رمان اوج لذت پارت 165

4.1
(571)

 

_باشه آرومم فقط بخاطر تو ، باز کن بریم
بیرون..
نگاه مشکوکی به صورتش انداختم که خنده ای
کرد
_نترس دروغ نمیگم آرومم بریم ، بقیه الان دنبال
ما میگرده..
کمی ازم فاصله گرفت خنده ای کرد
_البته اگر نخوای بری هم درک میکنم و با کمال
میل قبول میکنم اینجا بمونیم دوتایی…
بعد دستشو پایین برد و سگک کمربندش برد.
با شیطونی نگاهم کرد و خواست بازش بکنه که
دستم روش گذاشتم
_نکن دیوونه شدی ، نمیخوام!

بعدم سریع قبل درو باز کردم بیرون پریدم.
صدای قهقهه ای رو پشتم میشنیدم.
زودتر وارد سالن شدم و نگاهی توی جمع انداختم.
دیگه وقت شام خوردن بود و با خاله به مامان
کمک کردم میز شام بچینن اما تمام حواسم توی
سالن بود که یه وقت حامد نره سروقت
امیرسام….
بعد از صرف کردن شام کمی دیگه نشستن و بعد
عزم رفتن کردن.
آخرین نفر خاله اینا رفتن و بعد از بستن در نفس
راحتی کشیدم.
_حامد تو نمیخوای بری؟
مامان بود که این سوالو از حامد میپرسید.

احتمال میدادم بگه دیگه امشب که محرم شدیم اینجا
میمونه…
حامد از روی کاناپه بلند شد و بعد از برداشتن
کوشی و سوئیچ ماشینش گفت
_نه ، باید برم بیمارستان امشب!
کاش میموند دوست داشتم امشب بودنش رو حس
کنم.
حرفی نزدم و برای بدرقش رفتم.
کفشاش رو پوشید و بعد رو به بابا گفت
_میخوام فردا پروارو ببرم بیرون شام میشه؟
بابا نگاهی به من انداخت که سرم زود پایین
انداختم
_دیگه خودتون میدونید از من نپرس…فقط از
حدتون نگذرید.

حد؟ منظورش کدوم حد بود؟ ما همه حد و مرز
هارو رد کرده بودیم!
پدر جان من حامله بودم.
حامد چشمی گفت و بعد از خدافظی کوتاهی خونه
رو ترککرد.
با خستگی عجیبی که روم بود به مامان کمک
کردم و خونه رو مرتب کردیم.
_پروا ظرفارو میتونی بشوری؟

#پارت_622
اصلا نا نداشتم و خیلی خسته بودم.

اگر یکم دیگه سرپا میموندم حتما از حال میرفتم.
_مامان میشه فردا صبح پاشم بشورم خیلی خسته
ام!
مامان سری تکون داد لب زد
_باشه اشکالی نداره یا خودم میشورم یا صبح تو
بشور..
باشه ای گفتم خواستم به اتاقم برم که احساس کردم
باید در یخچال باز بکنم و چیزی بخورم.
زود طرف یخچال رفتم بازش کردم.
نگاهی داخلش انداختم و با دیدن شیرینی خامه ای
هایی که حامد گرفته بود ذوق زده بیرون کشیدم
جعبه رو.
روی اپن گذاشتم و مشغول خوردن شدم.

وقتی میخواستم سومی رو شروع بکنم مامان یهو
از دستم قاپید..
_پروا چیکار داری میکنی؟ میخوای خودکشی
بکنی؟ میدونی چقدر خامه اینا زیاده نصفه شب
حالت بد میشه.
ولی من دلم میخواست بازم بخورم.
احساس میکردم اگر اونو نخورم امکان داره
دیوونه بشم و بزنم زیر گریه..
_مامان تروخدا یدونه دیگه ، خیلی خوشمزس..
مامان بی اهمیت به حرفم شیرینی داخل جعبه
برگردوند و اونو دوباره توی یخچال گذاشت
_پروا جدیدا خیلی زیاد میخوری ، یکم رعایت کن
داری چاق میشی صورتت تپل شده…
با حالی زار لب زدم

