رمان چشم مرواریدی پارت ۵۳

4.1
(14)

رفتم خونه دیانا داشت تلویزیون میدید

دیانا : اومدی ؟

اره تلویزیون میبینی ؟

دیانا : اوهوم . چیکار کردی اکادمیو ؟ پیامتو دیدم

براش تعریف کردم که با ذوق گفت : ایولللل دیدی گفتم بهت ستاره ای دیدی ؟! میخواستی همه کلاسارو برداری

خندیدم و گفتم : نمیرسیدم به درسام

دیانا : چرا انقدر بی ذوقی پس ؟

دایان کارم که تموم شد دایان اومد دنبالم

دیانا : خب

با هم حرف زدیم اما حس میکنم ته دلش راضی نیست این که مشهور بشم و کلا …

دیانا : اولش اینو میگه کم کم خودش متوجه میشه اصلا نگران نباش

اره فعلا که راضی شد

دیانا : خب پس نگران چی هستی ؟ لباساتو عوض کن و بیا

رفتم بالا یه لباس راحتی پوشیدم یکمی با هم تلویزیون دیدم و حرف زدیم بعد هم جفتمون توی سالن خوابمون برد

فردای اون روز اماده شدیم و رفتیم دانشگاه

دو هفته همینطور گذشت مشغول به دانشگاه و اکادمی بودم هر از گاهی یه سر به مامان اینا میزدم با دایان بیشتر تلفتی و تماس تصویری  حرف میزدیم توی این مدت خیلی سخت بود هم درس بخونم هم به اکادمی برسم اما با انرژی هایی که بهم میدادن و مراعات استاد ها تونستم از پسش بر بیام قرار شده بود فردا که تعطیل بود همه بیان خونه ما تا ببینن اینجارو از بس این دو هفته هممون مشغول بودیم وقت نشد من و دیانا همه چیز اماده کرده بودیم خودمون غذا درست کردیم و خونه رو تمیز کردیم . آماده شدم تیشرت مشکی و دامن بلند سبزی پوشیدم ارایش ساده ای کردم

دیانا هم اماده شد عود دود کردم که همون موقع زنگ زدن مامان اینا بودن بعد از سلام و احوالپرسی با من و دیانا اومدن تو

دنیل : وووااااووو بیخود نبود نمیخواستین بیاین چه خوشگله اینجا !

مامان : اره واقعا با سلیقه دیزاین شده

بابا هم با تحسین نگاهی کرد و سرشو تکون داد

دیانا : لطف دارین شما

دیانا کت هاشونو گرفت منم شربت اماده کردم بردم

بابا : چه گلای قشنگی چقدر زیاد !

مامان : کاری که با اتاقش کرده بود و با اینجا کرد

همون موقع خاله لعیا اینا رسیدن بعد از تعارف کردن شربت ، اونا هم کلی تعریف کردن از خونه چیزی نگذشته بود که خاله دلبر اینا رسیدن همه مشغول روبوسی و احوالپرسی بودن کنار ایستادم و اخرین نفر که همه داشتن میرفتن تو پریدم بغل دایان وانمود کردم دارم احوالپرسی میکنم گونه هاشو محکم بوسیدم که در گوشم گفت : چه احوالپرسی قشنگی

خندیدم خداروشکر کسی ندید همه مشغول احوالپرسی با هم بودن دنیل و دایان خیلی رسمی دست دادن اما

بابا با مهربونی پشت دایان زد دوباره رفتم اشپزخونه  تا برای خاله دلبر اینا هم شربت بیارم جلوی همه گرفتم و نشستم روی مبل تکی کنار دیانا

خاله دلبر : خونه رو دیدین چه باسلیقه چیدن

خاله لعیا : خیلی قشنگه واقعا دست اقا منوچهر درد نکنه خیلی خونه دنجی پیدا کردن

بابا : خواهش میکنم وظیفه بود

همه مشغول صحبت با هم شدن بلند شدم یه سر به غذا بزنم داشتم غذارو هم میزدم که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتم و با دایان روبه رو شدم

هیین دایان ترسیدم !

