رمان چشم مرواریدی پارت ۵۲

4.4
(13)

بالاخره رسیدیم ماشین پارک کردم اونم پیاده شد .

بیا داخل

دایان : نه عزیزم برو خسته ای

عه بیا دیگه من اصلا امروز ندیدمت

 لپشو بوس کردم و گفتم : بیا دیگه زود میری

از خدا خواسته قبول کرد چراغ روشن کردم و گفتم :

چایی میخوای ؟

دایان : نه خودتو میخوام بیا بشین همه چیز خوردیم اونجا

نشستم پیشش که محکم بغلم کرد و گفت : اخیش داشتم دیوونه میشدم دیگه ، سرمو توی گرنش فرو بردم

و گفتم : اوهوووم منم

از بغلش بیرون اومدم دستامو گرفت و گفت : چه دستای قشنگی

خندیدم که گفت : وقتی میخندی دلم اب میشه

خیلی سریع لپشو بوسیدم خندید و محکمتر لپمو بوسید

دایان : فردا میخوای بری اکادمی باید زود بخوابی

طوری نیست عادت دارم

دایان : مشکلی برای درسات پیش نمیاد ؟ به هر جفتش میرسی؟

نمیدونم حتی نمیدونم به کدوم بیشتر علاقه دارم !

دایان سرمو بوسید و گفت : مطمعنم از پسش بر میای مثل همیشه

منم مطمعنم تو هم از پسش بر میای دنیلو میگم

لبخند خسته ای زد و گفت : اره به اون سختی که فکر میکردم نیست اما خب ….

صدای زنگ اومد دیانا بود با دیوید احوالپرسی کردیم اما مست بود دایان گفت : من ببرمش تو برو تو سرده

باشه مراقب خودت باش

دایان رفت منو و دیانا هم رفتیم بخوابیم . صبح روز بعد با استرس و هیجان اماده رفتن به اکادمی شدم

معلوم بود دیوید خیلی سفارش کرده بود چون مدیر که همون دوستش بود شخصا راهنماییم کرد کلاسارو نشون داد و بعد رفتیم دفترش و مشغول صحبت شدیم

شرایط کامل توضیح داد و قرار شد ازم تست بگیرن با توجه به اون ، کلاس هامو مشخص کنن استرس داشتم اما نفس عمیقی کشیدم مامان و دایان پیام فرستاده بودن با دیدن پیاماشون انرژی گرفتم و رفتم روی سن به سوالات اولیشون جواب دادم یکی از داور ها ازم پرسید : صفحه داری اینستا؟ خیلی برام اشنایی

بله دارم

اهنگی به انتخاب خودشون خوندم چشمامو بستم با تموم وجودم خوندم وقتی اهنگ تموم شد چشمامو باز کردم که دیدم هر سه تا دست میزنن و تشویقم میکنن یکیشون که پیر تر بود گفت : تا حالا چنین صدایی نشنیده بودم

اونی که جوون تر بود گفت : میخوام ازش ستاره بسازم

فکر نمیکردم انقدر خوششون بیاد . توی حیاط رفتم تا منتظر بمونم که نتیجه رو بهم بگن به مامان زنگ زدم و خبر دادم که راضی بودن اونم خوشحال شد و گفت به بابا اینا میگه

اومدم شماره دایان بگیرم که صدام کردن برم تو چند تا استاد توی دفتر جمع شده بودن وقتی وارد شدم سر تا پامو برانداز کردن یکیشون به المانی گفت : خدای من !! هم خوشگله هم خوش صدا سوپر استار میشه

فکر میکردن المانی بلد نیستم اما نمیدونستن سختگیری های بابا برای یادگیری چند تا زبان اینجا به درد میخوره