_مامان تو قبلا هی میگفتی غذا بخور و نمیدونم
هی میگفتی کم میخوری و میخواستی منو ببری
دکتر حالا که دارم درست میخورم میگی نخور!
مامان اخمی کرد و لب زد
_خب یه حد وسط بزار یعنی چی یا خیلی کم
میخوری یا خیلی زیاد ، اینجوری ادامه بدی
میترکی بعدم تو که خودت میدونی حامد از
دخترای تپل خوشش نمیاد…
توی فکر رفتم و لبام از هم بسته شد.
حامد از دخترای تپل خوشش نمیاد؟ نمیدونستم اما
یعنی…ممکن بود بخاطر اینکه داشتم چاق میشدم
ازم زده بشه؟
احساساتم این چندوقته واقعا خیلی جریحه دار شده
بود.

با هر حرفی گریم میگرفت.
از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم رفتم.
لباسام در آوردم و نگاهی به بدن برهنم کردم.
اندامم هنوزم روی فرم و خوب بود و فقط کمی
شکمم جلو اومده بود اما زیاد نبود و بیشتر از
قوسش میشد فهمید حامله ام!
سریع از آینه دور شدم بعد از پاک کردن آرایشم
پیرهن خوابم تنم کردم روی تخت نشستم.
گوشیم برداشتم و نگاهی به صفحش انداختم.
تو یه تصمیم آنی به صفحه چت با حامد رفتم
نوشتم
«حامد من اگر تپل بشم بازم منو دوست داری؟»

 

#پارت_623
چند دقیقه گذشت اما جوابی نیومد.
گفته بود میره بینارستان حتما سرش شلوغه..
گوشی کنار گذاشتم سعی کردم بخوابم اما همون
لحظه صدای ویبره گوشیم شنیدم.
خیلی زود تماس وصل کردم توی جام نشستم
_حامد…
_این از کجا در اومد جوجه؟
میدونستم منظورش سوالی بود که پرسیدم.
دستم کنار لبم گذاشتم
_جواب بده

خنده ای کرد و گفت
_اول بگو یهو چرا پرسیدی تا جواب بدم.
پوفی کشیدم و جواب دادم
_مامان گفت از دخترای تپل خوشت نمیاد و منم
که الان حامله ام همینجوری دارن چاق میشم.
با تموم شدن جملم قهقهه ای زد که اخمام توی هم
رفت.
توی بیمارستان بود و اینجوری میخندید؟
_حامد مکه بیمارستان نیستی؟ چرا انقدر بلند
میخندی؟
_تازه رسیدم توی ماشینم هنوز نرفتم تو…
آهانی گفتم که بالاخره گفت

_پروا تو چاق ترین زن دنیام که بشی من بازم
عاشق خودت و اخلاق َگندتم عزیزم.
لبخندی روی لبام اومد اما نزاشتم بفهمه و با لحن
تهدید آمیزی لب زدم
_چی گفتی؟ اخلاق من گنده؟
میشنیدم که میخنده و میفهمیدم که خوشحاله..
حقم داشت امشب بهترین شب زندگی جفتمون بود.
_نه عزیزم من خودمو گفتم ، حرص نخور برای
پسرم خوب نیست.
آبروهام بالا رفت و زمزمه کردم
_پسرم؟ از کجا میدونی پسره؟
_من احساس میکنم عزیزم ، حالا شنبه از دوستم
وقت میگیرم بریم پیشش…

لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
دیگه باید قطع میکرد اما قبل از قطع کردن با لحن
شیطونی گفت
_پروا برای فردا شب خودتو آماده کنیا ، دلم برای
ناله هات تنگ شده..
بعد از تموم شدن حرفش توی گلو خندید و قطع
کرد.
داغ کردم و نفس عمیقی کشیدم.
رسما داشت بهم میگفت شام فردا بهونست و
قصدش چیز دیگه ایه…
با استرس عجیبی دوباره دراز کشیدم و سعی کردم
بخوابم.
دستم روی شکمم گذاشتم
_بابات فکر میکنه تو پسری…