با خنده گفت : نترس منم دلم برات یه ذره شده بود طاقت نیاوردم سریع لپشو بوسیدم و گفتم : منم دلم برات تنگ شده . صدای پا اومد سریع از هم جدا شدیم دایان اونور تر وایساد و وانمود کرد داره دستاشو میشوره خندم گرفت با ورود مامان نفس عمیقی کشیدم بهتر از اومدن دنیل یا بابا بود مامان که انگار فهمید بد موقع اومده با صدایی که به زور خندشو نگه داشته بود گفت : اومدم بیام کمکت

همه چیز خوبه مامان خیالت راحت

مامان باشه ای گفت و سریع رفت بیچاره ، دایان انقدر دستاشو شست که پوستش پیر شد با خنده گفتم : چیکار میکنی اخه ؟

دایان : میخندی؟ سکته کردم

دستاشو بوس کردم و گفتم : نگران چی هستی من جلوی همه هم که باشه میبوسمت .

دایان : اونموقع جفتمونو میکشن

خندیدم دوباره برگشتم سر غذا دایان یکم دیگه موند که دنیل اومد اشپزخونه اینم شانس ما بود حالا باز خوبه دایان دست به سینه داشت نگاهم میکردم چند قدم هم فاصله داشتیم دایان متوجه دنیل نشده بود همچنان با عشق خیره به من بود که با صدای سرفه دنیل بیچاره سکته کرد اب دهنشو قورت داد ‌و به قابلمه خیره شد هم استرس گرفتم هم خندم گرفته بود

دنیل : بیا برو بشین خانم میزبان چیکار میکنی؟

دارم غذا اماده میکنم اقای مهمون

دنیل : با نیروی کمکی ؟

منظورش دایان بود . شونه هامو انداختم بالا و گفتم : اوهوم مشکلیه ؟

اروم گفت : خیلی رو داری

همون موقع دیانا که نگران شده بود اومد تو و گفت : جمعتون جمع بود گلتون کم بود

خداروشکر جو اروم تر شد دنیل نگاهی به دایان کرد اما دایان در دیوار نگاه میکرد تا اوضاع خرابتر نشده بود گفتم : بریم من کارم تمومه

منو و دایان و دیانا رفتیم دنیل هم پشت سرم اوند عموها و بابا مشغول صحبت در مورد کار بودن مامان و خاله ها هم میگفتن و میخندیدن

دنیل : کارن ps5 وصل کردی ؟

اوهوم خیلی وقته

به حالت دوئل رو به دایان گفت : موافقی یه دست بزنیم ؟

دایان : اره

رفتن اون طرف سالن و مشغول بازی شدن

دیانا : اوففف به خیر بگذره

همین

دیانا : خیلی سرشو گرم کردم نیاد اشپزخونه

دستت درد نکنه . خداروشکر اوضاع اوکی بود

برم براشون یه چیزی ببرم

دیانا رفت پیش مامان اینا منم رفتم یه کاسه چیپس و

پفک و هایپ و اینجور چیزا براشون بردم اونور سالن به شدت مشغول بازی بودن جوری رقابت میکردن که انگار واقعا توی اون ماشین ها نشستن و هر کی زودتر برسه بهش جایزه میدن خوراکی ها رو روی میز گذاشتم دلم میخواست نگاهشون کنم دایانی که انقدر موقع بازی و جدیت جذاب بود یه ذره که نگاهشون کردم خاله لعیا صدام زد

خاله لعیا : چه محوشون شدی کارن

رفتم پیششون با خجالت خندیدم و گفتم : خیلی وقت بود اینجوری ندیده بودمشون برام لذت بخشه

