رمان چشم مرواریدی پارت ۵۱

4.5
(13)

بابا : راستی دخترا چیکار میکنین ؟ میاین ‌پیش ما یا توی همون خونه میمونین

منو دیانا بهم نگاهی کردیم من بالاخره گفتم : انقدر به اونجا رسیدیم و قشنگش کردیم که دلمون نمیاد بیایم اما قول میدم همش بیایم بهتون سر بزنیم اگه شما اجازه بدید همونجا بمونیم .

بابا : باشه عزیزم هر جور که شما راحتید .

عمو رضا : مطمعنم پر از گل و سبزست

دیانا خندید و گفت دقیقا

همه خندیدن که خاله دلبر گفت : انقدر با سلیقه چیدن همه چیو که اصلا فکرشو نمیکنین

دنیل نگاهش عین عقاب به منو دایان بود برای همین نمیشد خیلی نگاهش کنم دنیل بلند شد بره اتاقشو ببینه که رفتم نشستم کنار دایان بابا هنوز نگاهم میکرد پس گوشیمو برداشتم و پیام دادم بهش نوشتم : چطوری

عشقم؟

گوشیش برداشت تا دید منم جواب داد : در عذابم 🥲 دلم میخواد بغلت کنم اما حتی نگاهتم نمیتونم بکنم

نوشتم : قربونت برم درست میشه منم دلم میخواد بغلت کنم

جواب داد : خدا نکنه عروسکم . امیدوارم . دنیل که از الان گارد گرفته

نوشتم : اون حالشه کلا ، توجه نکن دیدی بابا دوست داره

همون موقع دنیل اومد پایین با دیدن من کنار دایان اخم کرد فهمید از فرصت استفاده کردم خوبه حالا نچسبیده بودم بهش روی مبل سه نفره هر کدوم یه طرفش بودیم بینمون کلی فاصله بود توجهی نکردم بهش که صاف اومد بین من و دایان نشست با تعجب نگاهش کردم که دستشو گذاشت پشت سر دایان و گفت : شنیدم این مدت کارن خیلی زحمت داده

دایان : نه چه زحمتی رحمته

دنیل : فارسیت خوبه

دایان : ۷ سال ایران نبودم چرا یادم بره؟

دنیل : همینجوری

دایان : کاری چیزی داشتی اینجا حتما زنگ بزن

دنیل : اوکی ممنون

رو به من گفت نمیخوای بری پیش خانوما ؟

دلم نمیومد دایان تنها بزارم کنار دنیل نگاهی بهش کردم که چشماشو به معنی خیالت راحت اروم بست .

بلند شدم اروم جوری که دایان هم بشنوه در گوش دنیل گفتم : اذیتش نکنیا

اینو گفتم و رفتم منتظر عکس العملش نموندم پیش مامان و دیانا نشستم که خاله لعیا گفت : کارن انگار جون گرفته پوستشو ببین . چشماش هم میخنده !

مامان گفت : بهش ساخته‌ حالا اب و هواست یا ادماش نمیدونم البته هر چی هست به دوتاشون ساخته تازه خبرا دست دلبره

خاله دلبر با خنده گفت : هنوزم حس ششمت قویه؟

خاله لعیا گوش دیانا را به شوخی گرفت و گفت : دم بریده چشم مارو دور دیدی؟

همگی خندیدیم دیانا هم در حالی که صورتش در هم بود گفت  : اخ مامان …. نمیدونی از اون بامزه هاست که تو دوست داری

مامان : به به ببین یه مدت نبودیم . حالا اسمشون چیه جناب خوش شانس ؟

دیانا خجالت کشید و به من اشاره کرد با خنده گفتم : دیوید . پسر عمه دایان

خاله لعیا : لازم شد ببینیمشون دلبر تایید میکنی ؟

خاله دلبر خندید و سرشو تکون داد مامان به من نگاه کرد و گفت : ساکتی پس !؟

چی بگم عزیزم ؟ راستی از فردا میرم اکادمی همین دوست دیوید رئیس اونجاست

مامان با خنده گفت : اینو که دیروز گفتی حرفو میپیچونی ؟

خاله لعیا چشمکی زد به کاراشون خندیدم و سریع بلند شدم و گفتم ببخشید دیگه من دنیل و دایان با هم تنها گذاشتم باید برم اینو گفتم سریع فرار کردم . دایان و دنیل خیلی جدی داشتن صحبت میکردن اصلا حواسشون نبود ، بهتر بود فعلا تنهاشون میزاشتم نشستم پیش عمو احمد دستشو انداخت دورم و گفت : گلم اومد .

لبخندی زدم و مشغول میوه پوست کندن براشون شدم که دیانا صدام زد با هم رفتیم طبقه بالا که گفت : میگم چیزه کارن دیوید پارتی دوستش دعوته الان زنگ زد میگه منم بیام اگه میخوام

کِی ؟

دیانا : ساعت ۱۰ شب

خب تا اون موقع یکاریش میکنیم

دیانا : شما نمیاین ؟

نه میدونی که پارتی دوست ندارم

دیانا : اره . کاش میومدی

رفتیم پایین دیانا نشست پیش دنیل و گفت : چی میگین عین پیره زنا سه ساعت پیس پیس

دنیل : حرفای بزرگونه عمو جون به درد سنت نمیخوره

دیانا : مرگ نزار فوشت بدما

منو و دایان خندیدیم همیشه دعواهاشون مارو به خنده مینداخت

دیانا : وایییی یاد قدیم افتادمممم

منم

دایان خیره به چشمام نگاهم کرد منم نگاهش کردم با سرفه های الکی دنیل به خودمون اومدیم کنجکاو بودم چه حرفایی زده بودن که دایان انقدر گرفته بود

خاله اینا میخواستن برن تا مامان اینا استراحت کنن

و چمدون باز کنن اما بابا نزاشت و گفت کاری ندارن فردا باز میکنن قرار شد هر کی بره اتاق بالا استراحت کنه دیانا و دایان سرشون توی گوشی بود دنیل رفته بود چمدونشو باز کنه دنبالش رفتم نشستم روی تختش و گفتم : دنی چی گفتی به دایان گرفتس؟

دنیل : همیشه وقتی یه چیزی میخوای اینجوری صدام میکنی

اخه چیکارش داری؟

دنیل : وا کاریش ندارم .