این خیلی خوب بود ، این یعنی حامد بچمون رو
میخواست و بهش فکر میکرد.
همینم خوشحالم میکرد ، چون فکر میکردم شاید
راضی نباشه انقدر زود بچه دار بشیم.
اما خب خودمم فکر نمیکردم انقدر زود قراره
مادر یه بچه بشم درحالی که خودم هنوز بچه ام.
****

#پارت_624
_پروا به حامد بگو خیلی دیر نکنید ، نزارید
باباتون باز گیر بده…

چشمی گفتم و کفشم رو پام کردم.
قبل از خروج مامان مج دستم گرفت
_پروا ، حواستون باشه همونجور که بابات گفت
از حد و مرز هاتون رد نشید. میدونم دختر عاقلی
هستی اما بازم به عنوان یه مادر بهت یادآوری
کردم.
با حرفای مامان یه حس خجالت و شرمندگی توی
دلم نشست.
مامان میگفت من عاقلم اما نبودم ، ما خیلی وقت
پیش حد و مرز رد کردیم.
چشمی به مامان کفتم و بعد از بوسیدنش از خونه
بیرون زدم.
حامد جلوی در تو ماشین بود.
سوار شد سلام کردم.

طرفم چرخید و با دیدن من لبخند مردونه ای زد
_پروا تو قشنگترین دختری هستی که تو دنیا دیدم.
با شنیدن جملش قند تو دلم آب شد.
با لحن از خود راضی گفتم
_میدونم
خنده ای کرد و خم شد گونم بوسید.
با نگرانی به اطراف نگاه کردم
_وای حامد نکن میترسم بخدا یکی میبینه!
_خواست همون جمله ای که دیشب گفت تکرار
بکنه و بگه محرمیم اما زود گفتم
_حامد خودت دیدی که دیشب بابا گفت حدمونو
رعایت بکنیم مامانم همین الان بهم گفت…

حامد دستشو طرف فرمون برد و ماشین روشن
کرد.
_عزیزم اونا نمیدونن ما چجور رابطه ای داریم
اونا نمیدونم ما زنو شوهر عقدی هستیم فکر میکنن
یه صیغس که ممکنه تموم بشه و از هم جدا
بشیم…اونا نمیدونن تو چندبار پاهاتو برای من بالا
دادی اونا نمیدونن…
قبل اینکه بیشتر ادامه بده دستم روی دهنش گذاشتم
_خیلی خب خیلی خب قانع شدم تمومش کن!
با رضایت سری تکون داد و مشغول رانندگی شد.
_کجا داریم میریم؟
شونه ای بالا انداخت لب زد
_خونمون!
_یعنی چی؟ منو از خونه در آوردی که ببری
خونه قرار بود بریم شام بخوریم.

دستشو روی رون پام گذاشت
_مگه گفتم قرار نیست شام بخوریم؟ توی خونه
میخوریم.
دیگه حرفی نزدم چون تغییری توی تصمیمش
نمیکرد.
بعد بیست دقیقه بالاخره رسیدیم.
وارد خونه شدم و مانتوم از تنم در آوردم و گشتی
توی خونه زدم.
دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود.
حامد بوسه ای روی گونم زد و اشاره کرد بشینم.
بعد خودشم کنارم نشست
_خب قراره چیکار بکنیم؟ غذا سفارش نمیدی؟

 

#پارت_625
حامد منو توی آغوش کشید و لب زد
_سفارش دادم جوجه بزودی میرسه..
اوکی گفتم و به اطرافم نگاه میکردم.
_پروا امروز یه دکتر جدید اومد بیمارستانمون
شنیدم خیلی دکتر خفنیه…البته مشخص بود خیلیم
جذاب بود.
نگاهم بهش دوختم و با خونسردی گفتم
_خوبه ، اسمش چیه؟
کمی فکر کرد
_هدیه مولایی..

