خانم های جوان و میان سالی که در رستوران کار می کردند، همزمان با کار کردن مشغول بحث و غیبت نیز بودند.
کاری که مهرو هیچ وقت علاقه ای به آن نداشت….به نظرش بیخود ترین کار دنیا حرف زدن دربارهی مسائل و اتفاقات شخصیِ زندگی دیگران بود.
حلیمه خانم رو به عسل که تقریبا هم سن و سالِ مهرو بود، با حالت لودگی گفت:
_دیروز عشقت اومد اینجا.
عسل در ابتدا متعجب شد و سپس با ذوق زدگی پرسید:
_رازمیک؟!
حلیمه جواب داد:
_آره…پسرِ خانم تارخ آمده بود یه سری به رستوران و مادرش بزنه.
عسل با ذوق و شوق قربان صدقه رازمیک می رفت.
مهرو شانه ای بالا انداخت و لبهایش را آویزان کرد.
هیچ وقت درک نکرده بود عسل چگونه اینقدر عاشق رازمیک شده است!!
در صورتی که حتی یک بار با او هم صحبتی نداشته و یا حتی رازمیک او را نمی شناخت…اما او آنقدر شیفته اش شده بود.
البته مهرو خوب میدانست که همکارش، شیفتهی تیپ، چهره و داراییِ رازمیک شده است.
سرش را تکان داد و نچی کرد….در دلش خود را سرزنش کرد…به او چه ارتباطی داشت که چرا عسل عاشق رازمیک شده است!؟
حلیمه که سکوت مهرو را دید، پرسید:
_کجا بودی دیروز؟!
_حالم خوب نبود…یه تصادف کوچیک داشتم نتونستم بیام.
ابرویی بالا پراند:
_شنیدی رازمیک دیروز اومد رستوران؟!
_شنیدم.
_خب چرا تو بحث شرکت نمی کنی!؟ نکنه توئم عاشق رازمیکی!؟
مهرو اخم کرد…این بار هم مثل بارهای قبل، مراعات سنش را می کرد:
_نه عاشقش نیستم…علاقه ای هم به بحثتون ندارم.
عسل پوزخندی زد و رو به حلیمه گفت:
_نه بابا اینو چه به عاشقی!؟ عاشق شدن مال شجاع هاست…این ترسوها رو مامان باباشون براشون همسر انتخاب می کنن.
مهرو سکوت کرد…طبق معمول همیشه اش!!
او متنفر بود از بحث کردن…و یا بهتر است بگویم آنقدر اعتماد به نفس نداشت که بحث یا جدل کند.
اکثر اوقات سکوت کردن را ترجیح می داد به بحث هایی که بی فایده و بی انتها بودند.
عباسی به عسل تشر زد و از آنها خواست ساکت شوند و کارشان را درست انجام دهند.
نزدیک غروب بود که با خستگی به خانه برگشت.
جان در تنش نمانده بود و پاهایش را بی حال روی زمین می کشید.
هنوز به خاطر تصادف دیروز، درد را در نقطه به نقطهی اندام ظریفش حس می کرد.
مقابل در خانه پدرش را دید که با جوان خوشتیپی صحبت می کرد.
نگاهی روانهی مرد جوان کرد و پس از سلام کوتاهی وارد خانه شد.
حین عبور از حیاط، صدایشان توجه اش را جلب کرد.
مرد جوان_خب پس من برم دیگه…پول این سوغاتی مون رو هم می زنم به حساب قبلیت.
بابک_دمت گرم آقا شروین.
شروین_راستی این دخترت بود!؟
بابک_آره.
شروین_نگفته بودی بچه داری!!
بابک که انگار خمار بود و لَه لَه میزد برای استعمال موادی که شروین برایش آورد، عصبی گفت:
_اَه…چه فرقی میکنه پسر!؟ حالا مگه مسئلهی مهمیه که من بچه دارم یا ندارم!؟
شروین_خب حالا…چرا ترش میکنی!؟
بابک که خداحافظی کرد، مهرو داخل خانه جَست و وارد اتاقش شد.
پس از تعویض لباس هایش به آشپزخانه رفت تا کمک افسون شام آماده کند.
برخلاف دیگر همکارانش که پس از تایم کاری مقداری از غذای رستوران را به خانه می بردند، او زیاد رغبتی به آوردن غذا از رستوران نداشت.
مهرو پس از خوردن شام به اتاقش رفت و با موبایلش مشغول شد.
خانه در سکوت کامل بود و هرکسی سرش به کار خودش گرم بود…انگار افسون، بابک و مهرو عادت کرده بودند به اینکه هیچگاه یک خانواده معمولی و خوشبخت نباشند.
از آنهایی که پس از شام دور یکدیگر می نشستند…چایی می خوردند…گپ می زدند…و از همه مهم تر….خوشحال بودند.
****
چند روزی از آن تصادف می گذشت و حال مهرو اکنون خوبِ خوب شده بود.
قصد داشت از خانه به رستوران برود که متوجهی خودرو همان مرد جوانی شد که با بابک صحبت می کرد….شروین!!
با دیدن مهرو، شیشه را پایین داد و صدایش زد:
_خانوم!؟
مهرو ناخودآگاه اخم کرد و ایستاد:
_بله!؟ با منین!؟
_با خودتم…مگه دختر بابک نیستی!؟
_خودمم.
شروین سری تکان داد:
_جایی میری!؟ سوار شو برسونمت.
_ممنون خودم میرم.
راهش را کج کرد که شروین سرش را از شیشه بیرون آورد:
_با تو بودما!! بیا سوار شو…کارت دارم جیگر.
