رمان چشم مرواریدی پارت ۴۹

3.7
(11)

خندید و گفت دستم نیست

سرمو بلند کردم توی چشمای خمارش نگاه کردم

لباشو بوسیدم و گفتم : دایان ۲۴ سالت شد

با صدای گرفته گفت : اوهوم

پس ۲۴ تا بوس بهت میدم

دایان : اوممممم

لپاشو صورتشو چشماشو لباشو همه جای صورتشو

بوسیدم که گفت : کاش ۱۰۰ سالم بود

همینطور که یه شات دیگه میزدم خندیدم چند دقیقه ای توی بغلش موندم که خیلی گرمم شده بود خودمو باد میزدم که باعث میشد خیلی تکون بخورم

دایان : میخوای پاشی؟

با مستی گفتم : هوممم؟ چرا ؟ دایان این چیه داغه

دایان کلافه دستی پشت گردنش کشید نفسشو بیرون داد و اروم گفت : چرا انقدر خوردی اخه من چجوری تحمل کنم؟

از روی پاهاش بلند شدم و رفتم سمت پنجره خیلی گرمم بود بعد برگشتم سمتش ‌و با خنده گفتم : چرا وا رفتی ؟

نشستم کنارش برامدگی شلوارش توجهمو جلب کرد انقدر مست بودم که اومدم بهش دست بزنم که دستمو گرفت و گفت : نکن جوجه دیگه تحملم داره تموم میشه

سرمو روی سینش گذاشتمو و چشمامو بستم

صدای نفس هاشو میشنیدم اما انرژی نداشتم چشمامو باز کنم توی خواب و بیداری اروم گفتم : تولدت مبارک

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ ) 

موهاشو از صورتش کنار زدم عین یه بچه معصوم خوابیده بود انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه اتیشی به پا کرده بود بلندش کردم و روی تختش خوابوندمش نرمی بدنش هر لحظه حالمو بد تر میکرد کمربندمو باز کردم تا بتونم نفس بکشم میخواستم لباسشو عوض کنم تا راحت بخوابه اما اون موقع دیگه کار دست خودمون میدادم رفتم توی بالکن یکم هوا بخورم

کمتر از یه هفته دیگه عمو اینا میومدن باید زودتر دست به کار میشدم راضی کردن عمو سخترین کار ممکن بود نباید خرابش میکردم تازه اصلا دوست نداشتم وقتی کارن مسته ….. با صدای در از افکارم بیرون اومدم دیانا و دیوید بودن

دیانا کارن خسته بود خوابید

دیانا : اوکی

ما دیگه بریم

دیانا : باشه مراقب باشید دایان بازم تولدت مبارک

مرسی خیلی زحمت کشیدی

دیانا : کاری نکردم

بعد از خداحافظی رفتم خونه مامان اینا خواب بودن

پس خیلی اروم از پله ها بالا رفتم که بابا از اتاقش بیرون اومد

بابا هنوز نخوابیدی‌؟

بابا : نه ولی مامانت خوابه

باشه پس بریم اتاق من

بابا : لباستو عوض کن میام

لباسمو عوض کردم بابا اومد تو

اول سرمو بوسید و بازم تولدمو تبریک گفت بعدش نشست روی تخت و گفت : بشین

بابا : دایان خودت میبینی کارن چقدر دوست داره انقدر براش عزیزی که به خاطرت تمام انرژی و سرمایشو گذاشته بود

میدونم بابا .

بابا : خواهش میکنم حواست بهش باشه کاری نکن که ناراحت بشه قلبش بشکنه

خیالت راحت بابا تا حالا چندین بار این حرفارو زدی

بابا : میدونی که احمد اینا تا چند روز دیگه میرسن ممکنه نتونی زیاد کارن ببینی هم دنیل هم منوچهر خوششون نمیاد دورش باشی

نمیتونم اینکارو کنم !

