انگشتانش را بر ریش بلند و نامرتب آذرخش کشاند.
لب هایش را جلو برد و آهسته بر گونهی مرد فشرد:
_ممنونم…
همین!!
همین کافی بود!؟
آذرخش سر زیر گلوی مهرو برد و پوست نرم و نازکش
را عمیق بوسید.
امشب می خواست وجب به وجب تن دخترک را فتح
نماید و عطش هایی که ممکن بود در آینده دامن گیرش
شوند را در نطفه خفه کند.
بوسه هایش را تا زمانی ادامه داد که انگشتان مهرو میان
موهایش رقصیدند.
کنار گوشش لب زد:
_نمیخوام بگم واسه آخرین بار…اما یه امشب رو باهام
راه بیا…بذار وجودم رو از عطر تنت پر کنم و طعم بی
لعل لبات رو زیر دند
ِر
نظی ونم تا ابد نگه دارم. میدونم
سیرمونی ندارم. میدونی هرچی بیشتر ازت بنوشم
حریص تر میشم. ولی یه امشبه رو همپام شو…
مهرو علی رغم میل باطنی اش، برای اینکه آذرخش
ناراحت نشود، سکوت کرد.
سکوتش از روی رضا بود یا نه!؟
مرد جوان دمق بود و ناراحت…
لب های همسرش را با حسرت و دلتنگی بوسید و مزه
ناب شان را برای همیشه در خاطر سپرد.
شاید دیگر هیچگاه نمی توانست این دو گوهر بکر را
میان لبانش چفت کند و بی وقفه ببوسد.
آهسته موهای مرد را نوازش می کرد و دل می داد به
او…
دکمه های پیراهن آذرخش را باز کرد و آن را از تنش
بیرون کشاند.
صدای پر از ناز و کرشمه مهرو در گوش مر ِد خسته
زنگ خورد:
_فقط امشب….واسه آخرین بار.
بلافاصله انگشتان پر حرارت مرد بر پهلوهای دخترک
نشستند و به بازی درآمدند.
تن مهرو را چرخاند و بر روی تن خود کشاند اما لب
هایش را رها نکرد.
در سکوت فقط بوسه می زد و نقطه به نقطه تن او را
لمس می کرد.
این بار آخریست که عروسکش میان بازوانش دلبری
می کرد!؟
نمی دانست….
دستش را نوازش وار روی کمر برهنه مهرو لغزاند و
بینی اش را به تیغه بینی او فشرد.
خمار و گرفته جواب جمله پیشین دخترک را داد:
_اگه امشب قراره آخرین باری باشه که توی بغلم دلبری
می کنی، دعا کن دیگه واسه من فردایی نباشه…
مهرو در دل “خدانکنه” ای گفت و ناگهان ضربان قلبش
با حرکت دست آذرخش بر اندام اش بالا رفت….
خیره به سقف اتاق دم و بازدم های بلند و عمیق می
گرفت.
سنگینی سر مهرو را بر سینه ستبرش حس می کرد.
انگشتانش را آرام آرام میان گیسوان او برد و دوباره غم
در دلش لانه کرد.
هر دو خموش بودند و قصد شکستن سکوت بین شان را
نداشتند.
آذرخش آهسته تن دخترک را جا به جا کرد و سرش را
روی بالش گذاشت.
نگاه پر حسرت و اندوهش را میان مردمک های خمار و
خواب آلود مهرو چرخاند.
امشب، آخرین ش ِب آرام ِش آذرخش بود…
لعنت به این افکار…
موهای لطیف اش را نوازش کرد و لب های مردانه اش
را بر پیشانی همسرش نهاد.
نفس های پر تاب و تب آذرخش سنگین شدند و اولین
قطرهی اشک از میان مژه های بلندش بر صورت مهرو
چکید.
دخترک مات ماند و قلبش از حرکت افتاد.
آذرخش گریه می کرد!؟
برای او؟؟
بازدمش را آه مانند بیرون داد و پچ زد:
_خدا حافظت باشه َم ِه ُشوگا ُروم.
( َم ِه ُشوگا ُروم: ما ِه شب های طولانی و تار ام)
مهرو هنوز در شوک بود و معنی اصطلاحی که مر ِد لُر
زبانش بر لب آورده بود، را نفهمید.
آذرخش عقب رفت و مشغول لباس پوشیدن شد.
دخترک نیم خیز شد و اهمیتی به اندام برهنه اش نداد.