اخمام درهم شد
_زنه؟ چندسالشه؟
شونه ای بالا انداخت
_گفت ۲۷ولی انقدر جوون و خوشگل بود که
اصلا نمیخورد بهش..
دستام مشت شد و ضربه ای به کتفش زدم
_تو حواست هست داری چی میگی؟ جلوی من
داری از یه خانم ایکبیری دیگه تعریف میکنی؟
اصلا تو چرا سنشو پرسیدی ازش؟
حامد متعجب خودشو عقب کشید
_همکاریم دیگه حرف میزنیم بعدم چیزی نگفتم که
میزنی.
با حرص از جام بلند شدم و شروع کردم مشت
زدن به جای جای بدنش

_که خوشگل و جوون بود اره؟ جذاب بود؟ خب
برو بگیرش چرا نشستی اینجا؟ حامد بخدا
میکشمت…
همینجوری داشتم میزدم که تو یه حرکت دستامو
گرفت و منو روی پاش نشوند.
انقدر محکم گرفته بود که نمیتونستم تکون بدم.
_حامد ولم میخوام حسابتو برسم..
سرشو جلو آورد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
داشتم نفس نفس میزدم و خیره نگاهش میکردم
_پروا وقتی حسود میشی سکسی تر میشی!
بعد لباشو روی لبام گذاشت عین وحشیا به
جونشون افتاد…
میخواستم فاصله بگیرم اما دستامو ول کرد و
دستشو پشن کردنم کذاشت اجازه نداد.

جوری لبامو میخورد که دیگه نتونستم مقاومت
بکنم و منم همراهی کردم.
دستمو توی موهاش حرکت میدادم و بعضی اوقات
میکشیدم.
صدای ملچ ملوچمون فضای خونه رو پر کرده
بود.
نفس کم آوردیم و کمی ازم فاصله گرفت
_واقعا باور کردی من به زن دیگه ای به جز تو
بگم جذاب؟
همونجور که خمار نگاهش میکردم لب زدم
_چشماتو از کاسه در میارم به کسی بجز من نگاه
کنی…
باشه ای گفت و دوباره شروع کرد به بوسیدنم.
دستش روی بدنم حرکت کرد و بین پام رسید.

دستشو آروم از توی شلوار و شرتم رد انگشتش
رو روی نقطه حساسم گذاشت.
_حامد…
قبل اینکه حرفی بزنم دستش رو شروع به حرکت
داد.
گاز از لبام گرفت و منو بیشتر از قبل خمار کرد.
یکماه و خورده ای بود که رابطه ای نداشتیم و
خب مشخص بود انقدر داغ میشدیم…

#پارت_626
سرمو زیر گردنش بردم و بوسه های آروم روی
رگای گردنش زدم.

حرکت دستش کند شده بود.
دستم توی موهاش حرکت میدادم.
با نوک زبونم از زیر چونه تا سینش روی لیس
زدم.
خیلی خوب حس میکردم که حالش داره عوض
میشه.
_پروا هربار بیشتر از قبل تحریک میشم برای
کر*دنت…
سرمو عقب آوردم و خنده ای با ناز کردم.
دستمو سمت دکمه های پیرهنش بردم دونه دونه
باز کردم.
وقتی کامل باز شدم پیرهن کنار زدم و دستای داغم
رو روی سیکس پکای سک*سیش کشیدم.
خم شدم و بوسه های خیسی روی بدنش مینشوندم.

سرمو بالا آوردم و بوسه ای روی لبای درشتش
نشوندم.
دستم طرف تیشرتم رفت و از تنم بیرون کشیدم
روی زمین پرت کردم.
_حامد بدنمو لمس کن…
نگاهشو به چشمام دوخت و دستای مردونه و
درشتش روی کمرم گذاشت.
آروم آروم تنم نوازش میکرد.
_پروا من طاقت ندارم..
لبامو به لباش نزدیک کردم اما نبوسیدمش
_اما من یه رابطه رمانتیک میخوام..
خنده ای مستانه کرد و دستشو جلو آورد و سینه
هام فشار داد

_آخ
دستشو پشت برد تا گیره لباس زیر باز بکنه اما
پیداش نکرد.
لبمو گاز گرفتم و خودم از گیره جلو لباس زیرم
باز کردم.
_این دفعه از جلو باز میشه…
حالا سینه هام دقیقا روبه روی صورتش بود.
سرشو جلو آورد و سینمو توی دهنش کشید و
گازی گرفت که موهاشو محکم کشیدم
_آییی حامد…درد داره یواش..
ازم فاصله گرفت به چشمام زل زد
_من رمانتیک نمیخوام ، زودتر گفته بودم یه
رابطه خشن میخوام.

