رمان چشم مرواریدی پارت ۵۰

4.5
(13)

اون سه روز مثل برق و باد گذشت . قرار بود عصر بریم فرودگاه تلفنم زنگ خورد دایان بود

دایان : سلام عشقم خوبی ؟

سلام عشقم خوبم تو خوبی؟

دایان : نه دارم از استرس میمیرم زنگ زدم یه بار دیگه بپرسم ساعت چند میان ؟ همون ساعته دیگه؟

دایاااان انقدر استرس نداشته باش موهات سفید شد مگه هیولا میخواد بیاد از دیروز تا الان بار دهمه که میگم ساعت ۵ !! اخه عزیز دلم چرا انقدر بی خودی نگرانی

دایان : نمیدونم کارن همش میترسم دیر بشه یه اتفاقی بیوفته میدونی که عمو اگه نزاره با تو باشم دیوونه میشم

نترس عشقم نگران نباش چرا نزاره؟ گل سفارش دادی؟

دایان : اره یه هفته پیش

خندم گرفت زدم زیر خنده که دایان گفت : باشه بخند خانوم نوبت ما هم میرسه

بعد از خداحافظی با دایان منو و دیانا ناهارمونو

خوردیم چایی دم کردم

دیانا : وای کارن خیلی هیجان دارم بعد از این همه مدت میخوایم ببینیم مامان اینارو

اره منم هم استرس دارم هم هیجان

بعد از خوردن چایی رفتیم که اماده بشیم یک ساعت قبل باید توی فرودگاه میبودیم

ارایش ملایمی کردم و لباس بافتنی استین داری پوشیدم بهتر بودن فعلا دنیل حساس نمیکردم  موهامو گوجه کردم و کیف و پالتومو برداشتم و رفتم پایین

دیانا هم اماده شد سوار ماشین من شدیم و رفتیم سمت فرودگاه جان دنبالمون میومد چون دو تا ماشین نیاز داشتیم برای برگشت ماشین دایان هم بود با اینکه

بیشتر وسایلاشون دیروز رسیده بود و ما تحویل گرفته بودیم و برده بودیم عمارت جدید اما بازم وسایل بود

کارگرا از قبل عمارت اماده کرده بودن حتی بابا چند تا خدمتکار هم استخدام کرده بود که الان مشغول تدارک دیدن برای شام بودن وقتی رسیدیم فرودگاه جان گلی که سفارش داده بودیم بهمون داد و دنبالمون اومد خاله اینا قبل از ما رسیده بودن بعد از احوالپرسی خاله گفت : دایان رفته پیش مسئول پرواز ببینه کی میان وای کارن تا حالا ندیده بودم انقدر استرس داشته باشه

منم وقتی با هم حرف میزدیم مشخص بود هر چقدر که بهش میگم استرس نداشته باش که گوش نمیکنه من میرم ببینم کجاست یکم که جلو رفتم پیداش کردم پیراهن استین دار شیک طوسی با شلوار مشکی پوشیده بود و موهاشو به سمت بالا ژل زده بود صورتشو کامل اصلاح کرده بود. دلم براش ضعف رفت وقتی حواسش نبود از پشت بغلش کردم برگشت سمتم

دایان : عه تویی وروجک چه ناز شدی خانوم

تو هم خیلی جذاب شدی اقا برای کی انقدر تیپ زدی؟

خندید و گفت : خانواده عشق چشم مرواریدیم

خندیدمو لپشو بوسیدم

اینور و اونور نگاه کرد و گفت تا نیومدن هر کاری میخوای بکن که بیان باید فاصله اجتماعی رعایت کنیم

دستمو به لپاش کشیدم و گفتم : اوممم هر کاری؟

دستشو گرفتم که مثل یخ سرد بود با اخم گفتم : دایان انقدر استرس نداشته باش هیچی نمیشه عزیزم من مطمعنم

سریع لپمو بوس کرد و گفت : امیدوارم . بریم انقدر شیطونی نکن

رفتیم پیش خاله اینا با دیدن گل به اون بزرگی چشمام گرد شد

دایان اینو تو سفارش دادی؟!!

دایان : کوچیکه ؟!