بابا : نمیتونم نداره اگه با منوچهر لجبازی کنی بدتره  حرفم اینه که باید دل منوچهر بدست بیاری

به همین فکر میکردم . چطوری بابا ؟

بابا : اول باید نشون بدی ادم با لیاقتی هستی و از پس خودت بر میای بعد باید حرف گوش کن باشی پسر نباید بد باهاشون حرف بزنی‌ و بدون اجازه کاری کنی

فهمیدم بابا چشم

بابا : ‌افرین حالا استراحت کن

بعد از رفتن بابا تمام شب فکرم درگیر عمو بود

( از زبان کارن 👩🏼 )

صبح زود از شدت سر درد بلند شدم به سختی صورتم شستم پایین رفتم لباس تو خونه ایم تنم بود

دیانا روی مبل نشسته بود

سلام بیداری؟

دیانا : سلام اره

میگم دیشب کی خوابم برد ؟

دیانا : ما که رسیدیم خواب بودی دایان گفت خسته ای

نمیدونم چرا سرم درد میکنه انقدر !

دیانا : مشروب خوردی ؟ اخه لیوان ها توی سینک بود

اره فکر کنم به خاطر همینه یادم نمیاد . لباس هامو تو تنم کردی؟

دیانا : اوهوم

مرسی عشقم

دیانا خندید و گفت : راستی کارن تعداد سابسکرایب هات و فالور هات خیلیی زیاد شدن تقریبا به یک میلیون رسیده

جدی ؟!

دیانا : اره . بهترین کار اینه که اول استوری تشکر بزاری بعد چند تا پست و ویدیو جدید

چشم ادمین جون

الان که حال ارایش و تیپ زدن ندارم بعدا میگیرم

دیانا : باشه یادت نره

مشغول صبحانه خوردن شدم و همون موقع گوشیمو روشن کردم دایان پیام داده بود با ذوق پیاماشو باز کردم تشکر کرده بود و حالمو پرسیده بود جوابشو دادم

نوشت  : سرت درد میکنه ؟

نوشتم : اوهوم . دیشب مشروب خوردیم؟

نوشت: یادت نیست ؟😳

نوشتم : نه

نوشت : هیچیه هیچی ؟

نوشتم : مگه چی شد ؟ 🤔

نوشت : بی خیال

نوشتم : عه اذیت نکن دایان چیکار کردم ؟ 😅

نوشت : شیطونی 😈

نوشتم : 🤦🏻‍♀️

نوشت : همیشه مست شو

نوشتم : یا علی مگه چیکار کردم ؟

نوشت : به قول خودت خجالت میزاری کنار و کارایی که دوست داری انجام میدی

نوشتم : ببخشید اذیتت کردم مست بودم

با صدای خش دارش که معلوم بود تازه بیدار شده ویسی فرستاد و گفت : بعدا جبران میکنی . برو صبحونتو بخور اگه سرت خیلی درد میکرد یه مسکن بخور

نوشتم : باشه مراقب خودت باش 😛

مگه چیکار کرده بودم دیشب ؟ اخه من که انقدر بی ظرفیتم چرا میخورم انقدر ؟

بعد از سرزنش کردن خودم و خوردن صبحانه با دیانا رفتیم بیرون و یه چرخی زدیم هنوز تزئینات کریسمس به شهر جلوه داده بود بعد از خوردن ناهار در رستورانی

همون اطراف برگشتیم . یه اهنگ خوندم و پست کردم

دیانا : کارن یادت باشه ایرانی هم بزاریم

فکر خوبیه

همون موقع گوشیم زنگ خورد مامان بود

مامان : سلام خوشگلم خوبی؟ دیانا خوبه؟

به به سلام مامانجونم ممنونم ما خوبیم شما همگی خوبین؟

مامان : خداروشکر خوبیم

خداروشکر . چه خبرا

مامان : سلامتی مشغول کار های اومدنمون هستیم .

اهان . کی میاین؟

مامان : زودتر از برنامه قبلی یکسری کار ها زودتر اوکی شد

خب خداروشکر مراقب خود تون باشین به ما هم خبر بدین کی میاین بیایم فرودگاه

مامان : باشه عزیزم شب خبر قطعیشو میدم

بعد ازخداحافظی با مامان منو دیانا استراحت کردیم

شب مامان گفت ۳ روز دیگه میان به دایان خبر دادم معلوم بود خیلی استرس داره البته منم خیلی نگران

بودم که مشکلی پیش نیاد

اون سه روز مثل برق و باد گذشت . قرار بود عصر بریم فرودگاه تلفنم زنگ خورد دایان بود ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود گلمممممم🗿🤍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x