نگاهی به چشمان سرخ مرد انداخت و لب زد:
_ک…کجا میری!؟
سمت در رفت و بدون ایستادن گفت:
_نمیخوام رفتنت رو به چشم ببینم و تا عمری که دارم
خودمو به خاطرش لعنت کنم…
اگر دو دقیقه دیگر در آنجا می ماند، قطعا منفجر میشد.
از دلتنگی….از خشم…از درماندگی…حتی از بغض.
او همان آذرخش مغرور و بی تفاوت بود!؟
چرا آنقدر پریشان شد!؟
چرا تا این حد داغان شد!؟
از نبو ِد مهرو!؟
همان دختری که روزگاری بارها دلش را شکاند!؟
چوب خدا بود یا کارما؟؟
هر چه که بود، نتیجه کارهایش را دید…نتیجه بی رحمی
هایش را دید.
هیچ عم ِل ما در این دنیا بی نتیجه نخواهد ماند!!
درون خودرو نشست و بی توجه به ساعت که حوالی
صبح را نشان می داد، از خانه خارج شد.
در خیابان ها رانندگی کرد و با خود زمزمه کرد:
_خدا لعنتم کنه. کاش اونقدر دلش رو نمی
نشسته رو دلم
ِغ
شکوندم…کاش سنگینی دا و روی دوش
مهرو نمی ذاشتم…کاش زن خودم رو واسطه عذاب دادن
اطرافیانش نمی کردم. خودم کردم که لعنت بر خودم
باد…
سر درد امانش را بریده بود و چشمانش می سوختند.
چند شبی ست که به خاطر اتفاقات پیش آمده خواب کافی
نداشت.
تا صبح در خیابان ها بود و سپس به گالری رفت.
از فرشاد تقاضای یک لیوان نسکافه داشت.
وارد اتاقش شد و روی مبل دراز کشید.
ساعدش را بر چشمان پر دردش فشرد و چقدر خسته
بود…
فرشاد وارد اتاق شد و نسکافه را روی میز گذاشت:
_بفرمایید آقا.
آذرخش لب هایش را با زبان تر کرد:
_ممنون…فرشاد!؟
_جانم آقا.
_رفیقت بود که برام مشروب میاورد…
فرشاد به آذرخشی که چشمانش را با ساعد پوشانده بود،
خیره شد:
_مهرداد رو میگین؟؟
_آره…هنوزم ساقیه!؟
_بله…فک کنم.
_بگو برام چند بطری ویسکی اصل بیاره…هر چه
زودتر بهتر.
فرشاد مردد پرسید:
_شما که خیلی وقت بود دیگه نمی خوردین!!
_الان لازم دارم.
_چشم. امر دیگه ای ندارین!؟
_نه.
فرشاد که بیرون رفت، روی مبل نشست و موهایش را
چنگ زد.
نباید مشروب خوردن را از سر می گرفت اما محبور
بود…
پیشبینی اش این بود که از امروز به بعد همه چی ِز
زندگی اش سخت تر خواهد شد.
اگر سر خود را با مشروب گرم نمی کرد، عمرا نمی
توانست شب هایش را بدون مهرو صبح کند…
ِج
به هر حال، علا واقعه پیش از وقوع باید کرد…
از آن گذشته، امیدی برای ادامهی زندگی نداشت.
اکنون در این وضعیت بل بشو، دیگر دلیلی نداشت
داروهای کبدش را بخورد و رژیم اش را حفظ کند..
اکنون آذرخش نا امید تر از هر زمان دیگری بود.
حال امروزش شبیه به زمانی بود که آرش مهربانش را
برای همیشه از دست داد…
چقدر بد آورده بود.
چقدر درد و محنت و نا امیدی…
لعنت به این روزگار که هیچگاه روی خوشش را به
آذرخش نشان نداد…
عصر بود که دوس ِت فرشاد چند بطری مشروب برایش
آورد.
همه را پشت خودرویش جاساز کرد و یک بطری به
دفترش برد.
هیچ میل و رغبتی برای رفتن به خانه اش نداشت.
تاکنون قطعا مهرویش از آنجا رفته بود…
لیوان ویسکی را یک سر نوشید و لعنت به این مزه…
پلک بست و به پشتی مبل تکیه زد.
لیوان دیگری نوشید و لب زد:
_خدا میبینی منو!؟ حواست هست به زندگیم دیگه؟!