خاله دلبر : منم دلم خواست ببینم

مامان : خوبه ازشون عکس بگیریم

خاله لعیا : ولشون کنین بابا بزارین تو حس باشن

خندیدم چیپس و پفک و هله هوله ها رو اوردم گذاشتم جلوی مامان اینا

مشغول صحبت و بگو بخند بودیم که کم کم توجه بابا اینا به دایان و دنیل جلب شد

عمو احمد : نگاه چجوری غرق شدن انگار کاپ قهرمانی میدن

بابا و عمو رضا خندیدن

عمو رضا : یعنی به ما میدن بازی کنیم ؟

خاله لعیا‌ با خنده گفت  : یاد جوونی کردی رضا ؟

دیانا : بابا هنوزم جوونه

عمو رضا بوسی براش پرتاب کرد که همه خندیدیم

عمو احمد بلند شد و رفت سالن اونور انقدر مشغول بودن که نفهمیدن بابا و عمو رضا رفتن ما هم کم کم بلند شدیم و رفتیم اونور گوشیمو برداشتمو چند تا عکس گرفتم . بالاخره دورمسابقه که تموم شد جفتشون با چشمای گرد شده نگاهمون کردن

دنیل : کی اومدین؟

مامان : وقتی غرق در بازی بودین

دیانا : حالا کی برد ؟

دنیل : مساوی شدیم

دیانا : این همه بازی کردین یکیتون نبرد ؟

عمو رضا : پاشین پاشین دسته ها رو بدین به حرفه ای ها خندیدم بابا و عمو احمد و عمو رضا نشستن یه دسته دیگه اوردم دادم بهشون

دایان و دنیل مشغول خوردن خوراکی ها شدن

چشماشون قرمز شده بود از بس زل زده بودن به صفحه

بیاین اینور دیگه چشماتون نابود شد یکم استراحت بدین

حرف گوش کن بلند شدن و رفتن اونور

بقیه اونور سرگرم بازی بودن نشستم پیش دایان با دیدن چشمای خوابالوش دلم براش ضعف میرفت اما نمیتونستم کاری کنم

پروژه هات چطور پیش میره دایان؟

دایان : اخراشه عش….

با یاداوری دنیل کنارمون حرفشو خورد

سرفه الکی کرد

دیانا هم اومد کنارمون پاسور اوردم یکم بازی کردیم بعد با کمک دیانا و مامان و خاله ها سفره چیدم خداروشکر غذا عالی شد بود

عمواحمد : به به چه کردن کدبانو ها

خاله لعیا با خنده گفت : وقت شوهر دادنتونه

سرخ شدم و غذا پرید تو گلوم دیانا هم گفت : مااامااان

دایان با لبخند معناداری نگاهم میکرد سنگینی نگاه بابا حس کردم سریع نگاهمو برگردوندم و مشغول خوردن شدم با شوخی و خنده شاموتموم کردیم ظرف هارو توی ماشین ظرفشویی چیدیم و رفتیم پیش بقیه بابا

مشغول صحبت با دایان بود کنجکاو نگاهشون کردم استرس توی چهره دایان مشخص بود

همون موقع عمو رضا گفت : وای کارن برامون میخونی خیلی وقته صداتو نشنیدیم عمو

دنیل : اره عمو راست میگن

چشم الان گیتارمو میارم

گیتارمو اوردم و گفتم : شاد یا غمگین ؟

مامان : حالا یدونه شاد بزن

چشمی گفتم و اهنگ انگلیسی ملایمی خوندم . اهنگ که تموم شد با صدای دست ها چشمامو باز کردم و لبخندی زدم و بلافاصله اهنگ بعدی شروع کردم . خوندن توی جمع برام یکم سخت بود اما وقتی گرم میشدم ، غرق لذت میشدم درسته چشمام بسته بود و همه جا تاریک بود اما من وقتی میخوندم دیگه تاریکی نبود ! دیگه اون تاریکی بی انتها نبود ! انگار اقیانوس بود و من در حال شنا کردن بودم برای همین دوست داشتم چشمامو ببندم تا غرق بشم غرق اعماق اقیانوس بی نهایت ابی !

