم
یه نیم تنه ودامن کوتاه پوشیده بود . اما دایان اصلا نگاه هم نمیکرد سعی کردم اروم باشم و مشغول ادامه صحبت با دیانا بشم . اما مگه میزاشت رفته بود چسبیده بود به دایان و عشوه میومد. دیوید بعد از تموم شدن حرفشون با عمو گفت : چطوره یه بازی کنیم ؟!
دیانا : اره فکر خوبیه بطری بازی کنیم؟
دایان بلند شد و نشست پیشم و گفت : اره فکر خوبیه
راشل هم با اکراه نشست اونور دایان ؛ دور اول سمت دیوید و دایان افتاد
دایان : شجاعت یا حقیقت ؟
دیوید : حقیقت
دایان لبخند شومی زد و گفت : اخرین باری که توی شلوارت دستشویی کردی؟
دیوید : بیشعور . یادم نیس
دیانا : جرزنی نکن دیگه بگو
دیوید : دارم برات دایان . ۱۰ سالگی
خندیدم سر بطری به سمت دیانا و دیوید
دیوید : شجاعت یا حقیقت
دیانا : شجاعت !
دیوید : یه بوس بده یالا
دیانا : عمرا
دیوید : جرزنی نکن دیگه
دیانا لپشو بوسید . راشل چشمی نازک کرد هیچی نگفت ولی بقیه دست زدیم
دیوید : منظورم این نبود ولی خب میپذیرم .
سر بطری به سمت منو ……… راشل افتاد :/
شانس از این بهتر نمیشد
راشل : شجاعت یا حقیقت ؟
حقیقت
راشل : تا حالا رابطه داشتی؟
این سوال خیلی شخصی بود و واقعا دلم نمیخواست جواب بدم از طرفی منظورش از رابطه نمیفهمیدم اما با اخمی که دایان کرد تازه گرفتم منظورش چیه دیوید گفت : این چه سوالیه راشل ؟ خیلی شخصیه
راشل : هر کی شجاعتشو داره این بازیو میکنه
چشمامو چرخوندم و خیره به بطری اروم گفتم : نه دایان نگام کرد و چشماشو اروم بست چیزی نگفتم و چشمامو دزدیدم داشتم از خجالت میمردم بطری چرخوندم به سمت دایان و دیانا
دیانا : شجاعت با حقیقت؟
دایان : شجاعت
دیانا : ظرف شامو تنهایی میشوری
دایان پوکر نگاهش کرد که خندیدیم
اینبار افتاد سمت راشل و دیانا
دیانا : شجاعت یا حقیقت ؟
راشل : حقیقت
دیانا به خاطر تلافی پرسید : اخرین باری که دوست پسرتو بوسیدی؟
راشل : ندارم
دیانا : قبلیو
با اکراه جواب داد : ۳ ماه پیش
بعد از چند دور بازی بالاخره بی خیال شدیم انقدر راشل سوالای چرت و پرت میپرسید که کلافه شدیم همش مثل کنه به دایان چسبیده بود . عمو و خاله اون طرف سالن مشغول تماشای تلویزیون بودن
دایان نشست روی مبل تک نفره که نفس راحتی کشیدم
راشل : داایان میگم میای فردا شب بریم بیرون؟
دایان : چرا؟!
راشل : همینجوری؟
دیوید : زشته راشل جلوی دوست دخترش
راشل : دوست دخترش؟!!!
دایان : مگه نمیدونستی منو کارن رلیم؟
با بهت سرشو به نشونه منفی تکون داد و با تنفر توی چشمام نگاه کرد برای اینکه تلافی کاراشو در بیارم گفتم : عشقم تقصیر اون نیست که من باید یه طور دیگه رفتار کنم
اینو گفتم و رفتم نشستم روی پای دایان : همه شوکه بهم نگاه کردند که دیانایی که خوب این مود منو میشناخت زد‌ زیر خنده
دایان که انتظارشو نداشت هنگ بود دستمو انداختم دور گردنش نگاهی به راشل کردم که از عصبانیت سرخ شده بود .
