مقدمه:
او تقاصِ چه کسی را پس می داد!؟
هیچکس!!
تقاصی در کار نبود…
“آرش” فقط قربانی شده بود…
همچون دیگر عروس و دامادان یا اقوامی که قربانیِ این رسم غلط شدند.
رسمی که از دیرینه در قوم شان پابرجا بود.
در سالیان گذشته صدها نفر به خاطر این آیین، زخمی و ناتوان شدند…کشته شدگان که بماند….
اما هنوز این رسم در عروسی ها و عزاهایشان برقرار است.
برخی ریش سفیدان بارها درخواست کردند که آیین “تیراندازی هوایی” از مراسم سرور و غم شان پاک شود.
اما برخی دیگر اسلحه و تفنگ را نماد غرور، قدرت و حماسه سازی می دانستند و به عواقب خطرناک و خانمان سوز اش فکر نمی کردند.
همان هایی که نسل به نسل و سینه به سینه این باور را به کودکانشان می آموختند.
باور اشتباهی که صدها نفر را به کام مرگ فرستاد یا صدمه دیده و هراسان کرد.
زنانی که با لباس سفید در کنار عشقشان پایکوبی می کردند و لحظه ای بعد پیست رقص و عشق بازی، قتلگاه آنها شد و پیراهنشان با خون خودشان گُلگون شد.
مردانی که با هزار امید و آرزو در بهترین شب زندگیشان به جای حجلهی دامادی، حجلهی عزا نصیبشان شد و به پیشواز مرگ رفتند.
علاوه بر این، زیاد بودند کودکان، نوجوانان، جوانان و بزرگانی که عزرائیل امانشان نداد و در وقتِ شادمانی جان آنها را گرفت.
مادران و پدرانی که داغِ اولاد بر دلشان نشست.
انسان های بی گناهی که گلوله و ساچمه آسیب بدی بر جسمشان نشاند.
تلخ تر از همه، سرنوشت دخترانِ بی گناهی بود که به واسطهی این گونه حادثه ها “خون بس” شدند و با دنیای آمال و آرزوهایشان وداع کردند.
اما چه سود!؟
هنوز هم که هنوز است رسم تیراندازی میان عروسی و عزا در بسیاری از اقوام پا برجاست…
و هنوز هم که هنوز است قربانی می گیرد…
به امید روزی که این گونه رسوم خطرناک از قبایل و اقوام ایران زمین، پاک، و برای همیشه به گورستان خیال سپرده شوند…
****
#کینهکش
#پارت1
در چشم به هم زدنی هنگامه بر پا شد!!
عروس، ماتم زده به جسم خوش پوش اما غرق در خونِ داماد خیره شده بود.
دامادِ فلک زده از بخت بد اش، فشنگ هایی که برای شادمانیِ سر و سامان گرفتنش طاق آسمان را می شکافتند، این بار از روی ناشی گری و کار نابلدی، قامت بلند بالایِ او را نشانه گرفتند.
حالِ هیچکس در آن لحظه قابل تشخیص نبود و همه چیز با هم آمیخته شد…
عطر خوش اسپند در هوای محیط محو و جایگزین اش بوی خون شد.
نوازنده ها دست از کار کشیدند و نوای جیغ و شیون به هوا برخواست.
زانوانِ مَهرو از دیدن صحنه مقابلش سست شدند و بر زمین افتاد.
جیغ بلندی زد و سر آرش را در آغوش کشید:
_آرش…عزیزم…چی شدی!؟ توروخدا بلند شو…جونِ مهرو بلند شو…
پلک های نیمه باز آرش خبر از وخامت حالش میداد و نمیتوانست جواب مهرو را بدهد.
فشرده شدن گلوی دخترک به خاطر شلوغی اطراف و کمبود اکسیژن نبود…بغض نهفته اش در آستانهی سر باز کردن بود.
مات اش برده بود!!
اصلاً نمیدانست چه شد….فقط صدای ترسناک تیر اندازی و در پسِ آن سقوط آرش را به یاد داشت.
آذرخش ترسیده و بیقرار تن آرش را به آغوش کشید:
_بگو آمبولانس خبر کنن…آرش…صدامو میشنوی داداش!؟ یه چیزی بگو…
آرش بی حال روی زمین بود و صدای جیغ های مهرو را گنگ می شنید.