نمیدونم کی تموم شد چشمامو که باز کردم همه با لبخند نگاهم میکردن دایان جوری نگاهم میکرد که میتونستم حرفاشو از چشماش بشنوم

با صدای عمو احمد به خودم اومدم

عمو احمد : ماشالله چه صدای قشنگی ! کارن خیلی هم قشنگ تر قبل میخونی وای منوچهر صداش منو یاد عمو آندره میندازه انگار زنونه همون صداست

با اوردن اسم پدربزرگم سکوت سنگینی حکم فرما شد

بابا با لبخند غمگینی گفت : دقیقا همینطوره

مامان که سعی کرد جو عوض کنه گفت : راستی کارن داشتیم میومدیم این همسایتون گیر داده بود

کدوم ؟! همون خانم میانسال ؟

مامان : اره میپرسید من مامانتم یا نه؟ یه عالمه ازت تعریف کرد

دنیل : اره بعد شروع کرد از پسرش تعریف کردن

دیگه نمیدونم قصدش چی بود

با این حرف به سرفه افتادم که همه خندیدن

دیانا : اره این پیرزنه گیر داده به ما همینجور چیزای خوشمزه میاره

خاله لعیا : تو هم که بدت نمیاد

دیانا : عههه مامان خب حیف اون غذاهاست اونا چه گناهی دارن؟ بعدشم این همسایمون خیلی پیله تر این‌ حرفاست از اون‌ روز که کارن دید هی از ….

صداش با کوبیدن پاهام به پاهاش قطع شد

تازه داشت بدترش میکرد‌ همینجوریش نمیتونستم به دایان نگاه کنم وای دنیل از دست تو اخرش کرمتو ریختی

دیانا : اما خب ما تا حالا پسرشو ندیدم

مثلا خواست درستش کنه 🙂

بالاخره به دایان نگاه کردم که اخماش تو هم بود یه گوشه نگاه میکرد

همون موقع یکی زنگ درو زد یعنی بدتر از این نمیشد

اومدم پاشم در باز کنم که دنیل گفت : بشین من میرم

رفت و بعد از یک دقیقه برگشت و گفت : کارن با تو کار دارن

بلند شدم و رفتم جلوی در که پستچی بود نفس عمیقی کشیدم

پستچی : میشه لطفا امضا کنید ؟

بله

امضا کردم و جعبه رو ازش گرفتم

وقتی اومدم تو بلند گفتم : ‌پستچی بود

دنیل : موندم چرا به من نمیداد میگفت حتما خودت باید باشی

جعبه رو بازش کردم هیچ نشونه ای از اینکه کی فرستاده بود نبود یه جعبه خیلی قشنگ بود وقتی بازش کردم یه دستبند خیلی قشنگ و ظریف توش بود با تعجب در حالا برسی جعبه بودم مامان اومد جلو و دستبند ازم گرفت ته جعبه یه نامه پیدا کردم وقتی بازش کردم با یه خط خیلی قشنگه به فارسی نوشته شده بود

به زودی میبینمت

بابا نامه گرفت با اخم گفت : فارسی نوشته کی میتونه باشه؟

مامان : این دستبند از کریستاله

هنگ کرده بودم هر چی فکر کردم هیچ کس به ذهنم نرسید

بابا : ولی خطش خیلی اشناس

نامه و دستبند دست به دست چرخید خاله میگفت خیلی گرون قیمته

دیانا : اصلا یادم نمیاد کسی بشناسم این کار ازش بر بیاد

منم

عمو احمد : هر کی هست احتمالا ایرانیه چون فارسی بلده

دایان با صورت اخمالو غرق فکر بود و چیزی نمیگفت چقدر همه چی با هم شد با دیدن حال اشوب من بابا گفت : نگران نباش من حلش میکنم