بعد تو یه حرکت بلند شد و منو هم بلند کرد.
اما همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد.
عصبی نگاهش به طرف در انداخت
_لعنتی..
خواست منو پایین بزاره که اجازه ندادم دستامو
دورش پیچیدم
_ادامه بده..
پرسگرانه نگاهم کرد
_غذا؟
بوسه ای خیس و پر سرصدا به لباش زدم
_کی میخواد الان غذا بخوره؟ زودباش حامد…
انگار اونم موافق بود که حس حال رو بهم نزنیم.

بی اهمیت به صدای آیفون طرف اتاقش رفت و
درو محکم کوبید.
من روی تخت گذاشت خیمه زد روم…
_ حامد میشه بهم بگی دوستم داری؟
واقعا نیاز داشتم که بشنوم.
بشنوم تا بفهمم براش فرق دارم تا بفهمم دوستم
داره..

#پارت_627
یکی از سینه هامو توی مشتش گرفت و دیگری
بوسه ای زد

_ دوست دارم.
بالا اومد و زیر گردنم بوسید
_عاشقتم…
پایین اومد و شکمم رو بوسید
_دیوونتم…
پایین تر رفت و شلوار شورتم همزمان باهم پایین
کشید.
بوسه ای بالای بهشتم زد
_میمیرم برات جوجه…
با قرار گرفتن دستاش بین پام چشمام بسته شد و
ملافه رو چنگ زدم.
نقطه حساسم رو داشت میمالید و من غرق لذت
بودم که یهو دو انگشتش رو داخلم فرو کرد.
_آههه ، حامد..

خنده ای کرد و لب زد
_ اه و ناله کردنت بیشتر وحشی ترم میکنه..
حرکت دستشو تند کرد و شروع به عقب جلو
کردن انگشتاش کرد..
کمرم روی تخت میکوبیدم و هی تکون میخوردم.
حامد یهو جلوی پام نشست و دستاشو محکم روی
شکمم گذاشت مجبورم کرد ثابت بشم.
تا خواستم متوجه بشم میخواد چیکار بکنه زبون
داغش رو بین پام حس کردم.
آههه بلندی کشیدم و خواستم تکون بخورم که
دستاشو دور رونام حلقه کرد و منو ثابت نگه
داشت.

با زبونش خیلی حرفه بین پام لیس میزد و منو
دیوونه میکرد.
اون بین دستاش بیکار نموندن و سینه هامو چنگ
میزد.
داشتم به اوج میرسیدم و ناخودآگاه دستم توی
موهاش رفت و بیشتر به خودم فشار میدادم.
بعد چند لحظه لرزه ای به تنم افتاد و انگار از
پرتگاه پرت شد.

کمرمو محکم به تخت کوبیدم و ناله بلندی کردم.
دستامو از داخل موهاش بیرون کشیدم که سرشو
عقب کشید و بوسه ای روی بهشتم و رونام زد.
_یجوری دلم برای لرزیدنت تنگ شده بود که
حاضرم صدهابار تماشا کنم!
از جاش بلند شد و شلوارش رو از پاش در آورد.

دیدن مردونگی بلند شدش لبخندی روی لبم آورد.
دلتنگ بودم تا درون خودم حسش کنم…
حامد مچ پاهامو توی دستاش گرفت و روی شونه
هاش گذاشت.
سر مردونگیش رو هی روی بهشتم میکشید اما
داخل نمیبرد و داشت دیونم میکرد.
_حامد زودباش ، میخوام حست کنم!
خنده ای کرد و به کارش ادامه داد
_میخوام دیوونت کنم.
سرمو کج کردم و با لحن پر از عشوه ای گفتم
_دلت نمیاد..
حامد خودش رو بین پام تنظیم کرد و یواش یواش
خودش رو واردم کرد.