نه دیوونه بزرگه

عمو و خاله و دیانا میخندید عمو گفت : گلفروشه از دستش روانی شده بود

خاله : چیکار دارین بچمو دلش میخواد بهترین باشه

همون لحظه اعلام کردن پروازشون نشست دایان دستمو محکم فشار داد منم چشمامو به هم فشار دادم که یعنی نگران نباش گل برداشت و رفت کنار خاله ایستاد منم اون سمت خاله و دیانا هم کنار من

مامان و خاله لعیا از دور دست تکون میدادن بابا و عمو رضا هم پشتشون میومدن دنیل هم چمدون به دست میومد وقتی به ما رسیدن همه مشغول بغل کردن و احوالپرسی شدن بابا اول منو محکم بغلم کرد بعد از اون مامان و خاله و عمو بغل کردم اخر از اون دنیل اومد بغلم کرد و گفت : به به کارن خانوم

منم بغلش کردم و گفتم : به به داداش خودم چطوری ؟

لپمو بوس کرد و رفت به عمو سلام کنه دایان مشغول روبوسی با بابا بود که بابا بغلش کرد و گفت : چه بزرگ شدی پسر مردی شدی

مامان و خاله لعیا و خاله دلبر هم فرودگاه روی سرشون گذاشته بودن همو بغل میکردن و میخندیدن

مامان هم دایان بغل کرد و گفت : دلم برات یه ذره شده بود خاله حالت چطوره؟

دایان : منم دلم برای شما تنگ شده بود خاله . من خوبم شما خوبین؟

دنیل هم بعد از احوالپرسی با خاله دلبر با دایان دست داد همه نگاهشون میکردیم که دنیل خندش گرفت و گفت : چرا ساکت شدین مارو نگاه میکنین

دیانا : لحظه حساسی بود ادامه بده دنیل حسمونو بهم

نزن همه خندیدن و دوباره مشغول حرف زدن شدن اما تموم حواسم به دنیل و دایان بود جلوتر رفتم که صداشونو شنیدم

دنیل : خیلی وقت بود ندیده بودمت

دایان : همینطوره خیلی فرق کردی

دنیل : تو هم همینطور

نفس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد معلوم بود بابا با دنیل حرف زده بود وگرنه گارد میگرفت

با لبخند بزرگی مشغول تماشای خانواده بزرگی بودم که بعد از مدت ها دوباره شکل گرفته بود

بعد از چند دقیقه ای که همه بعد از سال ها در حال صحبت با هم بودن قرار شد بریم امارت بابا

عمو احمد : اخه خسته این ما یه روز دیگه میایم

بابا : خسته چیه ؟ بیا رفیق تازه بعد این همه سال پیدات کردم

بابا و مامان و خاله لعیا اینا با جان هم احوالپرسی کردن بابا و مامان با جان برگشتن عمو رضا و خاله لعیا با ماشین دایان عمو احمد و خاله دلبر هم با ماشین خودشون منو دیانا و دایان و دنیل هم با ماشین من

دنیل جلو نشست و گفت : اوه کارن خانوم فراری سوار میشین !

ژستی گرفتم و گفتم : به فراری افتخار دادم

همه خندیدن دیانا پرسید : دنیل چجوری دلت اومد اون داف ها رو ول کنی بیای ؟

دنیل : خیمه زدی روی پیج من ؟

دیانا چشمی نازک کرد وگفت : مگه رونالدویی؟ من چون ادمین پیج خواهرگرام هستم باید فالوورهارو چک کنم . جواب منو بده

دنیل خندید و گفت : همونطور که تو اون تیکه هارو ول کردی . بعدشم اینجا بهتراش هست

زدم پشت کله دنیل و گفتم خجالت بکشین زشته عه دخترای بیچاره از دستش راحت شدن

 نگاه دایان کردم از تعجب چشماش گرد شده بود فکر نمیکرد دنیل اینجوری باشه خب البته دنیل خیلی خوشگل بود همه دخترا خودشون پیشنهاد میدادن باهاش دوست بشن نسخه پسرونه من بود فقط رنگ چشماش تیره تر بود .

دیانا : بی ادب ابروی منو نبر چرا حرف در میاری

چه تیکه ای ؟! من تازه بعد مدت ها رل زدم

دنیل : به به چشمم روشن نگاه چند ماه نبودم خدا میدونه چه بیچاره ای بد بخت کردی

دیانا سرفه های الکی کرد منم غش غش خندیدم دایان

هم میخندید

دیانا حرصی گفت : دارم برات .

همون موقع گوشیش زنگ زد

دیانا : حلال زادست

دیانا : سلام نفسم

مرسی عشقم تو خوبی ؟

اره داریم برمیگردیم .

نگاه به دایان کرد و با خنده گفت : اره زندست

باشه بهش میگم

 کاری نداری؟

میبوسمت خداحافظ

دیانا : دایان دیوید خودشو کشت گوشیت چرا خاموشه؟

دایان : عه سایلنتش کرده بودم

دنیل با تعجب نگاه میکرد که دیانا گفت : دیدی دنیل جون عشقممم بود از دایان بپرس چه پسر خوبیه