الحق و الانصاف این همه درد از بچگی تا الان برای
من زیاده…آخ که حس می کنم خیلی وقته منو از لیست
بنده هات خط زدی.
آب دهانش را فرو داد و چشمانش را با نوک انگشت
فشرد.
موبایلش را برداشت تا حداقل حواسش پرت شود.
تمام تلاشش را کرد تا وارد گالری نشود و یک به یک
عکس های مهرو را نبیند.
اما ظاهرا تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا
امروز آذرخش را به خاک سیاه بنشانند.
استوری کرشمه را باز کرد و دل سپرد به نوای زیبای
خوانندهی هم تبار اش.
دقایقی بعد، نمی دانست بار چندم بود که آن استوری
لعنتی را می دید…
و هر بار با تک تک جملات خواننده، در خاطرات گم
میشد و مشروب سر می کشید.
بدت خوب نشد
ِل
“بَس که بَدی دیدی اَ ُزم، حا
مو آشوب نشد…”
ِل
به صد َزبون ُگدی ولی، د
(بس که از من بدی دیدی، حال بدت خوب نشد
با صد زبان گفتی ولی، دل من آشوب نشد)
چقدر با مهرویش بد تا کرده بود…
چقدر دلش را شکاند و بی دلیل آزارش داد.
بدی هایش را جبران کرده بود!؟
نمی دانست….
“مو دردته پس می َزدوم، عی ِن خیالم نبود
صدای ناله ِکردنات، تو پَ ِر شالُم نبود…”
(من دردت رو نادیده می گرفتم و عین خیالم نبود
صدای گریه های تو، برام هیچ اهمیتی نداشت)
چهره معصوم و پر از اشک مهرو در آن شبی که برای
ملاقات مادرش به بیمارستان رفته بود و آذرخش مچ اش
را گرفت، در ذهن مرد تداعی شد.
گلویش به هم چسبید و حس خفگی امانش را برید.
“حالا مثل روز روشنه، ستاره نی ُدم به ُشوات
ما ِه مونی، ما ِه مونی… ِدینُم به نات… ِدینُم به نات”
(حالا مثل روز روشن شده، در شب های تو ستاره نیستم
اما تو ما ِه من هستی، ما ِه من؛ آه و نفرین به تو که از این
موضوع بی خبری…)
مهرویش… َم ِه ُشوگا َرش…ما ِه شب های تیره و تار
مرد
ِی
اش…آذرخش را رها کرده بود و آسمان شب زندگ
جوان در سیاهی مطلق فرو رفت.
لعنت به این روزگار…
مونِه زار
ِل
بی کسی، بِنیَر به حا
ِن
“ای آسمو
تن ِگ مو ببار…”
ِل
اَو ِر سیانِه بِ ِدرار، سی د
بی کس ها، حال زار من رو نگاه کن
ِن
(ای آسما
با ابرهای سیاهت بیا و برای دل تنگ من ببار)…
موبایلش را به گوشه ای پرت کرد و لیوان مشروب را
یک نفس نوشید.
معده اش می سوخت و رمقی در تنش نبود.
شب هنگام بلاخره تسلیم شد تا به خانه برگردد.
تا کی فرار می کرد!؟
باید در جلد قوی و سختش فرو می رفت.
باید به زندگی جدیدش عادت می کرد.
خودرویش را در حیاط پارک کرد و بی تعادل گام
برداشت.
ضعف داشت و این ها همه از آثار مشروب خوردن
بودند.
دلش می خواست همچون سابق اکنون چراغ منزلش
روشن باشد و بوی مست کنندهی غذا در آن بپیچد.
دستگیره در را پایین داد و وارد شد.
گامی جلو نرفته بود که متعجب و حیران بر جایش
ایستاد.
دم بلندی گرفت و نکند مشروب اثر کرده بود که توهم
می زد!؟
پوزخندی زد…
مستی و گرسنگی بیش از حد به مغزش فشار آورده
بودند که بوی قرمه سبزی را زیر شامه اش حس می
کرد.
در را بست و نگاهش به لامپ ها و لوستر روشن افتاد.
ابروانش را به هم پیوند داد و یاد نداشت هنگام رفتن،
چراغی روشن کرده باشد.
ناگهان با شنیدن صدایی آشنا، سرش به شدت سوی
آشپزخانه چرخید.
_س…سلام.
نفس آذرخش بند آمد.
این زن، مهرو بود…یا….یا توهم می زد!؟