_آهه آهه حامد ، بزرگتر شده…نمیتونم…نه نه
درش بیار..
درد داشت امونم میبرید.
قبلا هم درد زیادی داشت اما حالا انگار اولین بار
بود.
خودش رو آروم آروم عقب جلو میکرد
_تنگ تر شدی جوجه!
حتی وسط سک*س هم بجای یه کلمه قشنگ
میگفت جوجه.
همونجور که داشت ضربه میزد دستشو روی نقطه
حساسم شروع به تکون دادن کرد.
حالا درد و لذت باهم قاطی شده بود.
ملافه تخت رو محکم چنگ میزدم تا دردم کم بشه
و لذت بیشتر…

 

#پارت_628
پاهامو باز کرد روی بدنم خیمه زد.
همونجوری هم کمر میزد.
دستامو پشت کمرش گذاشتم و با هر ضربه ناله ای
میکردم و ناخونم توی کمرش فرو میکردم.
_حامد تندتر ، زودباش..
صدای نفس نفس هاش رو کنار گوشم میشنیدم.
ضربانش تند شد و ناله های من بلند تر از قبل…
_آره خوبه آره…آه..آخ…زودباش زودباش..

با ضربه محکمی که زد تنم لرزید و جیغی از لذت
کشیدم.
چنگی به کمرش زدم و کمرم به تشک کوبیدم.
_نوبت منه جوجه…
دستمو روی سینش گذاشتم و مجبورش کردم روی
تخت دراز بکشه.
خودمم بلند شدم و زانو هامو دو طرف بدنش
گذاشتم.
دستی به مردونگیش کلفتش کشیدم و بین خودم
تنظیم کردم و یهو روش نشستم.
هربار موقع دخول درد شدید و لذت بخشی تحمل
میکردم.
دستمو روی سینه هاش گذاشتم و خودم رو بالا
پایین میکردم.

حامد به صورتم جمع شده ام زل زده بود و با
دستش سینمو فشار داد.
_خیلی داغی..
خنده ای کردم و دیگه خسته شده بودم که دستاشو
دور پهلوهام گذاشت و خودش منو بالا پایین کرد.
نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره به اوج رسید و
ناله مردونه ای کرد.
خم شدم و همونجوری که داخلم بود روی تنش
دراز کشیدم.
_عالی بود ، دلم برات تنگ شده بود.
روی تن هردومون عرق نشسته بود.
حامد نوازش وار دستش روی باسنم میکشید.
_حالا فهمیدی چقدر اشتباه میکردی با دوری از
من…

خنده ای کردم و حرفی نزدم.
چشمام بسته بود داشتم سعی میکردم دردم فراموش
بکنم اما حس کردم که حامد داخل باز خودش رو
درونم عقب جلو میکنه.
چرا اون هیچوقت با یه راند خسته نمیشد اما من
زود بیحال میشدم؟
حس میکردم که انگشتش رو هی داره دور سوراخ
پشتم تکون میده.
امکان نداشت اجازه بدم از پشت کاری بکنه.
همینجوری هم از جلو درد میکشیدم چه برسه
پشت…
حامد منو بلند کرد.
_پروا زودباش برگرد.
نگاه بی حالی بهش انداختم

_چیکار میخوای بکنی؟
بوسه ای به لبم زد
_من هنوز ازت سیر نشدم زودباش برگرد
مجبورا برگشتم و چهار دست و پا روی تخت
شدم.
قبل اینکه دستش به بدنم بخوره زود گفتم
_حامد ، از پشت نه نمیتونم تحمل بکنم درد دارم
اصلا..

#پارت_629
باشه آرومی گفت و ضربه ای به باسنم زد.

_اخ
دستش رو بین پام احساس میکردم و بدنم باز
داشت آماده راند بعدی میشد.
حامد سر آلتش رو بین پام تکون میداد و من آماده
بودم تا واردم بکنه اما…
با ورود ناگهانی سر مردونگیش داخل سوراخ پشتم
جیغ بلند کشیدم.
درد امونم برید و نفسم رفت.
خواستم بکشم بیرون و فرار بکنم اما دستاش محکم
دور پام حلقه شد و خودش رو کامل واردم کرد.
_حامد..اخ…درد دارم…تروخدا بکش
بیرون…حامد…نه