راشل : دارین دروغ میگین ! میخواین شوخی مسخره ای کنین
عه هنوز باورت نشده؟
راشل : اصلا
اوکی خودت خواستی
اینو گفتم برگشتم سمت دایان لبامو گذاشتم روی لباش شروع به بوسیدن کردم خداروشکر از اینجا پیدا نبود خاله اینا ببینن
دایان مثل منگلا همینجوری خیره مونده بود تا یه حال جلوی جمع نبوسیده بودمش خودمو فشار داد بهش گفتم : زود باش دایان تا بد تر نکردم
دایان که دید دارم خطرناک میشم همراهیم کرد
بعد از اینکه عمیق بوسیدمش
با دستم موهاشو بهم ریختم و برگشتم سمت راشل
با بهت و نفرت نگاهم میکرد
دیانا دیوید هم میخندید
دست خودم نبو‌د بعضی وقتا حسادت کار دستم میداد
راشل سمت دایان نگاه کرد و گفت : راسته؟
چه رویی داشت هنوز باورش نمیشد
دایان هنوز تو خماری بوسه بود گیج و منگ شده بود انگار فکرشو نمیکرد منو اینجوری ببینه
روی پاهاش تکونی خوردم و دستامو روی سینش گذاشتم
با لکنت گفت : اره دیگه چطور؟
راشل چیزی نگفت و رفت سمت وسایلش همه رو جمع کرد و خداحافظی کرد
عمو : عه میموندی شام
راشل : نه عمو یه کاری پیش اومده باید برم
بعد از رفتنش دایان گفت : حیف زود رفت تازه داشت خوش میگذشت
دیانا و دیوید با صدای بلندی میخندیدن منم که تازه به خودم اومده بودم خجالت کشیدم انقدر احساس مالکیت داشتم روی دایان که کنترلمو اون احظه از دست داده بودم حالت چجوری توی چشمای دیو‌ید نگاه میکردم؟ بعد از خوردن شام دایان طبق شجاعتش میخواست تنهایی بشوره اما نزاشتم و رفتم کمکش خاله همینجور قربون صدقمون میرفت گفتیم برین ما میشوریم وقتی همه از اشپزخونه رفتن دایان با دست کفی زد نوک بینیمو گفت : عاشق وقتیم که حسودی میکنی
خیلی رفت رو مخم کنترلمو از دست دادم
دایان : هنگ کردم تازه یه چیز دیگرم بیدار کردی
بی ادب
دایان : بله دیگه این همینجوریش تو رو میبینه بیدار میشه
خندیدم و گفتم امان از دست تو
بعد از اینکه با کلی خنده ظرف هارو شستیم رفتیم پیش بقیه . تا اخر شب موندیم و کلی خوش گذروندیم
اخر شب چون ما تنها نباشیم دایان و دیوید هم قرار شد باهامون بیان دایان با ماشین من دیانا هم با دیوید .
از خاله اینا خداحافظی کردیم و کلی بابت امشب تشکر کردیم . عمو موقع خداحافظی گفت : از همیشه خوشحال ترم شمارو کنار هم میبینم
لبخندی زدم و عمو بغل کردم و گفتم : به لطف شماست
تو راه برگشت یه موزیک لایت عاشقانه گذاشتم دایان هم از دور ترین راه ممکن رفت حتی بعضی جاها
دور میزد دوباره میرفت خندیدم که گفت : چیکار کنم دلم تنگ میشه
لبامو غنچه کردم و گفتم منم
دایان : نکن لباتو اینجوری تصادف میکنیما
خندیدم راست میگفت بعید نبود .
دایان : فدای خنده هات
خدا نکنه
دستمو گرفت و گذاشت روی پاهاش
دستمو گذاشتم زیر چونم وبا دقت مشغول نگاه کردن بهش شدم مشغول عکس گرفتن از صورت بی نقصش توی ذهنم مشغول شنا کردن توی چشمای خوش رنگش
دایان با خنده گفت : تصادف میکنیما !
