سوار برلیانس آبی رنگم میشوم و به سمت عمارت حاج همایون میرانم
تلفنم را بیرون میآورم و حین رانندگی شمارهاش را میگیرم
صدای ظبط شدهای که میگوید
“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا بعدا تماس بگیرید”
بر روی اعصابم خط میاندازد
موبایلم را بر روی صندلی پرت میکنم و کلافه و عصبی پایم را بیشتر بر روی پدال گاز میفشارم و حلقه انگشتانم به دور فرمان سفت تر میشود
بعد از ساعتی طاقت فرسا ماشین را روبهروی عمارت پارک میکنم
پیاده میشوم و با قدم های بلند به سمت در میروم
دستم بر روی زنگ نگه میدارم و چند بار پشت سر هم آن را میفشارم
کمی بعد در بدون هیچ حرفی باز میشود
پوزخندی بر لبهایم نقش میبندد
در را حول میدهم و وارد میشوم
با قدم های بلند به سمت عمارت میروم
عمارتی که با تمام بزرگیاش هرگز جایی برای فرزندان این خانواده نداشت
وارد که میشوم حاج همایون برروی تک مبل سلطنتی داخل سالن نشستهاست
روبهرویش میایستم و دست هایم را درون جیب شلوارم فرو میبرم و اخم کمرنگی بر پیشانیام مینشانم
_آتوسا کجاست؟
روزنامه درون دستش را میبندد و نگاه بیحسش را به چشمانم میدوزد
حاج همایون_نمیشناسم
پوزخندی بر روی لبهایم مینشیند و یک قدم جلو میروم
_حاجی منو مسخره نکن………….آتوسا نزدیک ۳ ماهه غیب شده اونوقت من الان باید بفهمم؟مگه برادرش نیستم
اینبار او پوزخند میزند و از جایش بلند میشود
روبهرویم میایستد و دستی به شانهام میزند
حاج همایون_پسر جون اون دختر همون موقعی که بدون فکر کردن به آبروی من فرار کرد واسه من مرد…………..حالام برو پی کارت
از کنارم میگذرد و به سمت کتش بر روی دسته مبل میرود که صدایم بلند میشود و با قدم های آرام به سمتش میروم
_همش آبرو آبرو آبرو…………اصلا بچههات برات مهم بودن حاجی؟
روبهرو میایستم
_حاج همایون هخامنش………..تاجر معتمدی که همه به سرت قسم میخورن……..بچههات کجان؟………هیچ وقت توی این قصری که واسه خودت ساختی جایی واسه بچههات بوده؟
ریشخندی میزنم و چند قدم عقب میروم
_نه حاجی هیج وقت ما برات مهم نبودیم……….منو اونشکلی با کارات فراری دادی،با آتوسا چیکار کردی که فرار کرد؟…………….من که بالاخره پیداش میکنم…….اونوقت داغ دیدنش به دل همتون میزارم
بر میگردم اما بهجای خروج از آن عمارت منحوس به سمت پلهها میروم
از پله ها بالا میروم و نگاهم را دور تا دور سالن طبقه بالا میچرخانم
همه چیز همانطور باقی مانده است
مانند ۷ سال پیش
گویی در این هفت سال تنها ما دو نفر تغیر کردیم
با قدم های آرام به سمت اتاق آتوسا میروم
در را باز میکنم و نگاهی به اتاق مرتبش میاندازم
خواهرک منظمم هیچ وقت دوست نداشت خدمتکار ها برای تمیز کردن اتاقش بیایند
همیشه خودش انجام میداد
حتی به یاد دارم برای اینکه یکی از خدمتکار های جدید وارد اتاقش شد دعوای شدیدی با او کرد
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم
به سمت تختش میروم و بر روی آن مینشینم
خواهرک کوچکم همیشه عاشق رنگ صورتی بود اما حاج خانم هیچ وقت اجاره خرید وسایل روشن را به او نمیداد
با یاد آوری وسایل صورتی که یواشکی برایش میخریدم لبخند تلخی بر لبهایم نقش بست
(آتوسا_وای آرتا اینا خیلی قشنگن
لبخند به هیجانش زدم
_به قشنگی تو که نیست
لبخند عمیقی زد و با کمی مکث صدایش بلند شد
آتوسا_داداش؟
_جونم؟
لحنش بوی شیطنت میداد
آتوسا_میگم تو دوس دختر نداری؟
چشم هایم از تعجب گرد شد و تک خندهای کردم
_خیلی پرو شدیا
آتوسا_چیکار کنم خب کنجکاو شدم
لپش را بین دو انگشتم گرفتم و آرام فشردم
_برو بچه مدرست دیر میشه
خنده آرامی کرد و گونهام را محکم بوسید
آتوسا_چشم……….بابت وسایل هم ممنون
از ماشین پیاده شد و به سمت مدرسه رفت)
چقدر دلتنگ آن روزها هستم
روزهای قبل از ورود درسا به زندگیام
روز هایی که وقت بیشتری را به خواهرکم اختصاص میدادم و بیشتر از او خبر داشتم
نه مثل حالا که نزدیک به ۳ سال است که اورا ندیدم
به او قول داده بودم که روز اول دانشگاهش را در کنارش باشم اما………….
از جایم بلند میشوم
دیانا حتما از او خبری دارد
تنها دوست آتوسا از دوران دبیرستان اوست
از عمارت خارج میشوم و اینبار به سمت خانه دیانا میروم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
راوی
دخترک را به ضرب آرامبخش آرام کردند
تمام حرف هایشان را شنیده است و بعد از اشک ریختن های طولانی و کوبیدن مشت های پی در پی به شکمش با تزریق آرامبخش خوابیده است
عکس شخصیت ها
آتوسا
ارسلان
آرتا
سارا
بهراد
درسا
♥︎بچه ها یه سوال دارم ازتون
از بین عکس هایی که این پایین میزارم به کدومشون پلیس بودن میاد؟
قضیه همونه که میگه حالا برگشتی که چی!😂خوبه آتوسا اینو بهت بگه برادر من.
وقتی خواهرتو بخاطر یه دختری ول میکنی میری بفرما تحویل بگیر،حالا باید بگردی پیداش کنی
و عاشق اون لحظه ایم که بهت بگه حالا برای چی اومدی😂
عکس شخصیتا خیلی خوب بود دختر🤤
دومی و سومی بیشتر بهشون میخوره پلیس باشن
آره دیگه ول کرده رفته ولی به اینم فکر کنید که خیلی جاها تقصیری نداشته حالا در ادامه میبینیم🤗🤗🤗😉😉
خوشحالم که دوسش داشتی 🥰🥰
وسطی
مرسی از نظرت🤗🤗🥰🥰
آخری از نظر من جذاب و بهترینه
آخری
مرسی از نظرت🥰🤗
قربونت:)
بی صبرانه منتظر پارت بعدی فردام،❤️😍😍😍😍
ساعت ۱۱ میزارم🥰🥰
یه چیزی یادم نبود اخری ارتامه
پس طبیعتاً دو نفر میمونه که بین اون دونفر از نظر من وسطی
نه عزیزم ربطی نداره برای رمان بعدیم میخوام🤗🤗
اها اوکی امیدوارم که رمان بعدی هم مثل این عالی بااشه❤️🌹😍
مرسی از حمایتهای زیباتون🥰🥰🥰
گفته بودین ۱۱ پارت داریم
یه بار هم گفته بودی هر روز ولی نیس
بله کاملا حق با شماست از امشب سعی بر اصلاح این موضوع دارم اما برای امشب نتونستم خیلی بنویسم و کم نوشتم و پارت کوتاهه بزارمش؟