دستبند ‌و گذاشتم توی جعبه نشستم روی مبل مامان اینا و خاله کم کم بلند شدن برن

میموندین حالا

مامان : نه عزیزم جفتتون خسته این

دنیل بغلم کرد و گفت : نگران نباش

لبخندی زدم و خداحافظی کردم خاله لعیا اینا هم رفتن خاله دلبر گفت : نگران نباشیا

خوبم خیالتون راحت

خاله و عمو خداحافظی کردم و رفتن دیانا هم با خاله لعیا اینا رفت شب اونجا بمونه اما مامان هر چقدر

اصرار کرد نرفتم

دایان رو به خاله گفت : برین شما من ماشین دارم

خاله نگاهی بهش کرد و گفت : باشه

خاله که رفت با ابروهای در هم روی مبل نشست و گفت : چرا نمیری خونه مامانت اینا خطرناکه تنها باشی

مگه بچم چه خطری ؟ کامل ترین سیستم امنیت داره منم که از پس خودم بر میام

چیزی نگفت نشستم کنارش و گفتم : چرا اخمات انقدر توهمه؟

با دستش سرشو و گرفتو گفت : چیزی نیست

توی چشماش خیره شدم و گفتم : همسایمونو که تا حالا ندیدم اصلا فقط خانومه رو دیدم این جعبه هم اصلا نمیدونم چی هست

بغض کردم چیزی نگفتم به مبل تکیه دادم و اونور نگاه کردم یک دفعه دایان بغلم کرد و گفت : به خدا اگه گریه کنی ، من که میدونم تقصیر تو نیست خودم اعصابم خورده نگرانم

با بغض گفتم : میدونم فقط …..

دایان : فقط چی؟

یکم میترسم

محکم فشارم داد و گفت : از چی میترسی تا من پیشتم هیچ کس چپ نمیتونه نگاهت کنه

سرمو بوسید چند دقیقه ای توی بغلش موندم تا اروم بشم توچشماش نگاه کردم و با خنده گفتم : هنوز چشمات سرخه چقدر حساسه

با خنده گفت : اره خیلی ازشون کار کشیدم اما دنیل مگه کم میاورد

خندیدم و بینیمو به بینیش زدم

دایان : شیطون

اینو گفت و لبامو بوسید بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم توی چشمام نگاه کرد و دوباره با ولع بیشتر  بوسیدم انقدر محکم میبوسیدم که لبام درد گرفت میخواست حس مالکیتشو بهم ثابت کنه جدا شدیم که گفت : اخیششش انرژی گرفتم

خندیدم و دستمو توی موهاش فرو بردم اونم خندید و

دستشو گذاشت پشتمو و جلوتر هولم داد چسبیدم به سینه عضله ایش

دایان تو هم هیکلت بدک نیستا

دایان : عه دلت خواست ؟

دستمو روی گردنش کشیدم و اروم از روی لباسش به سمت پایین کشیدم و گفتم : اوهوممم

با رسیدن به اون پایین ها نفس عمیقی کشید و گفت : نکن بچه میخورمتا

خندیدم موهامو باز کردم و گفتم : ایی سرمو درد اورد

کمکم کش موهامو باز کرد و گفت : چرا انقدر سفت میبندی ؟

 موهامو دورم پخش کردم و همینجور که بهشون ور میرفت بوسیدم بزرگ شدنشو زیرم احساس میکردم