چیکار کنم تقصیر خودته که انقدر جذابی . به من چه انقدر چشمات خوشرنگه
دایان یه دفعه ای ماشینو زد کنار و بی حرف نگاهم کرد
خندیدم و گفت : چرا نگه داشتی ؟
دایان با حالت خاصی گفت : چون اگه ادامه میدادم قطعا خودمونو به کشتن میدادم . اینارو ولش کن داشتی چی میگفتی ؟
خندیدم و گفتم : من ؟ کی ؟ چیزی نمیگفتم
دایان : عههههه نکن دیگه
دو طرف صورتشو توی دستام نگه داشتم و گفتم : چقدر لوسی
خندید که دلم براش ضعف رفت بوسه کوتاهی روی لبش کاشتم که گفت : نه خوشم میاد راه افتادی
اینو گفت و خم شد سمتم و کوتاه بوسیدم لبخندی زدم که ماشینو روشن کرد و راه افتاد
بعد از یکم دور دور بالاخره رسیدیم خونه
دایان : حیف که خسته ای وگرنه تا صبح میچرخیدیم
بیا یه روز اینکارو کنیم .
دایان : به روی چشم پیشنهاد خوبیه
به سختی خداحافظی کردیم
وقتی رسیدم هنوز دیانا نیومده بود زنگ زدم به مسئول دکوراسیون تا ببینم برای پس فردا همه چیز اوکی هست؟ خداروشکر همه چیز طبق برنامه پیش میرفت . به این شرکت اعتماد داشتم چون کارهای فوق العاده ای داشتن . چند دقیقه بعد دیانا رسید . جفتمون اماده خواب بودیم داشتم کرممو میزدم که دیانا دست به سینه بالای سرم وایستاد و گفت : چقدر فرق کردی کارن !
هوووم ؟ چه فرقی ؟
دیانا : نمیدونم دقیق ، خنده هات ،رفتارات همه چیزت انگار که واقعیه نمیتونم منظورمو درست برسونم.
نه اتفاقا میفهمم چی میگی حق با توعه حالا اینجوری بهتره یا قبلی؟
لبخندی زد و همینجور که بیرون میرفت گفت : صد در صد اینجوری
منم لبخندی زدم و رفتم تا بخوابم . روز بعد همش به درگیری کارای تولد و خرید و هماهنگی با رستوران و .. گذشت
همچنان حواسم بود دایان بویی نبره شبش از خستگی بیهوش شدم البته دیانا و خاله خیلی کمکم کردن اما میخواستم بیشتر کارارو خودم به تنهایی حل کنم قرار بود دایان اینا به بهونه کریسمس عصر بیان خونمون از صبح زود مشغول اماده کردن دکوراسیون بودن از اونجایی که دایان و من عاشق رنگ مشکی بودیم تم تولد مشکی و قرمز بود دیانا برای تولد دایان به سلیقه من یه پیرهن و شلوار برند وخوشگل مشکی خریده بود که حتی اگه دایان امشب طبق تم نپوشیده بود اونو بپوشه
منم یه ساعت رولکس براش خریده بودم
اما کادوی اصلی چیز دیگه ای بود سوپرایز اصلی من بعد از مدت ها که تحملش کرده بودم ، نشون دادن موهام بود ذوق و هیجان زیادی داشتم و البته استرس داشتم که همه کار ها به خوبی پیش بره بعد از اینکه کار مسئول های دکوراسیون تموم شد با تحسین نگاه کردم بادکنک های هلیومی مشکی و قرمز و‌ گلبرگ های گل و … همه چیز خیلی قشنگ شده بود جان کیکی که سفارش داده بودمو اورد
گذاشتم توی یخچال خوشبختانه برامون از بیرون هم
غذا گرفته بود بعد از خوردن غذا و یکمی استراحت رفتیم اماده بشیم شب قبل موهامو اتو زده بودم و انقد لخت بود که دیگه نیازی به کار خاصی نداشت موهام دیگه تقریبا به مچ پاهام میرسید گفتم اگه یهو باز بزارم کیف نمیده به حالت شل و قشنگ جمعشون کردم ارایش چشم مشکی و قرمز و رژ و حجم دهنده لب قرمز پر رنگی زدم توی عروسی ها فقط انقدر رژ پررنگ میزدم اما امشب هم برام خیلی خاص بود بعد از پوشیدن جواهرات و زدن عطر خودمو توی اینه تماشا کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی گلممم🙂🤍

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

عزیزم امروز باید پارت میذاشتی، چیشد؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x