دنیل نگاهی به دایان کرد دایان هم نگاهش کرد و گفت : پسر عمه منه

دنیل : آهاان . کارن ساکتی ؟! تو از شیرین کاریات نمیگی

بالاخره شد خودش حرفای بابا یه مدت تاثیر داشت

چی دوست داری بشنوی عزیزم بگو تا برات بگم

دنیل : حالا بعدا برام میگی فعلا حواست باشه به کشتن ندیمون

دلتم بخواد

دایان زنگ زد به دیوید از حرفاش چیزی نفهمیدم فقط میخندید و باشه باشه میکرد دنیل خیلی روش حساس بود مدام نگاهش میکرد دوبار هم مچ منو هین نگاه بهش گرفت و پوزخند زد منم چشمامو چرخوندمو چیزی نگفتم مشخص بود که از اینکه دوست پسر دیانا پسر عمه دایانه اصلا خوشحال نیست

دنیل : دایان درست تمومه؟

دایان : بله تمومه

دنیل : مطب میزنی ؟

دایان : هنوز نه چند تا پروژه باید تحویل بدم

دنیل : اهان

دیانا : تو چیکار میکنی دنیل ؟ میخوای برق ادامه بدی؟

دنیل : احتمالا

دنیل حواسش نبود دایان نگاه کردم هنوز استرس داشت چون دستاش مشت بود اونم نگاه کرد که چشمک زدم براش . سریع نگاهی به دنیل کرد تا دید

حواسش نیست اونم یه چشمک زد .

وقتی رسیدیم مامان اینا زودتر رسیده بودن

همه کمک کردیم چمدون هارو بردیم تو خونه خاله اینا یکی دو خیابون اونور تر بود رفته بودن وسایل بزار و بیان

رفتیم تو خدمتکار لباسامونو گرفت نشستیم توی سالن بابا گفت : بیا اینجا ببینم عشق بابا دلم برات به ذره شده بود رفتم نشستم پیش بابا که عمو احمد گفت : زندگی بخشیدن به ما این دو تا دختر

مامان : ببخشید شرمنده انقدر زحمت دادیم

خاله دلبر : این چه حرفیه واقعا خیلی خوشحالیم

مامان : وای دلبر همینجور موندم دایان چقدر بزرگ و خوشگل شده

دایان خندید و گفت : مرسی خاله

با خنده نگاهشون میکردم که بابا اروم گفت : خوش میگذشته ها

خندیدم و گفتم : باابااا

اونم خندید و گفت : همه چیز خوبه ؟

اوهوم عالی

عمو احمد : حسودیم شد دیانا بیا بشین پیش من

همه خندیدم خاله نشست کنار دنیل و مشغول صحبت با

دنیل شد مامان هم نشست اینور من و گفت : بسه دیگه منوچهر نوبت منه

بابا خندید و گفت هنوز تموم‌ نشده

دایان از دور بدون این که کسی ببینه گفت مال خودمی

خندیدم فکر کنم عمو احمد فهمید چون اونم خندید

بابا بالاخره ولم کرد که مامان محکم بغلم کرد و سرو صورتمو غرق بوسه کرد

مامان : وای فدات بشم خوشگل تر شدی مامان

بغلش کردم لپشو بوس کردم و گفتم : خدانکنه تو هم همینطور عشقم

خندید و فشارم داد یکم بعد در گوشم گفت : چجوری نگات میکنه دایان انگار یه دل نه صد دل عاشقته

خندیدم و گفتم : اره

مامان : تو هم دست کمی نداری ها

عه مامان

خاله لعیا اینا اومدن همه مشغول صحبت شدیم منم بلند شدم برم حیاط ببینم همینجور که نگاه میکردم گفتم : مامان فکر کنم دو تا داوطلب داری برای رسیدن به باغچه

خاله دلبر خندید و گفت : موافقم

نشستم اینبار دنیل دستشو انداخت دور گردنم گفت : وای زلزله نبودی خونه سوت و کور بود هممون افسرده شده بودیم

خندیدم لپمو کشید

راستی نرفتی اتاقتو ببینی؟

دنیل : نه الان میرم ببینم

بابا : راستی دخترا چیکار میکنین ؟ میاین ‌پیش ما یا توی همون خونه میمونین؟

……..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

خب به نطر من دوست دارم یه داداش پایه همراه با غیرتی بازیاش باشه و اینکه با یه لباس اکثرا اسپرتی

✨star
✨star
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

نمیدونم چرا ولی به نظر من لاغره و موهاش هم بوره تیپش هم اسپرته کلا پسر باحالیه اما روی خانواده اش حساسه

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
پاسخ به  ✨star
1 سال قبل

آره یجورایی تصور منم همینه

good girl
good girl
پاسخ به  Eliza ✏️
1 سال قبل

خب بنظر من دنیل یه پسر غیرتی و خوش تیپه که روی کارن و دیانا خیلی حساسه و اکثرا تیپش اسپرته

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عزیزم کاشکی یه پارت دیگه هم میذاشتی آخه از بس خوبه که نمیتونم تو پیام توصیفش کنم و راستی عکس از عمارت بابای کارن هم بزار

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عزیزم پارت جدید نمیزاری ؟❤

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x