گفت : نمیخوای مثل اونشب بهش دست بزنی؟

هیین دست زدم !؟

دایان : نه نزاشتم وگرنه الان مامان بودی

هیین ! بی ادب زشته

دایان : اینجوری نشستی اینجا زشت نیس؟

چرا اونم زشته

خندید و گفت : عاشقتم

لپشو بوس کردم و گفتم : منم

از روی پاهاش بلند شدم که پوکر نگاهم کرد لبخند شیطونی زدم

دایان : برس بیار میخوام موهاتو شونه کنم

جدی؟! میخوای به قولت عمل کنی؟

دایان : مرده و قولش

برس اوردم که مشغول شونه زدن موهام شد

دایان دستت افتاد میخوای کمکت کنم؟

دایان : نه خیلی خوبه فقط تو چجوری اینارو میشوری

به سختی

دایان : بایدم بیام کمکت قبلش یه زنگ بزن منم میام

لازم نکرده

خندید یکم دیگه که توی اون حالت بودیم گفت :خیلی خسته ای منم برم

بغلش کردم و گفتم : نه نرو

اروم در گوشش گفتم : من میترسم

 دایان : بمونم پیشت؟

بابام اینا بفهمن بیچاره ایم

دایان : میخوای ببرمت خونتون ؟

اوهوم بزار اول یه زنگ بزنم

مامان : الو خوبی؟

خوبم مامان نترس میگما من میترسم یکم بیام اونجا

مامان : این چه سوالیه بیا خیلی لجبازی انقدر بهت گفتم دنیل بیاد دنبالت ؟

نه نه خودم میام

مامان : نمیشه که بهتره الان یکی بیاد دنبالت این وقت شب

صدام روی بلندگو نیست ؟

مامان : چی ؟ نه

خب مامان دایان پشت سرم میاد نگران نباش

مامان با خنده گفت : باشه فهمیدم منتظرم

تا نیم ساعت دیگه راه میوفتم

مامان : باشه بیا دیر تر نشه خطرناکه

خداحافظی کردم دایان گفت : خیالم راحت شد

لم داد بود روی مبل و نگاهم میکرد

و نشستم روپاش و در گوشش پچ زدم : خیلی بزرگه ها !

دایان : خیلی دختر بدی شدیا ۷ سال پیشت نبودم

همینجور که موهامو میبستم زبونی براش در اوردم که بوسیدم با این بوسه خیس حال جفتمونو بدتر کرد

داغ کرده بودم کنترل خودم خیلی سخت بود دایان که چشمامو دید و گفت : ووییی مثل گربه خمار شده اخه الان چجوری بریم ؟ ببین کاراتو

خندیدم لاله گوششو بوسیدم و بلند شدم با اینکه حالم بد بود و دلم میخواست اونجا بمونم با سرعت از پله ها بالا رفتم نگاهی از اون بالا انداختم که دیدم صاف نشسته و خودشو با دست باد میزنه انقدر گرمم بود که سریع لباسم عوض کردم وسایلمو جمع کردم هنوز حالم خراب بود اما بهتر بودم ابی به صورتم زدم و رفتم پایین دایان چشماشو بسته بود روی مبل نشسته بود

اروم صداش زدم و گفتم دایان بریم؟

سریع چشماشو باز کرد و گفت : بریم عزیزم من پشت سرت میام منو ببینن داستان میشه

باشه

خداحافظی کردیم و نشستم توی ماشین و رفتیم دایان پشت سرم میومد با خیال راحت رفتم موبایلم زنگ خورد دایان بود با صدای خمار گفت : بازم طلبت شیطون

خندیدم و گفتم اومممم اینارو چجوری باید جبران کنم ؟

دایان : میفهمی

خندیدم و بوس صدا داری فرستادم یک دفعه با فکری که به ذهنم رسید گفتم : دایان

دایان : جونم

میگم این جعبه ممکنه کار رافائل باشه؟

دایان : نه چون اصلا اینجا نیست خبر دارم باباش فرستادتش یه کشور دیگه

چیزی نگفتم که گفت : کارن نگران نباش میفهمیم کی بوده ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
arezo
arezo
1 سال قبل

پارت نمیذاری؟؟

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالییییی🤍🌱

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x