به المانی گفتم : لطف دارید اقا

با تعجب نگاهم کردن پرسید : المانی بلد هستین؟

بله

گفت : شگفت انگیزه من جورج لورنت هستم استاد اواز

خدای من با شنیدن اسمش تعجب کردم خیلی مشهور و سر شناس بود با هم دست دادیم کم کم با بقیه اشنا شدم چقدر استاد داشتن !! همه هم از بهترینا بودن بعد از مشورت و شنیدن مجدد صدام با یکسریشون کلاس برداشتم قرار شد از فردا شروع کنم رو به دوست دیوید گفتم : راستش من دانشگاه هم میرم مشکلی برام پیش نمیاد ؟

یکی از استاد ها پرسید : رشتتون چیه ؟

پزشکی

گفت : اوه خیلی سخت میشه اما ما خیلی سخت نمیگیریم

ممنونم از راهنماییتون همون موقع دایان زنگ زد به فارسی باهاش حرف زدم

الو جونم ؟

دایان : الو خوبی ؟ کارت تموم نشد ؟

تمومه دیگه یکم دیگه طول میکشه

دایان : اوکی من بیرون توی ماشین منتظرتم با هم بریم ناهار

عه اینجایی؟! چه خوب باشه کارم تموم شد میام

دایان : اره . باشه عزیرم برو خداحافظ

بعد از تموم شدن کار ها و گرفتن برنامه و دادن شمارم و پیجم بهشون بیرون اومدم که ماشین دایان دیدم چون شیشه هاش دودی بود معلوم نبود جلو تر رفتم منو که دید شیشه داد پایین و گفت سوارشو

خیلی منتظر موندی؟

دایان : نه عشقم تو چیکار کردی ؟

همه اتفاقا رو تعریف کردم بدون اینکه چیزی بگه گوش کرد بعدش خیلی پکر شد دم یه رستورانی وایساد قبل اینکه پیاده بشه دستمو گذاشتم روی پاش و

گفتم : چیزی نمیگی ؟

دایان : چی بگم میدونی که دلم نمیخواد بیشتر از این توی چشم باشی دلم میخواد فقط مال من باشی

میدونم اما تو هم میدونی من فقط مال توعم حتی اگه معروف یا مشهور بشم یا هر چیز دیگه ای من چشمام جز تو کسی نمیبینه وگرنه توی همون ۷ سال فراموشت میکردم دایان اینو بارها بهت گفتم . میدونم چون دوستم داری میگی اما بدون من خیلی بیشتر اینا دوست دارم به قدری که حتی حاضرم از رویاهام دست بکشم !

لبخندی زد بغلم کرد و گفت : منطقیه اما من نمیخوام از رویات دست بکشی پس یکم زمان بهم بده اونوقت تا تهش کنارت میمونم

خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و خم شدم و نزدیک به لباش گفتم : خوشحالم دارمت

اینو گفتم و با خیال راحت که کسی نمیبینه بوسیدمش اونم بوسیدم نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم که گفت : اوممم میخوام به جای غذا تورو بخورم با این حرف کمربندشو باز کرد خم شد دوباره بوسیدم همراهیش کردم قار‌وقور شکمم مانع ادامه دادنمون شد خندیدم

با خنده بینیشو به بینیم زده و گفت : عاشقتم شکمو

پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم بعد از خوردن غذا

سوار ماشین شدیم یکمی گشتیم منو رسوند خونه قرار شده بود عصر برم پیش مامان اینا خداحافظی کردیم

دیانا از صبح پیش خاله لعیا اینا بود تنها بودم یکمی کتاب خوندم به گوشیم ور رفتم بعد از اون اماده شدم و رفتم خونه مامان و بابا وقتی دیدنم خیلی خوشحال شدن

مامان : وای کارن چه کار خوبی دیروز که وقت نشد قشنگ ببیمت

بابا : اره منم هنوز دلم تنگه

با خنده جفتشونو بغلم کردم خدمتکار میوه و شیرینی اورد . مشغول خوردن بودم که دیدم مامان اینا بهم زول زدن

خندیدم و گفتم : خب اینجا چطوره؟ نرفتین بگردین؟

مامان : نه هنوز مشغول جا گیر شدنیم

راستی دنیل کو؟

مامان : جان باهاشه خیالم راحته گم نمیشه میخواست تنها بره بگرده نزاشتم

خوب کردی

بابا : خب بابا از اکادمی بگو

تمام اتفاق هارو تعریف کردم بابا با افتخار گفت : دیدی بهت گفتم همش غر میزدی سخته سخته

اره مرسی بابا

مامان : کارن مطمعنی از پس جفتش بر میای؟

نمیدونم مامان

بابا : اشکالی نداره به ندای قلبت گوش بده .