تا دو دقیقه پیش در این باغ تالار، هلهله و شادیِ آمیخته شده با بانگ تیر و تفنگ مردان و بزرگان فامیل غالب بود و اکنون…
اکنون بانوان به جای کل و آواز، ضجه می زدند و “گاگِریو” می خواندند.
《گاگِریو: موسیقیِ سوگواری در ایل بختیاری》
دخترک هنوز نتوانسته بود این مصیبت را هضم کند…
آرش زنده می ماند!؟
کاش میشد گوش هایش را بگیرد تا بیش از این صدای جیغ و شیون آزارش ندهند.
خودش را پیش کشید و روی تن آرش انداخت.
اندام اش می لرزیدند و صدایی برای درآمدن از حنجره اش نداشت.
آذرخش بی امان فریاد کشید:
_آهای مسلمونا….برادرم داره جون میده!! یکیتون آمبولانس خبر کنه.
حشمت خان که یکی از اقوام پدری اش بود، جواب داد:
_زنگ زدیم اما هنوز نیومده.
_خودم میبرمش….یه ماشین بیارین.
_صبر کن پسر…خطرناکه!!
آذرخش خروشید:
_اینکه برادرمو با ماشین شخصی ببرم خطرناکه اما شما که یکی یه تفنگِ سر پُر چپوندین توی دستتون خطرناک نیست!؟
مهرو هیستریک و دیوانه وار جیغ می کشید و گریه میکرد.
حشمت خان بالای سرشان ایستاد:
_این رسم ماست آذرخش…قدرتمونو به رخ می کشیم!! کسی که به برادرت تیر زده حتما نا بلد بوده.
آذرخش بی توجه به حشمت خان، تن آرش را به کمک یکی از جوانان بلند کرد و عقب خودرو خواباند:
_لعنت به این رسم و رسوماتتون…جَوونَم رو بستین به رگبار…مطمئن باشین اون تیر انداز رو پیدا میکنم و روزگارشو سیاه می کنم.
بلافاصله کنار آرش نشست و سرش را در آغوش گرفت.
غریبه که نبود…برادرش بود که این گونه در خون خود می غلتید.
مهرو نیز بلافاصله خودش را در کابین خودرو جا داد.
آذرخش غرید:
_تو کجا اومدی!؟ برو پایین…یالا!!
_توروخدا…آقا آذرخش…اجازه بدین منم بیام…خواهش می کنم…
نگران جگر گوشه اش بود…بنابراین رو به راننده گفت:
_حرکت کن…برو نزدیک ترین بیمارستان…
سپس پیشانیِ عرق کردهی آرش را با لب های لرزانش مُهر کرد:
_دَووم بیار…دَووم بیار مَرد!!
خس خس نفس های آرش بر روح و روان مهرو و آذرخش، خط و خش می انداخت.
دخترک به عقب چرخید و گریان دست نامزدش را میان انگشتانش گرفت.
آرش ضعیف و بی جان فشاری به دست مهرو وارد کرد.
آذرخش نفس های حرصی و بلند می کشید و دلش نمیخواست گریه کند…
مرد که گریه نمی کرد!!
سر به سر برادر چسباند و پلک هایش را بر هم فشرد.
آرش دم دردناکی کشید و آخرین جمله اش را با درد و زجر زمزمه کرد.
جمله ای که فقط آذرخش شنید…ناواضح و ضعیف:
_یا…یادت باشه…قول…دادی…داداش…
آذرخش تن آرش را بیشتر به خود فشرد و لحظه ای بعد، دامادِ رعنا و خوش پوش را مرگ در آغوش کشید.
به بیمارستان نرسید…تاب نیاورد…گلوله ها جان اش را گرفتند.
دیوانه وار برادر را تکان می داد و نبض اش را چک می کرد.
این بار خروشید و چشمان اش تَر شدند:
_نه نه…نباید بری….نرو آرش…نرو داداش….زوده برای رفتنت….
آرش نباید می رفت…زود بود برای پَر کشیدن برادرش…
مهرو مات و مبهوت به آنها چشم دوخت و دست آرش از میان انگشتانش شل شد.