مهرو ترسید و رنگ از رخسارش پرید…او هم یک دختر بود…همانند دختران دیگری که در این مواقع احساس خطر می کردند.
بدون اینکه برگردد شروع به دویدن کرد و وارد خیابان شد.
هر از گاهی بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد.
خدا را شکر شروین بیخیالش شد و دنبالش نیافتاد.
قبل از ورودش به آشپزخانهی رستوران متوجه رازمیک شد که دورتر کنار یکی از گارسون ها ایستاده بود و لباس فرم به تن داشت.
متعجب شد اما نشان نداد و پس از پوشیدن لباس فرم که از ملزومات آشپزخانه بود، مشغول کار در بخش آماده سازیِ غذا برای سروِ مشتری شد.
کارش که سبک تر شد، برای لحظه ای روی یکی از صندلی ها نشست و کش و قوسی به تنش داد.
عباسی در آشپزخانه به دنبال شخصی می گشت که سرش خلوت باشد و بتواند به جای دو نفر از گارسون ها که امروز نیامده بودند، کار کند.
ناگهان با دیدن مهرو که روی صندلی نشسته بود ابرویی بالا پراند و صدایش زد:
_مهرو!؟
دخترک پلک باز کرد و هراسان ایستاد…می ترسید عباسی دوباره دعوایش کند.
_بله آقای عباسی.
_دنبالم بیا.
لرزان گام برداشت و همزمان به سخنان عباسی گوش داد:
_علیرضا و مهدی رو که میشناسی…همون گارسونایی که پسر عمو بودن.
_بله میشناسم.
_خب…امروز بخاطر فوت پدربزرگشون نتونستن بیان سرکار….خانم تارخ به پسرش گفته بیاد…خودش هم هست اما بازم کمبود نیرو داریم.
_چه کمکی از دست من بر میاد آقای عباسی!؟
عباسی از آشپزخانه بیرون رفت و ادامه داد:
_خانوم گفت به یکی از بچه های آشپزخونه بگم بیان کمک….منم تو رو صدا زدم چون با جُربزه تر از اون خاله زنکهایی….برو پیش بچه ها…دیگه خودت میدونی باید چیکار کنی چون قبلا چند باری کمکِ گارسون ها بودی.
مهرو آب دهانش را فرو داد و عرق کف دستش را با لباسش خشک کرد:
_بله آقا میدونم.
_خوبه…راستی…اگه انعامی چیزی هم دست گیرت شد همش مال خودته…نوش جونت.
سری تکان داد و سمت خانم تارخ رفت…عباسی نیز به آشپزخانه برگشت.
خانم تارخ با دیدن مهرو سمتش آمد:
_آقای عباسی گفت بهت که چی کار کنی!؟
_بله خانوم…قبلا چند بار به بچه ها کمک کردم…میدونم.
_خوبه دخترم…اگر سوالی…کاری داشتی از رازمیک یا بقیه گارسون ها بپرس.
_چشم.
تارخ ضربه ای به شانهی مهرو زد و لبخندی به رویش پاشید.
از بخش آماده سازیِ غذا چرخی حاویِ انواع غذا های مختلف بیرون آمد.
آقای جعفری که گارسون با تجربه ای بود، از مهرو خواست سفارش را ببرد.
دخترک سری تکان داد و چرخ را به سمت مکانِ کد گذاری مورد نظر که مربوط به قسمت بیرونی و حیاط زیبای رستوران بود، کشاند.
به میز مورد نظر رسید.
چهار پسر جوان دور میز نشسته بودند و گپ می زدند.
مهرو زیرلبی سلام کرد و این بار سکوت برقرار شد.
آرش سر چرخاند و به دخترک ریزه میزه و زیبایی که کنارش ایستاده بود، خیره شد.
مهرو ظرف های غذا را یکی یکی از روی چرخ به میز انتقال میداد و سعی می کرد به هیچ کدام از آن پسران خوشتیپ نگاه نکند.
مهرداد که از دوستان آرش بود، سوتی زد و با کنایه گفت:
_انتظار داشتم یه مرد سبیل کلفت سفارشامونو بیاره…نه یه حوریِ بهشتی!!
همه خندیدند و دخترک اخم روی پیشانی اش نشست…همه خندیدند به جز آرش!!
تلاش کرد بی تفاوت باشد و دستپاچگی اش را نشان ندهد.
پرهام_بچه ها یادتون باشه از این به بعد بیایم اینجا…آدم گارسونای اینجا رو میبینه اشتهاش باز میشه.
مهرو باز هم اهمیت نداد…آرش که لرزش دست دخترک را دید رو به مهرداد و دیگر دوستانش آهسته غرید:
_کافیه…ببندید دهنتونو!!
ساکت شدند و این بار مهرو سر بلند کرد و او را دید.
چقدر چهره اش آشنا به نظر می آمد.
برای لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد.
آرش نمی دانست چه مرگش شده بود که قادر نبود از چهرهی زیبای دختر دل بکند.
مهرو سر پایین انداخت:
_سفارش دیگه ای ندارید!؟
آرش به خودش آمد و سر چرخاند:
_نه…ممنون از لطفتون.
پرهام_ببخشید خانوم…اینجا بخوایم یه دلبر ناب مثل خودتون سفارش بدیم که بیاد بشینه ور دلمون و دلبری کنه، چقدر درمیاد حدودا!؟
آرش از وقاحت دوستانش متعجب و شرمگین شد.
مهرو که بیش از این نمی توانست حرف ها و رفتارهای آزار دهنده شان را تحمل کند، اخم آلود چرخ را کشید و عقب گرد کرد.