بی اهمیت به حرفام ضربه های آرومی داخلم میزد
و هربار از درد ناله میکردم.
چرا اهمیت نداد به حرفم؟ چرا نفهمید که درد
میکشم؟
بغضم گرفته بود و حس و حالم کامل رفته بود.
فقط داشتم درد میکشیدم.
سرعت ضربه هاش بیشتر شد و بالاخره بعد ده
دقیقه ناله کردن هردو ارضا شدیم.
خودش رو داخلم خالی کرد و بعد بیرون کشید.
روی تخت دراز کشید و نفس نفس میزد.
با ناراحتی خودمو جمع کردم و پشت بهش دراز
کشیدم.

زیاد نگذشت که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و
منو به بدن لختش چسبوند بوسه ای روی لاله
گوشم زد
_پروا امشب بهترین شب زندیگم بود ، خیلی
دوست دارم.
حرفی نزدم و بغضم رو قورت دادم.
دستش روی بدنم حرکت داد و سینه هام رو آروم
ماساژ میداد.
وقتی بی محلی های منو دید بالاخره فهمید که
ناراحتم.
_پروا ، عزیزم چرا پشتت کردی به من؟ حرف
بزن ببینم!
چشمام بستم و صورتم تو دستام قایم کردم که بلند
شد و روی تخت نشست.

_پروا چرا حرف نمیزنی؟ چیزی شد؟ ناراحت
شدی؟
باز هم سکوت کردم که دستامو گرفت و مجبورم
کرد روی تخت بشینم.
پشتم میسوخت و زیر دلم درد میکرد.
_ولم کن!
سرشو خم کرد و به صورت بغ کرده ام نگاه کرد.
شوکه شده بود.
_پروا چرا بغض کردی؟ کاری کردم که ناراحت
شدی؟
بالاخره طاقت نیاوردم و قطره اشکی از چشمم
افتاد.
_کاری نکردی؟

شونه ای بالا انداخت و لب زد
_نمیدونم نه ، کاری کردم؟
نگاهمو ازش گرفتم و اشکم رو پاک کردم
_حامد گفتم درد دارم ، گفتم نمیتونم تحمل کنم ولی
انقدر به فکر نیاز های خودتی انقدر زدی بالا که
نفهمیدی من هیچ لذتی نمیبرم و فقط دارم درد
میکشم!
زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم که متعجب شده
بود.
_پروا…تو لذت نمیبردی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_بهت گفتم از پشت نمیتونم ، نفهمیدی دارم از درد
میمیرم؟
دستی به صورتش کشید و عصبی لب زد

_خدا لعنتم کنه…من احمق…من فکر
کردم…پروا..
خدا نکنه ای زیر لب گفتم.
_پروا من فکر میکردم تو داری منو تحریک
میکنی من..نفهمیدم ما قبلا از پشت رابطه داشتیم
تو…درد نداشتی…
نباید گریه میکردم اما کنترل اشکام دست خودم
نبود و بیش از حد معمول ناراحت بودم.
_قبلا انقدر بزرگ نبود قبلا راحتر بود…حامد
میدونی چندوقته رابهظ نداشتیم معلومه که درد
میکشم!

#پارت_630

منو تو آغوش کشید و سرمو به سینه های برهنش
تکیه داد.
بوسه ای روی موهام زد و با دستاش بدن لختم
نوازش میکرد.
_پروا ببخشید…عزیزم عشقم قربونت برم تو که
میدونی من یه تار از موهای تو کم بشه دنیارو به
هم میریزم نفهمی کردم تو ببخش…
حرفی نزدم و اشکام رو پاک کردم.
روی شونم و گردنم بوسه های ریز میزد و سعی
داشت حالم خوب بکنه.
ازش فاصله گرفتم از روی تخت بلند شدم.
_کجا میری پروا؟
_میخوام برم خودم تمیز کنم بعدشم منو برسون
خونه!