آرش را ضعیف صدا زد و قبل از بیهوش شدنش، فریاد آذرخش در گوش اش زنگ خورد:
_انتقام می گیرم آرش…
****
“پنج ماه قبل”
گام هایش را پر شتاب بر می دارد و از پیاده رو وارد خیابان می شود.
گرمای هوا دیوانه اش کرده بود و دانه های ریز عرق بر پیشانی اش نقش بسته بودند.
کنار خیابان ایستاد و دستش را به سمت ماشینی که از دور می آمد بلند کرد:
_تاکسی!!
خودرو کنار پای اش ترمز زد و دخترک درون کابین جا گرفت.
راننده با صدای دو رگه اش رو به او پرسید:
_کجا برم!؟
مَهرو، همانطور که با گوشهی شال خودش را باد میزد، نفس نفس زنان آدرس رستورانی که مدت ها از استخدام اش در آنجا می گذشت را گفت.
راننده حرکت کرد و اکنون کمی باد خنک به صورتش خورد و حال و هوایش بهتر شد.
موبایل اش را از کیف اش بیرون کشید و با استرس به راننده گفت:
_میشه یکم تندتر برین؟! دیرم شد!!
مرد میانسال از آینه نگاهی روانهی دختر کرد:
_ترافیکه دخترم…عجله نکن.
کلافه بود و می ترسید دوباره با عباسی دعوایش شود.
مسیر خانه شان تا رستوران راه زیادی بود.
گاهی اوقات با هزار سختی و مکافات پیاده می رفت و بعضی روزها مثل امروز، ناچار به گرفتن تاکسی یا اسنپ میشد.
آهی کشید و از فاصله بین دو صندلی، نگاهی به جلو انداخت.
خودرو های مقابل اش آنقدر زیاد بودند که گمان نمی کرد تا نیم ساعت دیگر به رستوران برسد.
کرایه را حساب کرد و برخلاف اصرار های راننده که اعتقاد داشت ده دقیقه ای می رسند، از ماشین پیاده شد.
لعنتی به ترافیک فرستاد…از بین خودروها رد شد و سمت پیاده رو رفت.
عجول و بی دقت گام بر میداشت و آنقدر تند می رفت که حس کرد عضلات پشت ساق پای اش منقبض شده اند.
نفس نفس میزد و چیزی به باقیِ مسیر نمانده بود…شاید کمتر از صد متر.
جای شکر اش باقی بود که خودش توانست مسیر را در پانزده دقیقه برسد.
از مقابل گالری فرش بزرگ و چشم نوازی که در حوالیِ رستوران شان بود، گذشت.
ناگهان خودرویی که کمی جلوتر بود، به سمت دخترک دنده عقب گرفت…دیگر خیلی دیر بود برای کنار کشیدن تن و بدن ظریف اش.
با چشمان گشاد شده به خودرو خیره شد و بی هوا جیغ کشید.
راننده خودرو سرعتش را کم کرد و محکم روی ترمز کوبید اما خیلی به مهرو نزدیک شده بود و لحظه ای بعد تن دردناک دخترک روی آسفالت داغ افتاد.
سرش گیج می رفت و کمر اش تیر می کشید.
مردم دور اش جمع شدند اما راننده با بی رحمیِ تمام گاز داد و از محل تصادف دور شد.
زنی ادعا داشت که پلاک خودرو را برداشته و زن دیگری تقاضای تماس با آمبولانس داشت.
مهرو اما نگران دیر رسیدن و اخراج شدن از رستوران بود!!
کف دستانش را به زمین فشرد و نیم خیز شد.
درد زیادی نداشت و گمان نمی کرد آسیب جدی دیده باشد.
ناگاه یکی از زنان اطراف اش گفت:
_یه شیرِ پاک خورده پیدا نمیشه این طفل معصومو ببریم بیمارستان؟!
_خوبم…خوبم خانم چیزیم نیست…شلوغش نکن!!
آذرخش که تازه قصد ورود به فرش فروشی اش را داشت، با دیدن جمعیت نزدیک گالری اش جلو رفت.
رو به مردی پرسید:
_چیشده؟؟ چرا اینجا جمع شدین؟!
_والا یه ماشین زد به این دختر طفلی و فلنگو بست.