چی بهش گفتی ؟

دنیل : مردونه بود

ببین دنیل اصلا نخواه که اذیتش کنی وگرنه کلامون میره تو هم دست از تعصب مسخرت بردار تا حالا اسم یه دوست دختراتو پرسیدم ؟

دنیل : شلوغش نکن فرق دارن با هم

هیچ فرقی ندارن تو خودت دیدی من چی کشیدم توی اون چند سال که ازش دور بودم مگه تقصیر اونه ؟

دنیل : کارن خیلی خستم الان وقتش نیست

باشه بعدا حرف میزنیم

اینو گفتمو در محکم بهم کوبیدم دیانا و دایان نگاهم

کردن چیزی نگفتم و سمت اشپزخونه رفتم و یک لیوان اب گرفتم بعدشم رفتم توی سالن دایان با نگرانی نگاهم میکرد . نشستم پیشش و گفتم : نگران نباش ، چی گفت‌ ؟ پکر شدی ؟

منو کشید تو بغلش و گفت : چیز خاصی نبود بیخیال

میدونستم بهم نمیگه پس اصرار نکردم به جاش دستی به صورتش کشیدم و گفتم : خسته ای ؟ میخوای اتاقم بخوابی؟

دایان : اونموقع دنیل جفتمونو میندازه بیرون

غلط کرده

با خنده گفت نه عشقم خسته نیستم

دیانا تلفنش زنگ خورد مشغول صحبت با دیوید شد

دیانا : پارتی هست شب دوست دیوید گرفته میاین؟

دایان : دوست داری بری ؟

نه محیطشو دوست ندارم

دایان : منم دوست ندارم

کاش میشد ما هم شب جیم بشیم

دایان : کاش . اما الان تو چشم باشیم بهتره

اوهوم

نگاهی به اطراف کردم تا دیدم کسی نیست لپشو

بوسیدم اونم پیشونیمو بوسید احساس کردم یه غمی توی چشماشه دستمو توی دستاش حلقه کردم و سرم روی شونش گذاشتم دستمو بوسید و محکم فشار داد سرشو به سرم چسبوند و چشماشو بست چند دقیقه ای توی همون حالت بودیم ؛ ارامشی که به وجودم تزریق میشد با هیچی عوض نمیکردم دلم میخواست سال ها توی همون حال بمونم اما با قرار گرفتن دست خاله دلبر روی شونم چشمامو باز کردم و خجالت زده از دایان جدا شدم که اونم چشماشو باز کردم خاله با لبخندی از ته دل گفت : ببخشید شنیدم بیدار شدن همه گفتم بیدارتون کنم

دایان : خواب نبودیم

مرسی خاله

خاله رفت سمت اشپزخونه نگاهی به دایان کردم پوکر همو نگاه کردیم همون موقع مامان اومد پایین و نگاهی بهمون انداخت یه چیزایی فهمید چون لبخندی زد و رفت اشپزخونه مامان خیلی تیزه یکم از دایان فاصله گرفتم . کم کم همه اومدن خدمتکار چایی اورد همه مشغول صحبت بودن دنیل هم اومد پایین و کنار دیانا نشست . بعد از چند دقیقه دیانا از عمورضا

و خاله لعیا اجازه گرفت بره یه دوری بزنه مثل اینکه دیوید زودتر میومد عمو به سختی راضی شد خداحافظی کردیم و دیانا رفت . تا شب به مامان کمک کردیم وسایل بچینه خونه انگار جون گرفت یاد خونه قدیمیمون افتادم با خستگی نشستم کنار دایان اروم گفت : خسته نباشی نفسم

لبخندی زدم و گفتم : قشنگ‌ شد نه؟

دایان : خیلی

بابا داشت نگاهمون میکرد دایان بیچاره سیخ نشست خندم گرفت اما نیشمو جمع کردم یکم اونور تر نشستم عمو احمد که مارو دید خندش گرفت و اروم یه چیزی به بابا گفت که بابا خندید بعد از خوردن شام چون همگی خسته بودیم زود بلند شدن مامان اینا گفتن بمونم اما فردا اولین روز اکادمی بود وسایلم هم توی خونه خودمون بود پس قبول نکردم

خاله لعیا اینا خداحافظی کردن و رفتن

دنیل : کارن وایسا من میبرمت شبه خطرناکه

نه بابا ساعت تازه ۱۱ میرم خودم

دایان رو به بابا گفت : من با ماشین پشتش میرم خیالتون راحت

دنیل : اما …

حرفش با باشه بابا قطع شد

خاله دلبر اینا بعد از خداحافظی رفتن منم مامان اینارو بغل کردم و خداحافظی کردم موقع خداحافظی دنیل اروم گفت : حواست باشه کارن چیکار میکنی

چشمامو چرخوندم . سوار ماشین شدم دایان هم بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و پشت سرم اومد همینجور که میرفتم حواسم به دایان بود که پشتم میومد بالاخره رسیدیم ماشین پارک کردم اونم پیاده شد ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

کاشکی کارن پیش پدر مادرش بود اگه میشه

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالیی بود

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x