از جا بلند شدم مقابل اینه ایستادم
چقدر پوست کلفت شده بودم دیگه از تنهایی نمیترسیم
شاید عادت کرده بودم به این اتفاقا
با این فکر اشک تو چشم هام جمع شد
تهمینه: اروم باش، گریه نکن
بغضم و همراه با اب دهنم قورت دادم و با کف دست اشک هام و پاک کردم
تهمینه: اروم باش، نکنه صدای گریه ات و بشنوه، همه چی درست میشه، اره نوبت تو هم میرسه
لب هام و روی هم فشوردم و صدام و تو گلوم و خفه کردم
گریه ام اوج گرفت روی زمین نشستم و دو دستم و روی دهنم گزاشتم اشک هام یکی یکی از هم صبغت میگرفتن نفس کم داشتم ولی نمیخواستم صدای گریه ام بلند بشه
همونجا بود که صدای در اومد و یکی وارد اتاق شد
صورتم و برگردونم و سریع اشک هام و پاک کردم
بابا مقابلم نشست و دست هام و گرفت کل صورتم و از نظر گزروند و گفت: بازم اون اذیتت کرد؟
حق حقم و کنترل کردم و به زمین خیره شدم
بابا: گریه نکن با محمد صحبت میکنم همین فردا میفرستمت پیشش که همه چیو درست کنه
سکوت کرد قصد حرف زدن نداشتم با اتفاقات امشب اصلا نمیدونستم اصلا به حرفش گوش دادن درسته یا نه
بابا: یدونه دخترم داره جلو چشام ذره ذره اب میشه و من… اگه بدونی چه حالی دارم
بازم سکوت و ترحیح دادم بابا از جا بلند شد و از اتاق خارج شد
بعد از چند دقیقه دوباره وارد اتاق شد و پشت سرش محمد
محمد با کنجکاوی نگاهم میکرد
محمد: جانم حاج اقا کارم داشتید
بابا: محمد جان پسرم همین فردا دست به کار شو دخترم و اول به خدا بعد به تو میسپارم هر کار میتونی بکن
…..