کارن شنیدم این چند وقت چکاب هاتو پیچوندی

حالم خوبه بابا

بابا : به هر حال هر هفته باید چک بشی سفارش میکنم فردا با جان برید اینجایی که جدید پیدا کردم دکترت هم از راه دور حواسش هست

بابا جدی میگم حالم خوب شده دیگه قلبم سنگین نیست

مامان : خداروشکر ولی احتیاط شرط عقله

رنگ و روت هم بهتره

بابا : کارن میدونی که نباید جوری بشه که ۷ سال پیش تکرار بشه نه وابسته بشی و نه هیچ چیز دیگه

میدونم نگرانم هستین اما اگر قرار بود فراموش کنم توی این هفت سال میکردم دیگه اون اتفاق نمیوفته

بابا : از کجا انقدر مطمعنی ؟

از روی احساسات

بابا : لیاقتت بالاتره ، نمیگم پسره بدیه اصلا پسر رفیق صمیمیمه اما …

بابا ما بزرگ شدیم خیلی خوب میتونیم مسیرمونو تشخیص بدیم من دیگه مثل قبل ضعیف نیستم بهم اعتماد کنین تازه بعد از هفت سال دارم نفس میکشم دلم ارومه

بابا سکوت کرد و چیزی  نگفت .

چند ساعت بعد همونطور که مشغول صحبت بودیم دنیل رسید نمیدونست اینجام بلند گفت : من اومدم ! چقدر خوبه این جان هستا ! عه کارن اینجایی ؟

به به سلام دنیل جون

دنیل : سلام

رفت لباسش و عوض کرد و‌ نشست پیشم

دنیل : افتخار دادین

گمشو دیروز اینجا بودم

دنیل : باید یه روز بیام خونتونو ببینم

اره بیا خیلی قشنگه

دنیل : خب تعریف کن چی شد

هیچی یه چند تا کلاس برداشتم فعلا تا ببینم چی میشه تو کجا رفتی ؟

دنیل : خب به سلامتی . من رفتم یه دوری اینورا بزنم ببینم چجوریه

خب پسند کردی؟

دنیل : اره خیلی قشنگه . دیشب به سلامت رسیدی؟

نه تو راه تیکه تیکه شدم این روحمه باهات حرف میزنه

دنیل : مرض این زبونو نداشتی چیکار میکردی

زبونمو دراوردم و گفتم : فعلا که دارم

خندید و گفت : خوبه خوبه پاشو یه چایی برای داداش عزیزت بریز

داداش عزیزم پا داره خودش میره بریزه

دنیل : هعی روزگار ببین به کجا رسیدیم

با خنده های مامان اینا تازه یادمون اومد مامان و بابا مشغول تماشا ما بودن

بابا با خنده گفت : اخیش چقدر دلم برای کل کلاشون تنگ شده بود

مامان : وای منم

منو دنیل نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده

تا اخر شب مشغول بگو بخند بودیم شام خوردیم من زودتر بلند شدم دیانا هم تنها بود خداحافظی کردم و رفتم خونه دیانا داشت تلویزیون میدید …….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

الیزابت جون عالی بود فقط عکس عمارت لطفا🥺💙

Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

عالی بود ولی یه سوال دنیل داداش کارنه یا داداش دیانا؟!

Mobina
1 سال قبل

عالی💕
لطفاً زودتر پارت بذار.

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x