ده دقیقه ای میشد که بابا و محمد با هم صحبت میکردن و من غرق در افکار خودم منتظر سرنوشتی نا معلوم بودم
بلاخره صحبت های بابا با محمد تموم شد به من نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که از ماشین پیاده شم
از ماشین پیاده شدم و اروم به سمتشون رفتم
دسته ی کیفم و تو دو تا دستم مچاله کرده بودم و سر به زیر مقابل جفتشون ایستادم
سنگینی نگاه جفتشون و حس میکردم بابا با نگرانی گفت
بابا: تهمینه مواظب خودت باش، به حرف محمد هم گوش بده هر چی گفت بگو چشم
همینطور که سرم پایین بود سرم و به نشونه ی چشم تکون دادم
بابا به سمتم اومد و با دو دست صورتم و قاب گرفت و بوسه ای رو پیشونیم نشوند
بابا: دخترم خیلی مواظب خودت باش
تهمینه: چشم بابا
سرم و بلند کردم و به چشم های بابا نگاه کردم حلقه های اشک گوله گوله از چشم هام بارید
بابا با انگشت های شستش اشک هام و پاک کرد و منو به سمت ماشین محمد هول داد
قدمی به سمت عقب برداشتم و همینطور که اشک هام و پاک میکردم گفتم
تهمینه: مواظب خودتون باشید دلم براتون تنگ میشه
دیگه منتظر جواب بابا نموندم و سریع خودم و به ماشین محمد رسوندم
رو صندلی کنار راننده نشستم و کف دست هام و مقابل صورتم گرفتم و از ته دل گریه کردم
متوجه ی بیرون از ماشین نبودم دلم نمیخواست دوباره صورت بابا رو ببینم میترسیم از تصمیمم پشیمون بشم
بلاخره در سمت راننده باز شد و محمد سوار ماشین شد
بوقی برای بابا زد و گاز و گرفت
از اینه بغل به بابا که خیره به ماشین مونده بود نگاه کردم این صحنه دردناک ترین صحنه ی توی عمرم بود
{بغض بی رحمانه گلویم را میفشود…}
بغضه توی گلوم بی رحم تر از این بود که غرورم و جلوی محمد حفظ کنه
ناخوداگاه اشک هام سرازیر شد و راه گلوم باز شد و گریه های بی صدام تبدیل به زجه شد…..
………