با شنیدن حرفم انگار برق بهش وصل کرد.
خیلی زود دستمو گرفت و منو روی تخت نشوند
_اینجوری هیجا نمیبرمت…پروا بعد یکماه و
خورده ای بالاخره حست کردم بعد انتظار داری
همینجوری ناراحت ولت بکنم؟ بخدا اگر آشتی
نکنی همینجا دوباره جرت میدم!
جمله آخرش رو با شوخی گفت تا جو رو عوض
بکنه.
دستم روی شکمم گذاشتم
_حامد تو این بچه رو میخوای؟
انگار از اینکه یهو این سوال بی ربط پرسیده بودم
تعجب کرده بود
_پروا قبلاا گفتم که میخوامش…چرا دوباره
میپرسی؟

سرمو کج کردم و لب زدم
_حس خوبی ندارم ، احساس میکنم آماده نیستی
حس میکنم توی عمل انجام شده قرار گرفتی!
دستمو توی دستاش گرفت و بوسه ای زد
_آماده نیستم ولی خودمو آماده میکنم ، پروا من
پای کارایی که کردم وایمیستم حتی اگر تو عمل
انجام شده قرار بگیرم.
احساس میکردم باید بهش میگفتم که منم آماده
نیستم اما بچه رو میخوام.
_حامد من…میدونم بچه ام میدونم که اصلا سنم
برای مادر شدن مناسب نیست ولی…حامد من
میخوام یه خانواده واقعی از خون خودم داشته
باشم…میخوام دیگه احساس ترس از دست دادن
نداشته باشم…

نگاهم به چشمای حامد دوختم ادامه دادم
_شاید منم آماده نباشم اما تلاشم میکنم…
سرش خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشست
_پروا تو هچوقت مارو از دست نمیدی من خانواده
واقعی توام…این بچه ام قراره بشه خانواده ما…
لبخندی روی لبم نشست.
حرفاش خیلی به دلم مینشست.
_حامد مامان و بابا…بقیه..
دستشو روی لبام گذاشت و با قاطعیت گفت
_هیچکس هیچی نمیتونه بگه من کردم ، پاشم
هستم هرکی میخواد حساب بپرسه بیاد
جلو…مامان وبابا هم بالاخره باید قبول بکنن.

انقدر محکم حرف میزد که حتی منم میترسیدم
روی حرفش حرف بزنم.
نمیدونم چقدر تو بغل هم بودیم که دیگه احساس
کردم باید برگردم خونه.

#پارت_631
از جام بلند شدم
_حامد دیر میشه منو برگردون خونه!
باشه ای گفت و اونم بلند شد..
طرف دستشویی رفتم و خودم رو تمیز کردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم ، زیر لبم کمی کبود
شده بود.

باید یجوری درستش میکردم وگرنه مامان حتما
متوجه میشد و ابروم میرفت.
از دستشویی خارج شدم و دیدم که حامد لباساشو
پوشیده و آمادست.
منم طرف لباسام رفتم و دونه دونه تنم کردم.
از خونه بیرون زدیم و حامد بوسه ای روی گونم
زد
_شرمنده شام نتونستم بهت بدم..
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_نگران نباش میکشم ازت بیرون..
اونم خندید و سوار ماشین شدیم.
توی راه با لوازم آرایشی که همراهم بود کبودی
رو از بین بردم.

نزدیکای خونه بودیم که با دیدن یه نیسان که پر از
هنده بود یهو هوس هندونه کردم.
_حامد وایسا وایسا…
بیچاره انقدر نگران شده بود که یهو روی ترمز
زده بود
_چی شد؟ چرا؟
سرمو کج کردم صدامو لوس کردم
_میشه برام هندونه بگیری؟ خیلی هوس کردم!
عاقل اندرسفیه نگاهی به من انداخت
_پروا تو دیوونه شدی؟ نمیگی تصادف میکنیم؟ الله
اکبر…
مثل بچه ها بغض الکی کردم تا دلش برام بسوزه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 571

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

قاصدک جونم امشب سنگ تموم گزاشتی.مررررسی ممنون که همه رو امشب گزاشتی.😘کاشکی آهو و نیما,مرواریدی در صدف و الهه ماه هم بودن😐🙁😔

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
zeinab
1 سال قبل

این پروا خیلی باحاله 😐😂😂مثل بچه ها بغض الکی کردم تا دلش برام بسوزه:/

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط zeinab

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x